حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 111
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1636
  • 1 ماه قبل: 6260
  • کل بازدیدها: 2389323





  • رتبه






    کاربران آنلاین

  • متین
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • شمیم


  •   اطاعت از شوهر   ...

    مردى از انصار قصد مسافرت داشت . به همسرش گفت : تا من ازمسافرت بر نگشته ام تو نبايد از خانه بيرون بروى .

    پس از مسافرت شوهر، زن شنيد پدرش بيمار است .

    كسى را نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرستاد و پيغام داد كه شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته ، از منزل خارج نشوم . اكنون شنيده ام پدرم سخت بيمار است ، اجازه فرماييد من به عيادتش ‍ بروم .

    پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:

    در خانه ات بنشين و از شوهرت اطاعت كن !

    چند روزى گذشت . زن شنيد كه مرض پدرش شدت يافته . بار دوم خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله پيغامى فرستاد كه يا رسول الله ! اجازه مى فرماييد به عيادت پدر بروم ؟

    حضرت فرمود:

    - نه ! در خانه ات بنشين و از شوهرت اطاعت نما!

    پس از مدتى شنيد پدرش فوت كرد. بار سوم كسى را فرستاد و پيغام داد كه پدرم از دنيا رفته ، اجازه فرماييد بروم در مراسم عزاداريش شركت كنم ، برايش نماز بخوانم ؟

    پيامبر صلى الله عليه و آله اين دفعه هم اجازه نداد و فرمود:

    - در خانه ات بنشين و از همسرت اطاعت كن !

    پدرش را دفن كردند. پس از آن پيغمبر صلى الله عليه و آله كسى را به سوى آن زن فرستاد و فرمود:

    به او بگوييد به خاطر اطاعت تو از همسرت ، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشيد.(9)

    9- بحار: ج 22، ص 145.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      محك امتحان   ...

    ثعلبه انصارى خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت :

    اى رسول گرامى ! از خداوند بخواه ثروتى به من عطا نمايد.

    حضرت فرمود:

    اى ثعلبه ! قانع باش ! مال كمى كه شكر آن را بجا آورى ، بهتر است از ثروت زياد كه نتوانى شكر آن را بجاى آورى .

    ثعلبه رفت . چند روز بعد آمد و تقاضاى خود را تكرار كرد.

    اين دفعه رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:

    اى ثعلبه ! مگر من الگو و سرمشق تو نيستم ؟ نمى خواهى همانند پيامبر خدا باشى ؟ سوگند به خدا! اگر بخواهم كوه هاى زمين برايم طلا و نقره شده و با من سير كنند، مى توانم ولى به طورى كه مى بينى من به آنچه خداوند مقدر كرده راضى هستم .

    ثعلبه رفت و بار ديگر آمد و گفت :

    يا رسول الله ! دعا كن ! خداوند ثروتى به من بدهد، حق خدا و فقرا و نزديكان و همه را خواهم داد.

    حضرت ديد ثعلبه دست بردار نيست گفت :

    خدايا! به ثعلبه ثروتى مرحمت فرما!

    بعد از دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله ثعلبه گوسفندى خريد، گوسفند به سرعت رو به افزايش گذاشت تا جايى كه شهر مدينه بر او تنگ شد. ديگر نتوانست در شهر بماند و به كنار مدينه رفت .

    ثعلبه قبلا تمام نمازهايش را در مسجد پشت سر پيغمبر صلى الله عليه و آله مى خواند، اما رفته رفته گوسفندانش آن قدر زياد شدند كه نتوانست در نماز جماعت شركت كند و از فضيلت نماز جماعت پيغمبر صلى الله عليه و آله محروم ماند. فقط روزهاى جمعه به مدينه مى آمد و نماز جمعه را پشت سر حضرت مى خواند.

    تدريجا گرفتارى دنيا زيادتر شد و روز به روز بر ثروت او افزوده مى گشت ، به طورى كه نتوانست در كنار مدينه نيز بماند.

    ناگزير به بيابان دور دست مدينه رفت و فرصت نماز جمعه را هم از دست داد و به طور كلى رابطه اش با مدينه بريده شد.

    پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله كسى را فرستاد زكات اموال ثعلبه را بگيرد.

    ماءمور فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را به ثعلبه ابلاغ كرد و از او خواست زكات اموالش را بپردازد. ثعلبه زكات اموالش را نداد و گفت :

    اين ، همان جزيه يا شبيه جزيه است كه از يهود و نصارا مى گيرند. مگر ما كافر هستيم ؟

    ماءمور برگشت و جريان ثعلبه را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.

    رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

    واى بر ثعلبه ! واى بر ثعلبه !

