(1) مناظره آن حضرت نزد معاويه در فضيلت پدرش نزد معاويه ، عمروبن عثمان بن عفان وعمروبن عاص و عتبة بن ابى سفيان و وليد بن بن عقبة بن ابى معيط و مغيرة بن ابى شعبه گرد آمده ، بودند، همه يك هدف داشتند، (و آن تضعيف آن حضرت بود). عمروبن عاص به معاويه گفت : چرا نزد حسن بن على نمى فرستى ، زيرا او روش پدرش را زنده كرده و مردم زيادى گرد او جمع شده اند، دستور مى دهد، و اطاعت مى شود و سخن مى گويد و پذيرفته مى شود، و اين دو امر او را به مقامات بالاترى مى رساند، اگر نزد او بفرستى ما او و پدرش را تضعيف كرده و به او و پدرش ناسزا مى گوئيم ، و از ارزش او و پدرش بكاهيم ، تا آنجا كه او گفتار ما را بپذيرد. معاويه گفت : مى ترسم بر شما امورى را بياويزد، كه ننگ آن تا زمان مرگتان باقى بماند، سوگند به خدا هر گاه او را ديدم ، ديدارش را ناپسند شمردم و از او هراسيدم ، و اگر نزد او بفرستم ، ميان شما به انصاف رفتار مى كنم . آن گاه نزد آن حضرت فرستاد، هنگاميكه فرستاده نزد ايشان آمد، گفت : معاويه تو را مى خواند، امام فرمود: نزد او چه كسانى هستند؟ فرستنده گفت : نزد او اين افراد هستند - و نام آنان را برد، امام فرمود: آنان را چه شده است ، چرا سقف بر سرشان فرو نمى ريزد، و عذاب الهى از جائى كه گمان نمى كنند بر سرشان وارد نمى شود. هنگامى كه نزد معاويه رسيد او از امام بسيار استقبال كرده ، و با ايشان مصافحه نمود، معاويه گفت : اين گروه گفتارم ، را عمل نكرده و نزد تو فرستادند، تا از تو اقرار گيرند كه عثمان مظلوم كشته شده است و اينكه پدرت او را كشته است ، گفتارمان را بشنو آنگاه بمانند كلامشان پاسخشان را بگو، وجود من تو را از سخن گفتن باز ندارد. امام فرمود: سبحان الله ، خانه خانه تو و اجازه در آن از توست ، سوگند به خدا اگر به آنان پاسخ دهم از ناسزاگوئى به تو حيا مى كنم ، و اگر آنان بر اراده تو غالب گرديدند، از ضعف تو حيا و شرم دارم ، به كداميك اقرار داشته و از كدام يك معذرت مى خواهى ، و اگر گردهمائى آنان را مى دانستم به عده آنان از بنى هشام مى آورم ، چه آنكه وجود من به تنهائى براى آن ترسناكتر است از وجود همگى آنان براى من ، خداوند امروز و روزهاى ديگر سرپرست من خواهد بود، دستور ده ، تا بگويند، مى شنوم ، و نيرو و توانائى جز به اراده ، خداوند نيست . آنگاه همگى آنان سخن گفتند و تمامى كلامشان ناسزاگوئى به على عليه السلام بود آنگاه ساكت شدند، امام عليه السلام به سخن گفتن پرداخت و فرمود: سپاس خداى را كه پيشينيان ما و غير آنان را به ديگران از ما هدايت فرمود: و درود خدا بر جد من محمد و خاندان او باد، معاويه سوگند به خدا آنان به من ناسزا نگفته بلكه تو ناسزاگوئى ، و آنان مرا شماتت ننمودند، بلكه تو مرا شماتت كردى ، و اين عملها از تو انجام گرفت ، و اين به خاطر ناسزاگوئى و عقيده زشت و تجاوزگرى و دشمنى و حسادت تو بر ما و دشمنى ات بر محمد صلى الله عليه و آله مى باشد كه در گذشته و حال و جود دارد. و سوگند به خدا اگر من و ايشان در مسجد پيامبر حضور داشته باشيم و اطراف ما مهاجرين و انصار قرار داشتند، آنان قادر به بيان چنين مطالبى نبوده و جراءت ذكر اين گفتارها را نداشتند. اى گروهى كه در اينجا جمع شده و بر عليه من متحد گرديد گرديده ايد، بشنويد، و حقى كه به آن آگاهيد، را كتمان نكنيد، و اگر سخن باطلى را گفتم آن را تصديق ننمائيد، و اى معاويه از تو شروع مى كنم ، و كمتر از آن چه بايد بگويم را در مورد تو بيان مى دارم . شما را به خدا سوگند آيا مى دانيد مردى را كه به او