بنابرين مى پرسيم : در صورتى كه چنين راه چاره ای وجود داشت چرا امام حسن صلح را پذيرفت ؟ .
درباره ى اين سئوال چنين ميگوئيم :
شايد صادر كردن چنين فرمانى در آخرين روزهاى مدائن براى امام حسن امكان داشته و شايد هم نداشته است ولى به هر حال ، مگر هر راه چاره و گريز گاهى را كه در آن اميد موفقيت هست ، ميتوان بعنوان راه حل پذيرفت ؟ چه بسا يك عمل مدبرانه كه در شرائط ديگرى كليد مشكلات و مضيقه هاى فراوان مى گردد و اين اصلى است كه در هنگام انتخاب هر راه حل و راه چاره ای حتما بايد بدان التفات داشت .
آيا طرح كننده ى اين پيشنهاد درباره ى مدت زمانى كه نبرد چهار هزار نفر - سپاهيان مسكن - با شصت يا هشتاد هزار نفر - سربازان شام - بطول خواهد انجاميد نيز انديشيده است ؟ ( و بنابر تحليلى كه در يكى از فصول پيشين كرديم مدت زمان نبرد جمعيتى با 45 برابر خود ) .
و همچنين در اين باره كه وضع امام حسن در پايان لحظات كوتاه اين جنگ ، يعنى در همان هنگاميكه كه ديگر تمام ياران باوفاى مسكن نيز كشته شده اند ، چگونه خواهد بود ؟
بدون كمترين ترديد ، وى در آن صورت - اگر زنده ميماند - وضعى ميداشت كه بجز تسليم بى قيد و شرط هيچ راهى در برابر او نبود و اين همان فرصتى بود كه معاويه براى شروع اقدامات قاطع و جدى خود در مورد مسائل فيما بين كوفه و شام ، انتظار آن را مى كشيد : كوفه را بوسيله ى قواى نظامى اشغال مى كرد ، پيروز و سربلند وارد اينشهر مى شد ، از خاندان پيغمبر انتقامى سخت مى گرفت ، همه ى روزنه هاى اميد را مسدود مى ساخت ، همه ى شعائر برجسته ى اين سرزمينها را از بين ميبرد و اصولى را كه بر روى پيكر بخون آغشته ى دهها هزار نفر از برگزيده ترين شهداى مجاهد راه خدا استوار گرديده بود ، ويران مى ساخت .
گمان نمى رود كه كسى اين نتائج حتمى را درك كند و آنگاه آن ( راه حل) را نافر جام و بيهوده نداند ! .
واضحترين اشكال اين راه حل آنست كه در آنصورت امام حسن در كمترين زمان ، از چهره ى رقيبى خطرناك كه شرائط خود را در صلحنامه بگنجاند ، بصورت دشمن شكست خورده ای كه بجز تسليم بى قيد و شرط چاره ای ندارد ، تغيير شكل ميداد .
اينها همه در صورتى بود كه فرض كنيم امام حسن تا پايان جنگ زنده ميماند و بقتل نمى رسيد حال فرض مى كنيم كه اين جنگ كوتاه مدت ، آنحضرت را نيز قربانى خود مى ساخت يعنى كه امام امكان مى يافت كه از ( مدائن) خارج شود و به ( مسكن) برسد و در جنگ شركت جويد - كارى كه با توجه به سير حوادث بهيچ وجه عملى بنظر نمى رسد - و بالاخره در جنگ كشته شود .
در اينصورت و با اين فرض ، پاسخ آن سئوال اين است كه : شهادت در صورتى كه ببهاى نابودى كامل مكتب تمام شود نمى تواند وسيله ى سرافرازى در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ باشد .