    فورا آيه اى نازل شد.(7)

    ((بعضى از آنان با خدا پيمان بستند، اگر خدا از كرم خود به ما مالى عنايت كند، حتما صدقه و زكات داده از نيكوكاران خواهيم شد، ولى همين كه از لطف خويش به ايشان عطا كرد، بخل ورزيدند و از دين اعراض نمودند. به خاطر اين پيمان شكنى و دروغ گويى نفاق در قلب آنان تا روز قيامت جايگزين شد))(8) ثعلبه نتوانست از عهده آزمايش بر آيد، دنيا را با بدبختى وداع نمود.

    7- سوره توبه ؛ آيه 75.

    8- بحار: ج 22، ص 40.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چهار خصلت خدا پسند   ...

    خداوند به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وحى كرد كه من از جعفر بن ابى طالب به خاطر چهار صفت قدر دانى مى كنم .

    پيغمبر صلى الله عليه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ايشان خبر داد.

    جعفر عرض كرد:

    اگر خداوند به شما وحى نمى كرد، من هم اظهار نمى كردم .

    يا رسول الله ! من هرگز شراب ننوشيدم ، زيرا مى دانستم كه اگر بنوشم عقلم نابود مى شود.

    و هرگز دروغ نگفتم ، زيرا دروغ خلاف مروت و ضد كمال انسان است .

    و هرگز زنا نكرده ام ، زيرا ترسيدم با ناموسم همان عمل انجام بشود.

    و هرگز بت نپرستيدم ، زيرا مى دانستم كه بت پرستى منفعتى ندارد.

    رسول خدا دست مباركش را بر شانه وى زد و فرمود:

    سزاوار است كه خداوند به تو دو بال مرحمت كند، تا در بهشت پرواز كنى .(6)

    6- بحار: ج 22، ص 275.

    جعفر بن ابى طالب برادر على عليه السلام در جنگ موته دستهايش قلم شد و به شهادت رسيد و خداوند در عوض دستها دو بال به او مرحمت كرد تا رد بهشت پرواز كند.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ارزش دانش اندوزى   ...

    رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى وارد مسجد شد و مشاهده فرمود دو جلسه تشكيل يافته است .

    يكى ، جلسه علم و دانش است ، كه در آن از معارف اسلامى بحث مى شود و ديگرى جلسه دعا و مناجات است ، كه در آن خدا را مى خوانند و دعا مى كنند.

    پيمغبر صلى الله عليه و آله فرمود:

    اين هر دو جلسه خوب است و هر دو را دوست دارم ، آن عده دعا مى كنند و اين عده راه دانش مى پويند و به بى سوادان آگاهى و آموزش مى دهند، ولى من اين گروه دوم را بر گروه اول كه صرفا به دعا و مناجات مشغولند ترجيح مى دهم ، زيرا من خود از جانب خداوند براى تعليم و آموزش بر انگيخته شده ام .

    آنگاه رسول گرامى صلى الله عليه و آله به گروه تعليم دهندگان پيوست و با آنان در مجلس علم نشست .(5)

    5- بحار: ج 1، ص 206.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پنج سفارش از رسول خدا(ص )   ...

    مردى به نام (ابو ايوب انصارى ) محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:

    يا رسول الله ! به من وصيتى فرما كه مختصر و كوتاه باشد تا آن را به خاطر سپرده ، عمل كنم .

    پيغمبر فرمود:

    پنج چيز را به تو سفارش مى كنم :

    1- از آنچه در دست مردم است نااميد باش ! چه اين كه ، براستى آن عين بى نيازى است .

    2- از طمع پرهيز كن ! زيرا طمع فقر حاضر است .

    3- نمازت را چنان بخوان كه گويا آخرين نماز تو است و زنده نخواهى ماند تا نماز بعدى را بخوانى .

    4- بپرهيز از انجام كارى كه بعدا به ناچار از آن پوزش طلبى .

    5- براى برادرت همان چيزى را دوست بدار كه براى خودت دوست دارى .(4)

    ……………………………..

    4- بحار: ج 74، ص 168.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نگاه خائنانه   ...

    شخصى به پيغمبر صلى الله عليه و آله عرض كرد:

    فلانى به ناموس همسايه (خائنانه ) نگاه مى كند و اگر امكان آن را داشته باشد از اعمال خلاف عفت نيز پروا ندارد.

    رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين قضيه سخت بر آشفت و فرمود:

    - او را نزد من بياوريد!

    شخص ديگرى گفت :

    او از پيروان شما مى باشد و از كسانى است كه به ولايت شما و ولايت على عليه السلام معتقد است و نيز از دشمنان شما بيزار است .

    پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله فرمود:

    نگو او از پيروان شما است ، زيرا كه اين سخن دروغ است . چون پيروان ما كسانى هستند كه پيرو ما بوده و عملشان همانند عمل ما مى باشد.

    ولى آنچه درباره اين مرد گفتى از اعمال و كردار ما نيست .(3)

    3- بحار، ج 68، ص 155.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مزاح پيغمبر   ...