دشنام داديد به دو قبله (بيت المقدس و كعبه ) نماز گزارده ، و تو هر دوى آنها را ديده اى ، در حاليكه تو در گمراهى بوده و لات و عزى را مى پرستيدى ، و او دو بار بيعت كرد يعنى بيعت رضوان و بيعت فتح در حاليكه تو اى معاويه به بيعت اولى كافر و بيعت دومى را شكستى . آنگاه فرمود: شما را به خدا سوگند آيا مى دانيد، آنچه مى گويم حق است ، او شما را در حاليكه با پيامبر بود در جنگ بدر ملاقات كرد، و با او پرچم پيامبر و مؤمنين بود، و با تو اى معاويه پرچم مشركين ، و،تو لات و عزى را مى پرستيدى ، و جنگ با پيامبر را امرى واجب مى دانستى ، و در جنگ احد با شما برخورد كرد؛ در حاليكه پرچم پيامبر با او، و اى معاويه پرچم مشركين در دست تو قرار داشت ، و در جنگ احزاب با شما برخورد كرد، درحاليكه پرچم پيامبر با او، واى معاويه پرچم مشركين ، در دست تو قرار داشت . تا اينكه خداوند به دست پدرم مسلمانان را پيروز و حجتش را آشكار ساخت و دينش را يارى نمود و سخنش را تصديق كرد، و در تمامى اين موارد پيامبر از او راضى و بر تو خشمگين بود. آنگاه شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد، كه پيامبر بنى قريظه و بنى نضير را محاصره كرده بود، آنگاه در حاليكه عمربن الخطاب پرچم مهاجرين و سعد بن معاذ پرچم انصار را به دست داشت و آنان را به سوى جنگ فرستاد، سعد بن معاذ به سوى ميدان جنگ رفت و مجروح برگردانده شد، و اما عمر فرار كرد و برگشت در حاليكه اصحابش را مى ترساند و اصحابش او را مى ترساندند، پيامبر فرمود: فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست داشته و خدا و رسول او را دوست دارند، حمله كننده بود و فرار نمى كند، آنگاه باز نمى گردد مگر آنكه خداوند پيروزى را به دستش محقق سازد. ابوبكر و عمر و ديگر مهاجرين ، و انصار خودشان ، به پيامبر عرضه مى كردند تا به آنان عنوان انتخاب شوند، و على عليه السلام آن روز بيمار بود و چشمانش درد مى كرد، پيامبر او را نزد، خود خواند و در چشمهايش آب دهان ريخت و آن حضرت سالم گرديد، و پيامبر پرچم را به او داد، و باز نگشت ، تا اينكه به يارى الهى ، پيروزى را به دست آورد، و تو آن روز در مكه بودى و دشمن خدا و پيامبرش به شمار مى رفتى ، آيا مردى كه خدا و رسولش را يارى مى كرد؛ با كسى كه دشمن خدا و رسولش است مساوى مى باشند؟ آنگاه فرمود: به خدا سوگند مى خورم كه هنوز قلبت ايمان نياورده ، ولكن زبانت مى ترسد و از اين رو به آن چه در قلب نيست سخن مى گويد. شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد، كه پيامبر او را در جنگ تبوك به عنوان جانشين خود در مدينه قرار داد، در حالى كه او را دشمن نداشته و از او خشمگين نبوده ، منافقين در اين مورد سخن گفتند و آن را عيبى بر آن حضرت تلقى كردند، على عليه السلام گفت : اى پيامبر مرا در شهر مگذار چرا كه تا كنون در غزوه اى تو را تنها نگذارده ام ، پيامبر فرمود: تو وصى و خليفه من در خاندانم هستى همانگونه كه هارون نسبت به موسى عليه السلام چنين بود، آنگاه دستهاى على عليه السلام را گرفت و فرمود: اى مردم هر كه مرا دوست دارد خداوند را دوست داشته ، و هر كه على را دوست بدارد مرا دوست داشته ، و هر كه مرا اطاعت كند، خداوند را اطاعت كرده ، و هر كه على را اطاعت كند، مرا اطاعت نموده ، و هر كه مرا دوست بدارد، خداوند، را دوست داشته ، و هر كه على را دوست بدارد مرا دوست داشته است . آنگاه فرمود: شما را بخدا سوگند، آيا ميدانيد، كه پيامبر در حجة الوداع گفت : اى مردم من در ميان شما دو چيز را