حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 641
  • دیروز: 605
  • 7 روز قبل: 10419
  • 1 ماه قبل: 19721
  • کل بازدیدها: 2490168





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • زهره جباری
  • نورفشان


  •   جمجمه انوشيروان سخن مى گويد   ...

    به امام على عليه السلام خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاى اسلامى حمله كند.

    على عليه السلام براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفين حركت كردند در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى ) رسيدند و وارد كاخ كسرى شدند.

    حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانش مشغول گشت ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدند كارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش توضيح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت :

    يا اميرالمؤ منين ! آنچنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگى كرده ايد!

    در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كرند، ناگاه على عليه السلام جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش ‍ فرمود:

    او را برداشته همراه من بيا!

    سپس على عليه السلام بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آوردند جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت .

    آنگاه على عليه السلام خطاب به جمجمه فرمود:

    اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من كيستم تو كيستى ؟

    جمجمه با بيان رسا گفت :

    تو اميرالمؤ منين ، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم .

    على عليه السلام پرسيد:

    حالت چگونه است ؟

    جواب داد:

    يا امير المومنين ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زيردستان مهر و محبت داشتم ، راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببيند. ولى در دين مجوسى (آتش پرست ) به سر مى بردم . هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به دنيا آمد كاخ من شكافى برداشت . آنگاه به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذيرم ويل زرق و برق سلطنت مرا از ايمان و اسلام باز داشت و اكنون پشيمانم .

    اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم هستم و در عين حال به خاطر عدالت از آتش دوزخ هم در امانم .

    واى به حالم ! اگر ايمان مى آوردم من هم با تو بودم . اى اميرالمؤ منين و اى بزرگ خاندان پيغمبر!

    سخنان جمجمه پوسيده انوشيروان به قدرى دل سوز بود كه همه حاضران تحت تاءثير قرار گرفته با صداى بلند گريستند.(25)

    اميد است ما نيز پيش از فرا رسيدن مرگ در فكر نجات خويشتن باشيم .

    25- بحار: ج 41، ص 24.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ميانه روى در زندگى   ...

    علاء بن زياد يكى از ارادتمندان ثروتمند على عليه السلام در بصره ، بيمار بود اميرالمؤ منين به عيادت او رفت ، زندگى وسيع و اتاقهاى مجلل و بزرگ توجه امام را به خود جلب كرد، معلوم بود علاء در زندگى زياده روى كرده است .

    فرمود:

    اى علاء! تو خانه اى به اين بزرگى را در دنيا براى چه مى خواهى در صورتى كه تو در آخرت به چنين خانه اى محتاج ترى (زيرا كه در اين خانه بيش از چند روز نمى مانى ولى در آن خانه هميشه خواهى بود.)

    آرى ! اگر بخواهى در آخرت نيز چنين خانه وسيع داشته باشى در اين خانه مهمان نوازى كن ، صله رحم بجا آور و حقوق الهى و برادران دينى را بپرداز! اگر اين كارها را انجام دهى خداوند به شما در جهان ديگر مانند همين خانه را مى دهد.

    علاء: دستور شما را اطاعت خواهم كرد.

    سپس عرض كرد:

    يا اميرالمؤ منين ! من از برادرم عاصم شكايت دارم !

    حضرت فرمود:

    - براى چه ؟ مگر چه كرده است ؟

    علاء در پاسخ گفت :

    - لباس خشن پوشيده ، از دنيا كناره گيرى نموده است . به طورى كه زندگى را بر خود و خانواده اش تلخ كرده .

    فرمود:

    او را نزد من بياوريد!

    عاصم را آورند.

    اميرالمؤ منين چون او را ديد چهره در هم كشيد و فرمود:

    اى دشمن جان خويشتن ! شيطان عقلت را برده و تو را به اين راه كشانده است ، از اهل و عيالت خجالت نمى كشى ؟ چرا به فرزندت رحم نمى كنى ؟ گمان مى كنى خدايى كه نعمت هاى پاكيزه را بر تو حلال كرده نمى خواهد از آن ها استفاده كنى ؟ تو در پيشگاه خداوند كوچك تر از آنى كه چنين انديشه را داشته باشى .

    عاصم گفت :

    يا اميرالمؤ منين ! چرا شما به خوراك سخت و لباس خشن اكتفا نموده اى ؟ من از تو پيروى مى كنم .

    فرمود:

    واى بر تو! من مانند تو نيستم ، من وظيفه ديگر دارم ، زيرا من پيشواى مسلمانان هستم ، من بايد خوراك و پوشاك خود را تا آن حد پايين بياورم كه فقيرترين مردم در دورترين نقاط حكومت اسلامى تلخى زندگى را تحمل كند. با اين انديشه كه بگويد:

    رهبر و پيشواى من هم مانند من مى خورد و مانند من مى پوشد، اين وظيفه زمامدارى من است تو هرگز چنين تكليفى ندارى .

    پس از سخنان حضرت ، عاصم لباس معمولى پوشيد و به كار و زندگى پرداخت .(24)

    24- بحار: ج 40، ص 336 و ج 41، ص 121.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      از من بپرسيد   ...

