#طلبه_نوشت

#خاطره_واقعی
 لذتی که از ایمان بردم.

سالها پیش با گروهی از دانشگاه  اردوی جهادی رفتیم، 

از ویژگیهای اردوی جهادی روحیه ایثارگری پیدا کردنه. 

دلت میخواد شهید شی، از صبح تا شب تا نصفه شب، تلاش کنی ،آخرش بری لباسای کثیف بچه های 

گروه رو بشوری، کفشا رو واکس بزنی و….

کلی با کوچولوهای محل و روستاهای اطراف دوست میشی و میشی همه چیز اونا.

اما 

آرش… 

     رفته بودم برای تدریس ریاضی ،آخه دانشجوی ریاضی بودم، توی حیاط مدرسه آرش داشت تیر  

کمون بازی میکرد، واقعا تیر وکمون دست ساخت جالبی داشت، برام ساختش جالب بود. 

اولین بار بود که میدیدمش. 

     اسمت چیه؟ آرش ،ولی علی اسممه. 

     یعنی چی؟ 

اسمم علیه ،ولی  ننه م بهم میگه علی.

مامان وبابات چی میگن.؟

ندارم؟

!!!…..

چرا عزیزدلم. چون بابام توی بازی قمار مامانمو فروخت، وچون قاچاق چی شده بود،رفت زندان. 

!!!…

اشکال نداره خاله جونم، زندگی سخت هست اما قشنگه. 

حالا کجایی ،مدرسه میری؟

نه.

چرا؟ چند سالته؟

ده سالمه. شناسنامه ندارم ،برای همین نمی تونم برم مدرسه، ننه وبابابزرگمم باهم قهرن ،هرکدوم جدا از همن.

  علی جونم ،لکه های قهوه ای صورتت از چیه گلم؟

هیچی خاله. 

چرا هیچ چی ،بگو عزیز دلم. 

ننه ام وقتی شیطونی میکنم با قاشق داغ میکنه.

!!!…..

داستانو به حاج آقای گروه گفتم، پیگیر شدن ،رفتن برای شناسنامه گرفتن و…

فرداش که اومدم ، علی گفت خاله چی میخوری؟ گفتم داشتم پفک میخوردم، آخه خیلی 

خوشمزست، دوست داری؟

آره ،به نظرم خوشمزه ترین غذای دنیاست. 

فدات بشم ،بیا همش مال تو. 

از اون لحظه به بعد تنها خوشیم شده بود پفک خریدن واسه علی. 

نوشته شده توسط مدیر وبلاگ حسن حسن

موضوعات: امام حسن مجتبی علیه السلام  لینک ثابت



[جمعه 1397-07-06] [ 02:00:00 ق.ظ ]