باقى مى گذارم ، كه بعد از آن هرگز گمراه ، نگرديد، و آن كتاب خدا و خاندانم مى باشند، حلال قرآن را حلال و حرامش را حرام بشماريد، و به حكم آن عمل و به متشابهش ، ايمان آوريد، و بگوئيد: به آن چه خداوند در كتابش فرستاده ايمان داريم ، و خاندانم ، را دوست بداريد، و هر كه آنان را دوست مى دارد مرا دوست داشته و آنان را در مقابل دشمنانشان يارى كنيد، و اين دو در ميان شما باقى مى مانند، تا روز قيامت ، در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. آنگاه در حاليكه روى منبر بود على عليه السلام را نزد خود خواند و او را به دست خود گرفت و فرمود: خداوند دوستدار او را دوست و دشمنانش را دشمن دار، خداوند براى هر كار كه با على دشمنى كند، جايگاهى در زمين و راه فرارى در آسمان قرار مده ، و او را در بدترين درجات آتش قرار بده . شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد، كه پيامبر به او فرمود: تو در روز قيامت مردم را از كنار حوضم ، دور مى كنى ، همچنانكه شما شتر غريب را از ميان شترانش دور مى گردانيد. شما را بخدا سوگند، آيا مى دانيد، كه او در بيمارى ، پيامبر كه در آن رحلت فرمود بر ايشان وارد شد، پيامبر گريست ، على عليه السلام فرمود: اى پيامبر چرا مى گريى ؟ فرمود: براى آن مى گريم ، كه مى دانم در قلوب گروهى از امتم كينه هايى است كه آن را زمانى آشكار مى كنند كه از دنيا بروم . شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد، كه پيامبر در هنگام وفات در حاليكه خاندانش كنار جمع شده بودند، فرمود: خداوندا اينان خاندان و اهل بيتم ، مى باشند، خداوندا دوستدارانشان ، را دوست داشته و دشمنانشان را دشمن دار، و فرمود: مثل اهل بيتم در ميان شما مانند كشتى نوح است ، هر كه داخل آن گردد، نجات يافته و هر كه از آن كناره گيرد، غرق مى شود. و شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد، كه اصحاب پيامبر در عهد آن حضرت و در زمان زندگى او به ولايت و رهبرى به على عليه السلام سلام كردند. شما را به خدا سوگند، آيا ميدانيد كه على عليه السلام اولين كسى است كه در ميان اصحاب پيامبر لذائذ دنيوى را بر خود حرام كرد، و خداوند اين آيه را نازل فرمود: اى ايمان آورندگان چيزهاى پاكى كه بر شما حلال شد را بر خود حرام نكنيد، و تجاوز ننمائيد، كه خداوند تجاوزگران را دوست نداردO و از آنچه خداوند بر شما نازل كرده و حلال و پاك است بخوريد، و نسبت به خداوند كه به آن ايمان داريد راه تقوا پيشه خود سازيد و نزد او دانش زمان مرگها و دانش احكام و كتاب خداوند، و علم راسخ و قرآن نازل شده مى باشد. و گروهى بودند كه عدد آنها را نمى دانيم كه به ده نفر مى رسيدند، و خداوند خبر داد كه ايشان مؤمن هستند، و شما نيز در گروهى هستيد كه به تنها به همان تعداد مى باشيد، آنان در زبان پيامبر لعنت شده اند، شما را شاهد گفته و بر شما گواهم كه تمامى شما از طرف پيامبر لعنت شده ايد. شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد كه پيامبر نزد تو فرستاده نامه اى براى بنى خزيمه بنويسى - زمانى كه خالد بن وليد با آنان سه بار فرستاده نزد تو آمد و هر باز نزد پيامبر باز مى گشت ، و مى گفت او غذا مى خورد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند شكمش را هرگز سير مگردان ، سوگند به خدا كه آن تا روز قيامت ، در غذاى ، تو تحقق مى يابد. سپس فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد، كه آنچه مى گويم حق است اى معاويه در روز احزاب كه پدرت روى شتر سرخ موئى