    امير المومنين عليه السلام براى مردم سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى فرمود:

    مردم از من بپرسيد پيش از آن كه در بين شما نباشم ، به خدا سوگند! از هر چيز بپرسيد پاسخ خواهم گفت .

    سعد بن وقاص به پا خاست و گفت :

    اى اميرالمؤ منين ! چند تار مو در سر و ريش من است !

    حضرت فرمود:

    به خدا قسم ! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همين سوال را از من خواهى كرد!

    آنگاه فرمود:

    اگر حقيقت را بگويم از من نمى پذيرى ، همين قدر بدان در بن هر موى سر و ريش تو شيطانى لانه كرده و در خانه تو گوساله اى (عمر بن سعد) است كه فرزندم حسين را مى كشد. عمر سعد در آن وقت كودكى بود كه بر سر چهار دست و پا راه مى رفت .(23)

    23- بحار: ج 10، ص 125.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حكومتى بى ارزش تر از كفش وصله دار   ...

    على عليه السلام با سپاهيان اسلام براى سركوبى پيمان شكنان به سوى بصره حركت مى كردند. در نزديكى بصره به محل (ذى قار) رسيدند. در آنجا براى رفع خستگى و آماده سازى سپاه توقف نمودند. عبد الله بن عباس ‍ مى گويد:

    من در آنجا به حضور امير المومنين على رسيدم ، ديدم (رئيس مسلمانان ، فرمانده كل قوا) خود كفش خويش را وصله مى زند.

    حضرت روى به من كرد و فرمود:

    ابن عباس ! اين كفش چه قدر مى ارزد؟ قيمت آن چه قدر است ؟

    گفتم :

    ارزشى ندارد.

    فرمود:

    سوگند به خدا! همين كفش بى ارزش از رياست و حكومت شما براى من محبوب تر است . مگر اين كه بتوانم با اين حكومت و رياست حق را زنده كنم و باطل را براندازم .(22)

    آرى ! ارزش يك حكومت ، بسته به آن است كه در سايه اش حق زنده و باطل نابود گردد و گرنه چه ارزشى دارد؟

    22- بحار: ج 32، ص 76.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      رعايت آداب اسلامى در اوج قدرت   ...

    روزى امير المؤ منين على عليه السلام در دوران خلافتش در خارج كوفه با يك نفر ذمى (يهودى يا مسيحى ) كه در پناه اسلام بود، همراه شدند.

    مرد ذمى گفت :

    بنده خدا كجا مى روى ؟

    امام فرمود: به كوفه .

    هر دو ره راه ادامه دادند تا سر دو راهى رسيدند، هنگامى كه ذمى جدا شد و راه خود را پيش گرفت برود، ديد كه رفيق مسلمانش از راه كوفه نرفت ، همراه او مى آيد.

    مرد ذمى گفت :

    مگر شما نفرمودى به كوفه مى روم ؟

    فرمود: چرا.

    شما از راه كوفه نرفتى ، راه كوفه آن يكى است .

    مى دانم ولى پايان خوش رفاقتى آنست كه مرد، رفيق راهش را در هنگام جدايى چند قدم بدرقه كند و دستور پيغمبر ما همين است ، بدين جهت مى خواهم چند گام تو را بدرقه كنم . آنگاه به راه خود بر مى گردم .

    ذمى گفت :

    پيغمبر شما چنين دستور داده ؟

    امام فرمود: بلى .

    - اين كه آيين پيغمبر شما با سرعت در جهان پيش رفت كرد و چنين پيروان زياد پيدا نمود، حتما به خاطر همين اخلاق بزرگوارانه او بوده است .

    مرد ذمى با امير المومنين سوى كوفه برگشت هنگامى كه شناخت همراه او خليفه مسلمانان بوده است ، مسلمان شد و اظهار داشت :

    من شما را گواه مى گيرم كه پيرو دين و آيين شما مى باشم .(21)

    21- بحار، ج 41، ص 53 و ج 74، ص 157.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      على (ع ) در اوج عطوفت و بزرگوارى   ...

    اميرالمؤ منين على عليه السلام پس از آن كه به دست ابن ملجم ضربت خورد، از شدت زخم بى حال شده بود.

    وقتى كه به حال آمد، امام حسن در ظرفى ، شير به حضرت داد. امام كمى از شير خورد بقيه را به حسن داد و فرمود:

    اين شير را به اسيرتان (ابن ملجم ) بدهيد!

    سپس فرمود:

    فرزندم ! به آن حقى كه در گردن تو دارم ، بهترين خوردنيها و نوشيدنى ها را به او بدهيد و تا هنگام مرگم با ايشان مدارا كنيد و از آنچه مى خوريد به او بخورانيد و از آنچه مى نوشيد به ايشان بنوشانيد تا نزد شما گرامى شود!(20)

    20- بحار: ج 42، ص 289.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چاره فراق   ...