تاريخى كه ميبايد ماجراى اين جنگ را پس از شهادت امام حسن و پس از وقوع نتائج اسفبار آن ثبت كند ، وضع آن حضرت و جنگهاى او را براى نسلهاى بعد بشكلى ترسيم مى كرد كه مفهومش جز ( اخلالگرى) و ( قيام بر ضد خليفه ى زمان) چيز ديگرى نبود و اين همان مطلبى است كه ما در زير عنوان ( روش معاويه در برابر هدفهاى امام حسن) در همين فصل مى خواستيم بدان اشاره كنيم .
و اينك براى توضيح بيشتر مى گوئيم :
قبلا دانستيم كه زبدگان رجال دين و بازماندگان مهاجر و انصار و برگزيدگان شيعيان وفادار ، بطور عموم ، به نداى حسن لبيك گفته و در سپاهى كه آنحضرت براى نبرد با معاويه بسيج كرد ، شركت جستند و از اين طراز مردم كسى را نمى شناسيم كه از روى عمد و اختيار ، دعوت جهاد امام حسن را نشنيده گرفته و بدان پاسخ نداده باشند .
ميتوان گفت كه اين موقعيت ابتدای و حساس حسن و معاويه ، عينا به موفقيتى كه در گذشته ميان پدران آندو - كه رسولخدا و ابوسفيان - اتفاق افتاده بود شباهت ميداشت كه : همه ى ايمان با همه ى كفر در برابر هم صف آرای كرده بودند .
همچنين دانستيم كه در سراسر گيتى هيچ جمعيتى كه امين و شايسته ى حراست و نگاهدارى نواميس اسلام و اصول عالى و نمونه ى اين مكتب بوجه صحيح باشد ، جز جمعيتى كه در پيرامون امام حسن بودند يافت نمى شد .
از اين مقدمات نتيجه ميگيريم كه : اگر امام حسن اقدام به جنگ مى كرد و اين جمع ارزنده را به نبردى كه بطور حتم يكتن از ايشان را زنده نميگذاشت ، ميكشانيد در حقيقت امانت گرانوزنى را كه اينان تنها حافظان و حاملان آن بودند بدست نابودى سپرده بود و نابودى اين امانت گرانبها بدين معنى بود كه ارتباط على و امامان بزرگوار خاندان آنحضرت - عليهم السلام - با نسلهاى بعد تا قيامت منقطع گردد .
در آن صورت ماجراى امام حسن نيز از لحاظ تأثير تاريخى به ماجراى سادات علوى شباهت مى يافت كه در شرائط و اوضاع مختلف حكومتهاى اسلامى ، بداعيه ى اصلاح ، قيام مى كردند و خويشاوندى نزديكشان با رسولخدا را مستمسك عمل خود مى ساختند و عاقبت پس از مدتى كوتاه يا دراز ، مغلوب و تار و مار مى گشتند و از دعوت و قيام آنان جز نامى در لابلاى كتب تاريخ يا كتب ( انسان) باقى نمى ماند .
واقعا اگر امويان بطور كامل حساب خود را با آل محمد تصفيه ميكردند و حسن عليه السلام بقتل مى رسيد و در كنار او تمامى مردان خاندانش و همه ى زبدگان و برگزيدگان اصحابش - آن بندگان شايسته ى خدا - كشته مى شدند و اسلام ، شكل ( اموى ) ميگرفت ، ديگر از يادگارهاى محمد صلى الله عليه و آله - در تاريخ چه باقى مى ماند ؟ و از آن تربيت ها و آموزشهاى نمونه كه اسلام ، روح و چكيده ى آن را در وجود اين زبدگان دميده و فرو ريخته بود ، چه بر جا ميماند ؟ مگر اسلام غير از همين جمع كه طعمه هاى شمشيرهاى سپاه شام شده اند ، شاگردان و تربيت يافتگانى داشت ؟ ! .