    پيرزنى به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيد، علاقه من بود كه اهل بهشت باشد.

    پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود:

    پيرزن به بهشت نمى رود.

    او گريان از محضر پيامبر خارج شد.

    بلال حبشى او را در حال گريه ديد.

    پرسيد:

    چرا گريه مى كنى ؟

    گفت :

    گريه ام به خاطر اين است كه پيغمبر فرمود:

    پيرزن به بهشت نمى رود.

    بلال وارد محضر پيامبر شد حال پيرزن را بيان نمود.

    حضرت فرمود:

    سياه نيز به بهشت نمى رود.

    بلال غمگين شد و هر دو نشستند و گريستند.

    عباس عموى پيامبر آنها را در حال گريان ديد.

    پرسيد:

    چرا گريه مى كنيد؟

    آنان فرمايش پيامبر را نقل كردند.

    عباس ماجرا را به پيامبر عرض كرد.

    حضرت به عمويش كه پيرمرد بود فرمود:

    پيرمرد هم به بهشت نمى رود.

    عباس هم سخت پريشان و ناراحت گشت .

    سپس رسول اكرم هر سه نفر را به حضورش خواست ، آنها را خوشحال نمود و فرمود:

    خداوند اهل بهشت را در سيماى جوان نورانى در حالى كه تاجى به سر دارند وارد بهشت مى كند، نه به صورت پير و سياه چهره و بدقيافه .(2)

    2- بحار، ج 103، ص 84.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بهترين آرزو   ...

    ربيعه پسر كعب مى گويد:

    روزى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود:

    ربيعه ! هفت سال مرا خدمت كردى ، آيا از من پاداش نمى خواهى ؟

    من عرض كردم :

    يا رسول الله ! مهلت دهيد تا فكرى در اين باره بكنم .

    فرداى آن روز محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم ، فرمود:

    ربيعه حاجتت را بخواه !

    عرض كردم :

    از خدا بخواه مرا همراه شما داخل بهشت نمايد.

    فرمود:

    اين درخواست را چه كسى به تو آموخت ؟

    عرض كردم :

    هيچ كس به من ياد نداد، لكن من فكر كردم اگر مال دنيا بخواهم كه نابود شدنى است و اگر عمر طولانى و فرزندان بخواهم سرانجام آن مرگ است .

    در اين وقت پيغمبر صلى الله عليه و آله ساعتى سر بزير افكند، سپس ‍ فرمود:

    اين كار را انجام مى دهم ، ولى تو هم مرا با سجده هاى زياد كمك كن و بيشتر نماز بخوان .(1)

    1- بحار، ج 69، ص 407.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      درختان بهشتى   ...

    پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:

    هر كس بگويد: سبحان الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت براى او مى كارد.

    و هر كس بگويد: الحمد الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت برايش ‍ مى كارد.

    و هر كس بگويد: لا اله الا الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت براى او مى كارد.

    و هر كس بگويد: الله اكبر خداوند در برابر آن درختى در بهشت برايش ‍ مى كارد.

    در اين وقت مردى از قريش به آن حضرت عرض كرد:

    يا رسول الله ! در اين صورت درختان ما در بهشت زياد خواهد بود، چون ما مرتب اين ذكرها را مى گوييم .

    رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

    بلى ! درست است لكن مواظب باشيد مبادا آنها را به آتش گناه بسوزانيد چون خداوند مى فرمايد:

    اى اهل ايمان ! خدا و رسولش را اطاعت كنيد و اعمالتان را باطل ننماييد.!

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چگونه خضر عليه السلام به غلامى فروخته شد؟   ...

    روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد و گفت :

    به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد!

    خضر گفت :

    من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه به تو دهم .

    فقير گفت :

    بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه (عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من كمك كند! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقه نكنى .

    خضر گفت :

    تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى .

    فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن !

    فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت .

    خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند، اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد.

    خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من كار واگذار نمى كنى ؟

    خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى .

    خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى بر من نيست . خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر!

    با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد.

    خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت :

    آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد.

    روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت :

    من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت بروم ، تو جانشين من باش ، با خانواده ام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ، كار برايت زحمت است .

    خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست .

    خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضر به تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا نمود.

    خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت :

    تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضر گفت :

    - چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما بگويم :

    فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت .

    اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد كند روز قيامت در حالى محشور خواهد شد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها استخوانهاى صورتش مى مانند كه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت :

    مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت انداختم .

    خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى و درباره ام نيكى نمودى .

    خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام هستى ام در اختيار شماست .

    خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را عبادت كنم .

    خريدار: تو آزاد هستى !

    خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى مرا آزاد نمود. (118)

    118- بحار: ج 13، ص 321.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.