صدوق به اسنادش (603)از اصبغ بن نباته نقل مى كند:
وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام به خلافت نشست و مردم با او بيعت كردند، عمامه رسول خدا صلى الله عليه وآله را بر سر بست و برد آن حضرت را بر تن و نعلين ايشان را به پا كرد و شمشير پيامبر را بر كمر بست و به سوى مسجد روانه شد و بالاى منبر رفت و نشست و دستانش را بر هم گره زد و فرمود:
اى مردم ! پيش از اين كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد! اين انبوه علم است و لعاب رسول خدا صلى الله عليه وآله كه به من تزريق كرده است ، بپرسيد، پس همانا نزد من علم اولين و آخرين است .
به خدا سوگند! اگر كرسى براى من گذاشته شود، بر آن مى نشينم و به اهل تورات با تورات شان فتوا مى دهم و تا آن جا كه تورات به نطق آيد و بگويد: راست مى گويد؛ با آن چه كه خدا در من نازل كرده فتوا داد. و به اهل انجيل به انجيل شان فتوا مى دهم تا اين كه انجيل به سخن آيد و بگويد: راست مى گويد و با آن چه در من نازل شده فتوا داد و به اهل قرآن با قرآن شان فتوا مى دهم تا اين كه انجيل به سخن آيد و بگويد: راست گفت و با آن چه در من نازل شده فتوا داد.
باز حضرت فرمود: پيش از اين كه از دستم بدهيد، بپرسيد!
اى اين هنگام مردى عصا به دست از گوشه مسجد برخاست و مردم را پامال كرد و جلو آمد تا به نزديكى آن حضرت رسيد و گفت : اى اميرالمؤمنين ! مرا بر عملى راهنمايى كن كه اگر انجام دهم ، از آتش نجات يابم .
حضرت به او فرمود: اى مرد! بشنو و بفهم و سپس يقين پيدا كن كه دنيا بر سه چيز استوار است : به عالم ناطقى كه به علمش عمل مى كند، و به ثروتمندى كه در مال خود نسبت به اهل دين بخل نمى ورزد و به فقير صابر. پس وقتى كه عالم ، علمش را پوشيده دارد و ثروتمند بخل ورزد و فقير صبر نكند، واى به حال دنيا! در اين هنگام است كه عارفان به خدا مى فهمند كه دنيا به ابتدايش برگشته است ؛ يعنى : كفر بعد از ايمان آغاز شده است .
اى سائل ! فريب زيادى مساجد و گردهمايى مردى كه جسدهاى شان مجتمع است و قلوبشان متفرق ، را نخور!
بعد به امام حسن عليه السلام فرمود: برخيز و به منبر برو و طورى سخن بگو كه قريش بعد از من به تو ايراد نگيرند: حسن بن على نتوانست نيكو سخن گويد.
امام حسن عليه السلام فرمود: اى پدر! چگونه به منبر بروم و سخن بگويم ، در حالى كه تو در ميان مجلس هستى و مى شنوى و مى بينى ؟!
على عليه السلام فرمود: پدر و مادرت فدايت ! خود را از تو پوشيده مى دارم و مى شنوم و مى بينم ، ولى تو مرا نمى بينى .
آنگاه امام حسن عليه السلام به منبر رفت و حمد و ثناى خدا را به شيوه بليغ و شريفى به جا آورد و درود مختصرى بر پيامبر فرستاد و شروع به سخن كرد و فرمود:
اى مردم ! از جدم رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمود:
من شهر علمم و على (ع ) دروازه آن است ؛ هر كس بخواهد وارد شهرى شود، بايد از دروازه آن وارد گردد.
سپس از منبر پايين آمد، اميرالمؤمنين او را در آغوش گرفت و به سينه چسباند.
بعد به امام حسين عليه السلام فرمود: پسر! برخيز و به منبر برو و طورى سخن بگو كه قريش بعد از من بر تو ايراد نگيرند و نگويند: حسين بن على عليه السلام چيزى نمى داند، و بايد سخنت ادامه سخن برادرت باشد.
امام حسين عليه السلام بالاى منبر رفت و حمد و ثناى خدا را به جا آورد و بر پيامبر درود مختصرى فرستاد و شروع به سخن كرد و فرمود:
اى مردم ! از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمود: على (ع ) شهر هدايت است ؛ هر كس داخل آن شود، نجات مى يابد و هر كس از آن تخلف ورزد، هلاك مى گردد.
اميرالمؤمنين او را هم به سينه چسباند و بوسيد و فرمود: اى مردم ! شاهر باشيد كه اين دو فرزندان رسول خدا و امانتهاى او هستند كه به من سپرده و من هم به شما مى سپارم ، اى مردم ! رسول خدا صلى الله عليه وآله در مورد آنها از شما خواهد پرسيد. (604)
[چهارشنبه 1395-06-31] [ 11:19:00 ب.ظ ]