نشسته بود و تو آن را از عقب و برادرت آن را از جلو حركت مى داديد، و پيامبر شخصى كه سوار بر آن بود و كسى كه از عقب و از جلو آن را حركت مى داد را لعنت كرده و پدرت سوار آن ، و تو اى معاويه از پشت سر و برادرت از جلو آن را هدايت مى كرديد. شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد، كه پيامبر ابوسفيان را در هفت جا لعنت كرد: 1 - هنگامى كه از مكه به مدينه حركت كرد و ابوسفيان از شام سر رسيد، و آن حضرت را ناسزا گفت و آن حضرت را ترسانيد و خواست آن حضرت را دستگير كند، و خداوند شر او را از پيامبر دور گرداند. 2 - روزى كه (كاروان مشركين قريش از شام آمد و پيامبر مى خواست ، آن را توقيف كند ولى ) ابوسفيان كاروان را از بيراهه به مكه برد تا به دست پيامبر نيفتد (و جنگ بدر صورت گرفت ). 3 - در روز احد، پيامبر فرمود: خدا مولاى ماست و شما مولا و سرپرستى نداريد، و ابوسفيان گفت : ما عزى داريم ، و شما عزى نداريد، پس خداوند و فرشتگان و پيامبران و مؤمنان او را لعنت كردند. 4 - روز حنين ، روزى كه ابوسفيان ، قريش و هوازن ، و عيينه ، غطفان ، و يهود را مجتمع و بر ضد پيامبر بسيج كرد، پس خداوند آنان را با ناراحتى بازگرداند، در حاليكه خير و نيكى به ايشان نرسيده بود، اين سخن خداوند است كه نازل كرد، و ابوسفيان و اصحابش را كفار ناميد، و تو اى معاويه در آن روز در مكه بود، و بر دين پدرت يعنى شرك قرار داشتى ، و على در آن روز با پيامبر و بر دين و عقيده او بود. 5 - سخن خداى بزرگ است : و قربانى را كه نمى گذارد به جايگاهش برسد و تو و پدرت و مشركين قريش مانع رفتن پيامبر شديد، پس خداوند او را لعنت كرد، لعنتى كه او و فرزندانش را تا روز قيامت شامل مى گردد. 6 - روز احزاب ، روزى كه ابوسفيان ، و قريش و عيينة ، بن حصين بن بدر غطفان را گرد آوردند، و پيامبر رهبر و تابعين و دنباله روندگانش را تا روز قيمت لعنت كرد، گفته شد: اى پيامبر آيا در دنباله روندگانش مؤمنى نيست؟ فرمود: در ميان دنباله روندگانش لعنت شامل مؤمنان نمى گردد، اما در هر آن آن در بين آنان مؤمن و اجابت كننده و نجات يافته اى نيست . 7 - روزى كه دوازده نفر نسبت به پيامبر سوء قصد كرده بودند، هفت نفر آنان از بنى اميه ، و پنج نفر از ديگر افراد قريش بودند، پس خداوند و پيامبرش آنانكه از تنگه عبور كردند، را لعنت كردند، غير از پيامبر و كسانى كه از عقب و جلو شتر ايشان را حركت مى دادند. شما را به خدا سوگند آيا ميدانيد كه ابوسفيان بر عثمان وارد شد، زمانى كه در مسجد پيامبر با او بيعت شده بود، و گفت : اى پسر برادرم آيا كسى ما را مى بيند؟ گفت : نه ابوسفيان گفت : اى جوانان بنى اميه خلافت را بين خود بگردانيد، سوگند به آنكه جان ابوسفيان به دست اوست بهشت و دوزخى وجود ندارد. و شما را بخدا سوگند آيا ميدانيد كه دست حسين عليه السلام را گرفت ، در زمانى كه با عثمان بيعت شد و گفت : اى پسر برادرم مرا به بقيع ببر، پس خارج شد، تا زمانى كه به وسط قبرستان رسيدند، كه دست خود را كشيد و به صداى بلند فرياد زد، اى به گور رفته ها كه ديروز در مورد (حكومت ) با ما مى جنگيديد، امروز به دست ما رسيده و شما خاك گرديده ايد، حسين بن على عليه السلام گفت : خداوند موهاى سفيدت را زشت و چهره ات را كريه گرداند، آنگاه دستش را كشيد و او را رها كرد، و اگر نعمان بن بشير دست او را نمى گرفت ، و به مدينه نمى آورد، هلاك مى گرديد. اين براى تو بود اى معاويه ، پس آيا مى توان يكى از اين لعنت ها را به ما بازگردانى ، و پدرت ابوسفيان قصد داشت