روزى امام سجاد عليه السلام در منى به حسن بصرى برخورد كه مردم را موعظه مى كرد امام عليه السلام فرمود:

- اى حسن ! ساكت باش تا من سؤ الى از تو بكنم !

آيا در سرانجام كار از اين حال كه بين خود و خدا دارى راضى خواهى بود؟

پاسخ داد:

- خير! راضى نخواهم بود.

- آيا در فكر تغيير اين وضع خود هستى تا به وضع و حال شايسته اى كه مورد رضايت تو باشد؟

حسن بصرى مدتى سر به زير انداخت ، سپس گفت :

- هر بار با خود عهد مى كنم كه اين حال را تغيير دهم ولى متاءسفانه چنين نمى شود و فقط در حد حرف باقى مى ماند.

حضرت فرمود:

- آيا اميدوارى بعد از محمد صلى الله عليه وآله پيغمبرى بيايد كه با تو سابقه آشنايى داشته باشد؟

- خير!

- آيا اميدوارى غير از اين ، جهان ديگرى باشد كه در آن كارهاى نيك انجام دهى ؟

- خير!

- آيا اگر كسى مختصر عقلى داشته باشد، به همين اندازه كه تو راضى هستى ، از خود راضى بود، تويى كه به طور جدى سعى در تغيير حال خود نمى كنى - و اميد هم ندارى پيامبر ديگرى بيايد و دنياى ديگرى باشد كه در آنجا به اعمال شايسته مشغول شوى ! - حال ، مردم را نيز موعظه مى كنى ؟

همين كه امام عليه السلام رد شد، حسن بصرى پرسيد:

- اين شخص كه بود؟

گفتند:

- على بن حسين عليه السلام

گفت :

- اينان (اهل بيت ) منبع علم و دانش اند.

از آن پس ديگر كسى نديد حسن بصرى موعظه اى بكند.(41)

41- بحار، ج 46، ص 116

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:21:00 ب.ظ ]