امام جعفر صادق عليه السلام حكايت فرمايد:
حضرت رسول صلى الله عليه و آله مختصر ناراحتى جسمى بر او عارض شد، فاطمه زهراء به همراه امام حسن و حسين عليهم السلام به ديدار آن حضرت آمدند؛ و ايشان را در حالى مشاهده كردند كه در بستر آرميده بود، امام حسن سمت راست رسول اللّه ؛ و حسين سمت چپ آن حضرت نشستند.
و چون مدّتى به طول انجاميد و حضرت رسول بيدار نگشت ، فاطمه زهراء عليها السلام به دو فرزندش گفت : عزيزانم ! جدّتان خواب است ، برخيزيد تا به منزل برويم ؛ و هرگاه بيدار گردد شما را مى آورم .
آن دو برادر اظهار داشتند: ما همين جا خواهيم ماند.
حضرت زهرا عليها السلام برخاست و از منزل خارج شد؛ و حسين بر بازوى چپ و حسن بر بازوى راست جدّشان خوابيدند؛ و چون ساعتى بگذشت ، بيدار گشتند ولى مادرشان را نديدند و هنوز رسول خدا در بستر خويش آرميده بود، برخاستند و حركت كرده تا به منزل خود بروند.
آن شب بسيار تاريك و ابرى بود و صداى رعد و برق زيادى به گوش مى رسيد؛ همين كه امام حسن به همراه برادرش حسين عليهما السلام از منزل رسول خدا خارج شدند، نورى از آسمان ظاهر گرديد؛ و ايشان با استفاده از روشنائى آن نور به سوى منزل خود روانه گرديدند.
ولى آن دو كودك خردسال در مسير، راه منزل را گم كرده و به باغى رسيدند؛ و چون خسته شده بودند، در كنار همان باغ در گوشه اى نشستند و پس از لحظه اى دست در گردن يكديگر انداخته و خوابيدند.
همين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از خواب بيدار شد، عايشه تمام جريان را براى آن حضرت تعريف كرد.
ناگاه حضرت از جاى برخاست و اظهار داشت : خدايا! دو نور ديده ام كجايند؟! خدايا! آن ها گرسنه و تشنه كجا رفتند؟! خداوندا! تو حافظ و نگهبان ايشان باش .
و سپس براى يافتن آن دو عزيز حركت نمود؛ و چون به آن باغ رسيد، ديد كه حسن و حسين دست در گريبان يكديگر كرده و خوابيده اند؛ و باران شديدى شروع به باريدن كرده بود؛ وليكن حتّى قطره اى بر اين دو برادر نريخته بود.
ناگهان چشم حضرت بر مار بسيار بزرگى افتاد كه داراى دو بال بود، و بالهاى خود را همانند چتر و سايبان بر آن دو برادر گشوده بود.
در اين هنگام پيغمبر خدا نزديك مار آمد؛ و سرفه اى نمود، چون مار متوجّه آن حضرت شد، به سخن آمد و گفت : خدايا! تو شاهد باش كه من اين دو فرزند رسول خدا را محافظت كردم و آن ها را صحيح و سالم تحويل جدّشان دادم .
حضرت رسول صلوات اللّه عليه اظهار نمود: اى مار! تو كه هستى ؟
پاسخ داد: من از طايفه جنّيان هستم ؛ كه براى حراست و حفاظت اين دو كودك ماءمور شده بودم .
پس از آن حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، حسن و حسين عليهما السلام را در برگرفت و يكى را بر شانه راست و ديگرى را بر شانه چپ نهاد؛ و به سمت منزل روانه گشت .
ر راه اميرالمؤ منين علىّ عليهما السلام ، كه به همراه يكى دو نفر از اصحاب مى آمدند، به حضرت رسول برخورد نموده و چون مشاهده كردند كه حسن بر شانه راست و حسين بر شانه چپ آن حضرت سوار مى باشند، گفتند: يا رسول اللّه ! يكى از آن دو عزيز را به ما بده تا بياوريم ؟
حضرت رسول صلى الله عليه و آله به حسن فرمود: مايل هستى روى شانه پدرت بروى ؟
گفت : خير، اگر بر شانه تو سوار باشم بيشتر دوست دارم ؛ و حسين نيز چنين اظهار داشت .
پس آن دو عزيز را با همان حالت به منزل نزد مادرشان آورد، آن گاه مادرشان مقدارى خرما برايشان آورد و ميل نمودند، بعد از آن حضرت زهرا عليها السلام از اتاق بيرون رفت ؛ و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اكنون بلند شويد و با هم كشتى بگيريد
و چون مشغول كشتى گرفتن شدند مادرشان آمد و ديد رسول خدا حسن را ترغيب و تشويق مى نمايد كه بر حسين پيروز آيد.
گفت : پدرجان ! چرا بزرگتر را بر عليه كوچكتر تحريك مى نمائى ؟!
حضرت رسول فرمود: جبرئيل حسين را ترغيب مى نمايد و من نيز حسن را ترغيب وتحريك مى نمايم .(48)
[پنجشنبه 1395-03-27] [ 11:46:00 ب.ظ ]