مسلمان شود، و تو شعر معروفى كه در قريش و ديگر قبائل معروف است را نزد او فرستادى تا او را بازدارى . و از آن جمله عمر بن خطاب تو را سرپرست شام نمود و خيانت ورزيدى ، و عثمان ، تو را حاكم نمود و تو در انتظار مرگش بودى ، از آن بالاتر جراءت تو برخدا و رسولش مى باشد كه با على عليه السلام جنگ نمودى ، در حاليكه او را شناخته و سوابق و فضل و علم او را نزد، خدا و مردم در مورد امرى كه از تو و ديگران بر آن سزاوارتر است را مى دانى ، و بر مردم حاكم گرديدى ، و به كيد و مكر و فريب خون بسيارى از مردم را ريختى ، و اين كار كسى است كه به جهان آخرت ، ايمان نداشته و از عقاب الهى نمى هراسد. و هنگامى كه زمان مرگ رسد تو به بدترين جايگاه رفته و على در نيكوترين مكان قرار مى گيرد، و خدا در كمين توست ، و اى معاويه اين تنها براى تو بود و بديها و عيوبى كه از آن ها سكوت اختيار كردم ، بخاطر طولانى شدن بوده است . و اما تو اى عمربن عاص ، به خاطر احمق بودن شايسته ، پاسخگوئى نيستى ، پى جوئى اين امور براى تو مانند مگسى است كه به درخت مى گويد: بايست كه مى خواهم روى شاخه هايت بنشينم ، درخت به او مى گويد: من اصلا متوجه نشستن تو نشدم چگونه نشستن تو بر من دشوار باشد، و سوگند به خدا گمان نمى كنم كه قدرت داشته باشى كه با من دشمنى كنى تا بر من دشوار آيد، اما من به گفتارت پاسخ مى گويم . ناسزاگوئيت به على عليه السلام آيا از ارزشش مى كاهد، يا او را از پيامبر دور مى گرداند، ياعملكردش را در اسلام ناپسند مى نمايد، يا او را متهم به ظلم در حكم ، يا رغبتى به دنيا مى كند، اگر يكى از آنها را بگوئى دروغ گفته اى . و اما سخن تو: براى شما در نزد ما نوزده خون است ، به سبب كشتن مشركين بنى اميه در جنگ بدر، در حاليكه خدا و رسولش آنان را كشتند و به جان خودم سوگند شما از بنى هاشم نوزده نفر و سه نفر بعد از نوزده نفر را مى كشيد، آنگاه نوزده نفر و نوزده نفر در يك مكان از بنى اميه كشته مى شوند، غير از آنانكه از بنى اميه كشته مى شوند و عددشان را تنها خدا مى داند. و پيامبر فرمود: هنگاميكه فرزندان قورباغه سى نفر شدند مال خدا را غارت ، و بندگانش را عبيد و برده ، و كتابش را راه فريب قرار مى دهند، در اين حال كه پيامبر مشغول سخن بود، حكم بن ابى العاص وارد شد، پيامبر فرمود: سخنتان را آهسته گوئيد، چرا كه قورباغه مى شنود، و اين زمانى بود كه پيامبر آنان و كسانى كه بعد از او رهبرى اين امت را به دست مى گيرند را در خواب ديد، و اين امر او را اندوهگين كرد و بر او سخت آمد. و پس خداوند در كتابش اين آيه را نازل كرد: و خوابى را كه به تو نمايانديم تنها براى آزمايش مردم و ديدن درختى كه در قرآن مورد لعنت قرار گرفته داديم كه مراد بنى اميه مى باشد، و همچنين نازل فرمود: شب قدر بهتر از هزار ماه است ، شما را شاهد گرفته و خود گواهم مى دهم كه بعد از شهادت على عليه السلام قدرت شما بيش از هزار ماه كه خداوند در كتابش مقرر داشته امتداد نمى يابد. و اما تو اى عمر و بن عاص ، استهزاء كننده ملعون ، كه نسلت منقطع گرديده ، تو از آغاز پرخاشگرى بودى ، مادرت زناكار بود و در بسترى به دنيا آمدى كه به چند نفر تعلق داشتى ، و مردان قريش در مورد تو اختلاف كردند، از آن جمله ابوسفيان بن حرب و وليد بن مغيره ، و عثمان بن حارث و نضربن حارث بن كلده و عاص بن وائل ، همگى تو را بچه خود مى دانستند، و از بين آنان كسى پيروز شد كه از جهت نژاد پرست تر و از جهت مقام پائين تر، و از جهت زناكارى بيشتر از همه بوده است . آنگاه برخاسته و گفتى : اين محمد را استهزاء مى كنم ، و عاص بن وائل گفت : محمد مردى است كه فرزند نداشته و نسلش منقطع است ، اگر بميرد، از بين مى رود، خداوند اين آيه را نازل كرد استهزا كننده تو نسلش منقطع است . و مادرت نزد قبيله عبد قيس مى رفت تا زنا كند، در خانه ها و مجالس و دشتهاى آنان به دنبال زنا كردن ، مى گشت ، آنگاه تو در هر مكانى كه پيامبر با دشمنان برخوردار داشت حاضر بودى ، در حاليكه از همه دشمنتر و تكذيب كننده تر نسبت به آن حضرت بشمار مى رفتى . آنگاه در ميان افرادى كه در كشتى حاضر بودند، و نزد نجاشى مى رفتند، تا خون جعفر بن ابى طالب و يارانش را بريزند قرار داشتى ، اما فريب زشتت به خودت رجوع كرد، و آرزويت بر باد رفت ، و اميدت نا اميد گرديد، و تلاشت زائل ، و كوششت به نتيجه نرسيد، و سخن خداوند و سخن كافران پست گرديد. و اما سخن تو در مورد عثمان ، اى كسى كه كم حيا، و بى دينى ، آتشى را بر او افروختى ، آنگاه به فلسطين ، گريخته و در انتظار پيش آمدن بلاها بر او بودى ، هنگامى كه خبر قتل او به تو رسيد، خود را در اختيار معاويه قرار دادى ، اى خبيث ، دينت را به دنياى ديگرى فروختى ، و ما تو را بر دشمنى با خود ملامت نكرده و بر محبتتان سرزنش نمى كنيم ، و تو در جاهليت و اسلام دشمن بنى هاشم بودى ، و پيامبر را به هفتاد بيعت شعر هجو كردى ، پيامبر فرمود: خداوندا من شعر را به خوبى بلد نيستم ، و سزاوار نيست كه شعر بگويم ، پس عمروبن عاص را در مقابل هر بيت هزار لعنت بفرست . آنگاه تو اى عمرو، دنيايت را بر دينت ترجيح مى دهى ، به نجاشى ، هدايايى را دادى و دومين بار نزد او كوچ كردى ، و ماجراى مرحله اول تو را از دوباره رفتن نزد او باز نداشت ، در هر مورد نا اميد و شكست خورده ، باز مى گشتى ، مقصدت هلاك كردن جعفر و يارانش بود، هنگامى كه اميد و آرزويت ، زائل گرديد، به دوستت عمارة بن وليد امرت را واگذاردى . و اما تو اى وليد بن عقبه ، سوگند به خدا تو را در بغض على ملامت نمى كنم ، در حاليكه تو را درباره شراب خوارى هشتاد ضربه تازيانه زد، و پدرت را در روز بدر به قتل رسانيد، يا چگونه او را ناسزا مى گوئى در حاليكه خداوند او را در ده آيه از قرآن مؤمن و تو را فاسق ناميد، و سخن خداوند است كه مى فرمايد: آيا كسى كه مؤمن است مانند كسى كه فاسق است مى باشد،، آنان مساوى نيستند و سخن خداوند: اگر فاسقى نزد شما خبرى آورد، در مورد آن بررسى كنيد تا جاهلانه با گروهى برخورد نكنيد، و در مقابل كار خود پشيمان گرديد. و تو را چه به نام قريش را آوردن ، و تو پسر شخصى سياه پوست به نام ذكوان از اهل صفدريه هستى . و اما اينكه گمان كردى ، كه ما عثمان را كشتيم ، سوگند به خدا كه طلحه و زبير و عايشه نتوانستند، اين نسبت را به على بن ابى طالب عليه السلام بدهند، چگونه تو اين نسبت را به او مى دهى . و اگر از مادرت در مورد پدرت سوال كنى كه ذكوان را ترك و تو را به عقبة ابن معيط منسوب ساخت ، و به اين وسيله در نزد خود مقام و جايگاهى يافت ، و با آن چه خداوند براى تو و پدرت و مادرت از خوارى و پستى در دنيا و آخرت ، آماده ساخته ، و خداوند، به بندگان ظلم نمى كند. و تو اى وليد، الله اكبر، در مورد ولادت از كسى كه خود را به او منسوب ساخته اى ، چگونه على را ناسزا مى گوئى ، و اى كاش به خودت مشغول باشى تا نسبت به پدرت را ثابت كنى نه به كسى كه خود را به او منسوب كرده اى ، و مادرت به تو گفت : اى پسرم سوگند به خدا كه پدرت پست تر و خبيث تر از عقبه است . و اما تو اى عتبه بن ابى سفيان ، سوگند به خدا