    مردى از انصار خدمت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يا رسول الله ! من طاقت فراق شما را ندارم . هنگامى كه به خانه مى روم به ياد شما مى افتم ، از روى محبت و علاقه اى كه به شما دارم ، دست از كار و زندگى برداشته ، به ديدارتان مى آيم ، تا شما را از نزديك ببينم ، آن گاه به ياد روز قيامت مى افتم كه شما وارد بهشت مى شويد در والاترين جايگاه آن قرار مى گيريد و من آن روز از جدايى شما اى رسول خدا چه كنم ؟

    بعد از صحبت هاى مرد انصارى ، اين آيه شريفه نازل شد:

    آنان كه از خدا و رسولش اطاعت كنند، در زمره كسانى هستند كه خدا برايشان نعمتها عنايت كرده : از پيغمبران ، راستگويان ، صادقان ، شهيدان و صالحان و اينان خوب رفيقانى هستند.(18)

    رسول خدا صلى الله عليه و آله آن مرد را خواست و اين آيه را برايش خواند و اين مژده را به او داد كه پيروان راستين پيامبر صلى الله عليه و آله در بهشت ، كنار آن حضرت خواهند بود.(19)

    18- سوره نساء: آيه 69.

    19- بحار: ج 17، ص 14.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پرهيز از غضب   ...

    مردى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:

    يا رسول الله ! مرا چيزى بياموز كه باعث سعادت و خوشبختى من باشد.

    حضرت فرمود:

    برو و غضب نكن و عصبانى مباش !

    مرد گفت :

    همين نصيحت برايم كافى است .

    سپس نزد خانواده و قبيله اش بازگشت . ديد پس از او حادثه ناگوارى رخ داده است ، قبيله او با قبيله ديگر اختلاف پيدا كرده ، مقدمه جنگ ميان آن دو آماده است و كار به جايى رسيده كه هر دو قبيله در برابر يكديگر صف آرايى كرده ، اسلحه به دست گرفته اند و آماده يك جنگ خونين هستند. در اين حال ، مرد برانگيخته شد و بى درنگ لباس جنگى پوشيد و در صف بستگان خود قرار گرفت .

    ناگاه ! اندرز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم كه فرموده بود ((غضب نكن )) به خاطرش آمد. فورى سلاح جنگ را بر زمين گذاشت و به سوى قبيله اى كه با خويشان او آماده به جنگ بودند، شتافت و به آنان گفت :

    مردم ! هرگونه (ضرر و زيان ) مثل زخم و قتل … از جانب ما به شما وارد شده و علامت ندارد (ضارب و قاتلى معلوم نيست ) به عهده من است و من آن را به طور كامل از مال خود مى پردازم و هرگونه زخم و قتل كه ضارب و قاتلش ‍ معلوم است از آنها بگيريد.

    بزرگان قبيله پيشنهاد عاقلانه او را شنيدند، دلشان نرم شده و شعله غضبشان فرو نشست و از او تشكر كردند و گفتند:

    ما هيچ گونه نيازى به اين چيزها نداريم و خودمان به پرداخت جريمه و عفو و گذشت سزاوار هستيم .

    بدين گونه با ترك غضب هر دو قبيله با يكديگر صلح و آشتى كرده ، آتش ‍ كينه و عدوات در ميانشان خاموش گرديد.(17)

    17- بحار: ج 73، ص 277.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حدود همسايه   ...

    مردى از انصار خدمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد:

    من خانه اى در فلان محل خريده ام و نزديكترين همسايه ام آدمى است كه اميد خيرى از او ندارم و از شرش نيز خاطر جمع نيستم .

    رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام ، سلمان ، اباذر و (راوى مى گويد: چهارمى شايد مقداد باشد) دستور فرمود كه با صداى بلند در مسجد فرياد زنند كه هركس همسايه اش از آزار او آسوده نباشد، ايمان ندارد، آنان نيز در مسجد سه بار فرمايش حضرت را با صداى بلند به مردم اعلان كردند. سپس حضرت با دست اشاره كرد و فرمود:

    چهل خانه از چپ و راست و جلو و عقب همسايه محسوب مى شود.(16)

    16- بحار: ج 74، ص 152.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      محبوب ترين اسمها   ...

    جابر انصارى مى گويد:

    به پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم عرض كردم :

    در شاءن على بن ابى طالب عليه السلام چه مى فرماييد؟

    فرمود:

    او جان من است !

    عرض كردم :

    در شاءن حسن و حسين عليه السلام چه مى فرماييد؟

    حضرت پاسخ داد: آن دو، روح منند و فاطمه ، مادر ايشان ، دختر من است . هر كه او را غمگين كند مرا غمگين كرده است و هر كه او را شاد كند، مرا شاد گردانيده است و خدا را گواه مى گيرم ، من در جنگم با هر كس كه با ايشان در جنگ است و در صلحم با هر كس كه با ايشان در صلح است .

    اى جابر! هرگاه خواستى دعا كنى و مستجاب گردد، خدا را به اسمهاى ايشان بخوان ، زيرا كه اسمهاى آنان نزد خداوند محبوب ترين اسمها است .(15)

    15- بحار: ج 94، ص 21.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم