نفسش سخت و پر صدا از سینه اش خارج می شود . نیت و فال را فراموش می کنم، به سویش برمی گردم اینبار نگاهش با من نیست . دل به نقطه ای دور دست داده، چشمانش روشن و پر امید است: «وقتی بیاد، اول از همه، چادر عدالت روی سر همه دنیا می کشه تا هر کس هوس نکنه یه تفنگ برداره و لشگرکشی کنه …» مکث کوتاهی می کند: «این مرضهای عجیب و غریب، همه اش از بی ایمانیه . وقتی بیاد، اینجور مریضی ها ریشه کن می شه …» چشمهایش حالت غریبی دارد . احساس می کنم دریچه ای به سویش گشوده شده و روزگار سبز ظهور را به وضوح می بیند . مشتاق و امیدوار به سویم برمی گردد: «یعنی می شه ما هم توی زمونه حکومت آقا باشیم؟ » دلم می لرزد . نگاهم را از چشمانش می گیرم و به کف اتوبوس زل می زنم: «ان شاءالله …» . به حرفهایش فکر می کنم . در رؤیای شیرین حضور و مدینه فاضله پس از ظهور امام نازنینم غرق هستم که صدای فریاد راننده مرا به دنیای خاکستری امروز پرتاب می کند: «این بلیطو کی داده؟» از لحن خشن و صدای بلندش، پشتم می لرزد . همه با حالتی بی تفاوت نگاهش می کنند . راننده، بلیط را با عصبانیت پاره می کند و کف اتوبوس می ریزد: «یا بیاد بلیط همین ماه رو بده، یا راه نمی افتم …» حالا همه اعتراض می کنند . راننده با لجبازی بچه گانه ای ایستاده . پیرمردی بلند می شود، یک بلیط از جیبش بیرون می آورد و می گوید: «بیا بگیر پسرجان! صلوات بفرست .» یاد کودکی خودم می افتم، این که بزرگ ترها برای راضی کردن ما همیشه شکلاتی در جیب داشتند! من و پیرزن دیگر حرفی نمی زنیم . فقط گاه گاهی یکدیگر را نگاه می کنیم و لبخندی می زنیم . گاهی با لبخند و سکوت راحت تر و بهتر می توان صحبت کرد . نیمه های راه، او خداحافظی می کند و پیاده می شود . من می مانم و واژه های آرمانی او: «عدالت، سلامت، امنیت، صداقت …» .
اتوبوس تقریبا به میدان «ولی عصر (ع)» رسیده است . من هنوز غرق صحبتهای پیرزن هستم . با بی حوصلگی از اتوبوس پیاده می شوم . مغازه ها و زرق و برق ویترینها، مردم را به سوی خود جذب می کنند اما قیمتهای بالا و بی منطق اجناس، به همان سرعت مردم را دور می کنند . تمام فکر و دلمشغولی ام، حرفهایی است که مدتها بود فراموش کرده بودم: واژه هایی که بسیار به کار می روند، آنقدر زیاد که از معنی اصلی خود دور می شوند . حال امروز من، مناسب این خیابانهای شلوغ و آدمهای بی هدف نیست . فراموش کرده ام برای چه اینجایم . لحظه ای به بهانه نگاه کردن خرده ریزهای یک دستفروش می ایستم و سعی می کنم به راهی که امروز خداوند پیش رویم گذاشته، نگاهی بیندازم:
صبح … در یک هوای آلوده تنفس کردم … یک نفر شدیدا به من برخورد کرد … کبوتران پرواز می کردند … پیرزن چشم انتظار بود … کودکی با یک ماسک رنگ و رو رفته پرسه می زد … یک بلیط پاره چرخ خورد و کف اتوبوس آرام گرفت …
حالا در میدان «ولی عصر (ع)» هستم و تمام راه در نام زیبای «ولی عصر (ع)» غوطه ور بوده ام . پشت تمام این اتفاقات، حتما یک نکته اساسی، یک درس مهم پنهان است . به سمت دیگر خیابان می روم و منتظر اتوبوس می شوم . باید بازگردم … پاکت مچاله شده فال حافظ را باز می کنم:
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحد شکل
بگو بسوز که «مهدی » دین پناه رسید
خانمی کنارم می ایستد: «شما خیلی وقته منتظرید؟» .
- «منتظر؟ … خیلی وقته . به اندازه یک عمر …» .
مجله موعود جوان شماره 27
صفحات: 1 · 2
[پنجشنبه 1397-06-22] [ 06:22:00 ب.ظ ]