تو دانا نيستى ، تا پاسخت را بيان كنم ، و عاقل نيستى تا تو را سرزنش نمايم ، و نزد تو خيرى كه انتظار آن مى رود نيست ، و من نسبت به ناسزا گوئيت به على تو را ملامت نمى كنم ، زيرا نزد من تو هم شاءن برده و بنده على بن ابيطالب عليه السلام هم نيستى ، تا پاسخت را گفته و ملامت كنم ، ولكن خدا نسبت به تو و پدر و مادر و برادرت در كمينگاه است ، و تو فرزند پدرانت هستى كه خداوند آنان را در قرآن ياد كرده ، و مى فرمايد: كار كننده و رنج برنده O آتش سوزان ، را مى چشد، O از چشمه جوشان ، نوشانده شوند - تا آن جا كه مى فرمايد: از گرسنگى . و اما تهديدت نسبت به من كه مرا مى كشى ، چرا كسى كه روى بسترت همراه با همسرت ديدى را به قتل نرساندى ، در حاليكه با او نزديكى مى كرد، و در فرزند او با تو شريك گرديد، تا آنكه فرزند را به تو منسوب كرد، فرزندى كه براى تو نبود، واى بر تو، و اگر به خود مشغول بودى و انتقامت را از او مى گرفتى ، شايسته تر بود، و تو براى آن سزاوارترى ، تا اينكه مرا به قتل تهديد كرده و به آن مى ترسانى . و تو را از اين كه على را ناسزا مى گوئى ملامت نمى كنم ، چرا كه برادرت را در مبارزه به قتل رسانيد، و او و حمزه در قتل پدرت شريك بودند، تا اينكه به دست آنان در جهنم سقوط نمودند، و عذاب دردناكى را به آنان چشاندند، و عمويت به دستور پيامبر تبعيد گرديد. و اما اينكه من آرزومند، خلافتم ، سوگند به خدا اگر بدان اميدوار باشم من لياقت آن را دارم ، و من مشابه برادرت (معاويه ) نبوده و جانشين پدرت نيستم ، چرا كه برادرت نسبت به خدا متمرد، و نسبت به ريختن خون مسلمانان و يافتن آنچه سزاوار آن نيست بسيار حريص است ، و مردم را مكر و فريب مى دهد، و خداوند نيز مكر مى كند و او بهترين مكر كنندگان است . و اما سخن تو كه على بدترين فرد قريش براى قبيله قريش بود، سوگند به خدا كه شخص محترمى را تحقير نكرد، و مظلومى را نكشت . و اما تو اى مغيرة بن شعبه ، تو دشمن خدا، و رها كننده كتاب خدا و تكذيب كننده پيامبر خدا مى باشى ، و تو زناكار بوده ، و سنگسار نمودنت واجب است ، و انسانهاى عادل و پاك و و متقى بر زنايت گواهى دادند، اما سنگسار نمودنت را به تاءخير انداخت و حق را با اباطيل و سخن را با گفتارهاى نادرست قبول نكرد، و اينها علاوه بر عذاب دردناك و پستى در دنيا كه خداوند برايت مهيا ساخته است مى باشد، و عذاب آخرت خوار كننده تر مى باشد. و تو كسى هستى كه فاطمه دختر پيامبر را زدى ، تا اينكه خونريزى نمود و فرزندش را سقط كرد، و اين بخاطر آن بود كه پيامبر را خوار گردانى و با دستورش مخالفت نموده و احترامش را زائل سازى ، در حاليكه پيامبر فرموده بود: اى فاطمه تو برترين زن اهل بهشت هستى ، و خداوند تو را در آتش افكنده و بال گفتارت را دامنگيرت مى كند پس به كداميك از اين سه امر على را ناسزا مى گوئى : آيا نسبش ناقص است ، يا از پيامبر دور مى باشد، يا در اسلام كار بدى انجام داده است ، يا در حكم و قضاوت ستم ورزيد، يا در دنيا ميل و رغبت دارد، اگر يكى از آنها را بيان نمائى دروغ گفته و مردم تو را تكذيب مى كنند. آيا گمان مى كنى على عليه السلام عثمان را مظلومانه كشته ، سوگند به خدا كه على عليه السلام متقى تر و پاكتر از سرزنش كننده اش در اين زمينه مى باشد، سوگند به خدا اگر على عليه السلام عثمان را مظلومانه مى كشت به تو هيچ ارتباطى نداشت ، تو او را در زمان زندگيش يارى نكرده و بعد از مرگ نيز از او يارى ننمودى ، و همواره خانه ات در طائف زناكاران را مى پرورانيد، و امر جاهليت را زنده و اسلام را مى راندى ، تا آنكه آنچه تحقق يافت محقق شد. و اما اعتراضت در بنى هاشم ، و بنى اميه ، آن ادعاى توست نزد معاويه ، و اما سخنت در شاءن امارت و رهبرى و سخن يارانت در خلافتى كه تصاحب كرده ايد، فرعون نيز چهار صد سال بر مصر حكومت كرد، در حاليكه موسى و هارون دو پيامبر بودند و آزارهاى بسيارى را تحمل كردند و اين ملك خداست كه به نيكو كار و بدكار مى دهد، و خداوند، مى فرمايد: و نمى دانى شايد آن آزمايشى براى شما و بهره مندى اندكى براى آنان باشد و هنگامى كه مى خواهيم شهرى را هلاك گردانيم ، دستور مى دهيم كه سرمايه دارانشان گناه كنند تا نزول عذاب بر آنان محقق گردد، آنگاه ايشان را نابود كنيم . آنگاه امام حسن عليه السلام برخاست و پيراهنش را تكان داد در حاليكه گفت : زنان بد براى مردان و مردان بد براى زنان بد هستند، سوگند به خدا اى معاويه آنان تو و ياران تو هستند، و مردان نيك براى زنان نيكند آنان از آنچه مى گويند، پاكيزه اند، براى آنان بخشش و روزى كريمانه مى باشد، آنان على عليه السلام و ياران و پيروان او هستند آنگاه امام خارج شد در حاليكه به معاويه مى گفت : بچش پيامد آنچه خود كسب كرده و به دست آوردى ، و آن چه خداوند براى تو و آنان از خوارى در دنيا و عذاب دردناك در آخرت آماده كرده است . معاويه به اصحابش گفت : و شما نيز پيامد عمل خود را بچشيد، وليد بن عقبه گفت : سوگند به خدا تو بسيار بيشتر از ما چشيدى ، و تنها بر تو جسارت نمود. معاويه گفت : آيا به شما نگفتم كه نمى توانيد، از مقام او بكاهيد، چرا از آغاز فرمانم را اطاعت نكرديد، و خواستيد، از او يارى بخواهيد، ولى شما را مسخره نمود، سوگند به خدا برنخاست ، تا آنكه خانه بر من تاريك گرديد، و خواستم او را دستگير كنم ، امروز بعد از آن براى شما خير و نيكى وجود ندارد. مروان بن حكم اين ماجرا را شنيد، نزد آنان آمد و گفت : چرا مرا حاضر نكرديد، سوگند به خدا او و پدر و خاندانش را به گونه اى ناسزا مى گويم كه كنيزان و بنده ها آن را در رقصهاى خود بخوانند، معاويه نزد امام حسن عليه السلام فرستاد، هنگامى كه فرستاده نزد ايشان آمد، امام فرمود: اين طغيانگر از من چه مى خواهد، سوگند به خدا اگر سخنش را تكرار كند گوشهايش از مطالبى پر كنم ، كه عيب و ننگ آن تا روز قيامت بر آنان باقى بماند. هنگامى كه امام حسن عليه السلام نزد آنان رسيد، مروان گفت : سوگند به خدا تو و پدر و خاندانت را به گونه اى ناسزا گويم ، كه كنيزان و بنده ها آن را در رقصهاى خود بخوانند. امام فرمود: اما تو مروان من تو پدرت را ناسزا نمى گويم ، اما خدا تو و پدر و خاندان و فرزندانت ، هر كه از صلب پدرت تا روز قيامت ، خارج شود، را بر زبان پيامبر لعنت كرد، سوگند به خداى اى مروان تو و هيچكس از آنان كه هنگام لعنت نمودن پيامبر حاضر بوديد اين امر را در مورد تو و پدرت انكار نمى كنند، در مقابل تهديد، خداوند تجاوزگرى تو زيادتر شد و خدا و پيامبرش راست مى گويند، خداوند مى فرمايد: و شجره ملعونه در قرآن و آنان را مى ترسانم ، اما تنها طغيانگرى ، و تجاوزگرى آنان بيشتر مى شود، و تو اى مروان و فرزندانت درخت ملعون در قرآن مى باشيد، و اين امر از طرف پيامبر از جبرئيل از خداوند رسيده است . معاويه برخاست ، و دست بر دهان امام حسن عليه السلام نهاد و گفت : ابا محمد تو ناسزا و پرخاشگر نبودى ، امام حسن عليه السلام لباسهايش را جمع كرد و برخاست و خارج شد، گروه با ناراحتى و حزن و چهره هاى سياه در دنيا و آخرت پراكنده شوند.
[شنبه 1395-03-29] [ 11:27:00 ب.ظ ]