در مباحث گذشته فهميديم كه معاويه تا چه اندازه تحت تأثير غرور و تفاخر قبيله ای و مفتون خود پرستى و مواريث گذشته ى خود بوده است با اين اطلاع و با توجه به اينكه ترديد نداريم كه پس از اين تصفيه ى نهای ، نام على و آل على جز به زشتى برده نمى شده آيا ميتوانيم اميدوار باشيم كه نام محمد صلى الله عليه و آله و ياد آورى آموزشها و افكار اصيل او با بدگوای و دشنام توأم نمى شده است ؟
دشمن فاتح ، معاويه پسر ابوسفيان است ، يعنى همانكسى كه - بگفته ى خودش - از اينكه مردم روزى پنج نوبت نام ( مرد هاشمى) ( يعنى رسول اكرم ص ) را بر طبق سنت اسلامى در اذان ميبرند ، ناراحت و بر آشفته است ! تا اين حد كه به ( مغيره بن شعبه) مى گويد : ( ديگر با اينوصف چه برنامه ای ميتوان داشت ، جز دفن ، جز دفن) ! ( 12 ) .
دوستان و همكاران فاتحش هم يكى برادر شرعى ! او ( زياد بن ابيه) است و ديگرى صحابى سالخورده ( عمرو بن عاص) و سومى مرد زيرك پاكدامنى ! بنام ( مغيره بن شعبه) و چهارمى فتح كننده ى مكه و مدينه ! ( مسلم بن عقبة) بعلاوه ى جمع ديگرى از همين قماش كه همگى ، يكپارچه عشق و علاقه و تعصب به معنويات اسلامند !
جنايات ( زياد) در كوفه و فتنه انگيزيهاى ( عمرو) در ( صفين) و ( دومة الجندل) و كوششهاى اول رشوه گير اسلام يعنى ( مغيره) براى به خلافت رساندن يزيد و ملحق ساختن ( زياد) به ابوسفيان و عمليات جنايتبار ( مسلم بن عقبة) در مدينه و مكه ، براى نشان دادن حداكثر غيرت و عشق و علاقه ى اين حضرات به ميراث اسلام و مقدسات اين آئين و مصالح جامعه ى مسلمان ، كافى است .
اين جنايتكاران در هنگامى اين فجايع را مرتكب شدند كه شاگردان و افراد خاندان پيامبر و ياران زبده ى ايشان با سلاح برنده ى امر بمعروف و نهى از منكر در برابر آنها قرار داشتند و كوچكترين عمل آنها را مشاهده ميكردند اگر اين مانع بزرگ بر طرف مى شد و آل محمد و بندگان شايسته ى خدا روى از جهان مى پوشيدند ميزان اين جنايتها بكجا مى رسيد ؟ خدا ميداند !
نتيجه ى مستقيم و بسيار روشن اين بحث آنست كه اگر امام حسن عليه السلام - با اينفرض كه توانسته بود در جبهه ى ( مسكن) حضور يابد - جان خود و شيعيانش را بيدريغ نثار ميكرد ، بدست خود حكم مرگ خود را امضا كرده و نام خود را به زواياى كتب ( انساب) منتقل ساخته بود ، مكتب خود را نيز به فنا محكوم ساخته بود و ديگر از آن كمترين اثرى در جهان باقى نمى ماند ، تاريخ افتخار آميز او و تاريخچه ى خاندان شامخ و با عظمت او در لباس ننگين ترين و زشت ترين افسانه ها بازگو مى شد ، معاويه آنرا بميل خود مى ساخت و پس از او مروان و مروانيان بنظر خود بر آن چيزها مى افزودند.
و اين در حقيقت بمعناى پايان يافتن تاريخ انسانى اسلام و شروع تاريخ اموى با نشانه ها و مشخصات امويگرى بود و در حديث است كه : ( اگر از بنى اميه جز پير زالى گوژ پشت كسى نماند ، هر آينه دين خدا را پايمال عدوان و دستخوش انحراف خواهد ساخت) ( 13 ) در اين صورت آيا در برابر امام حسن راهى جز آنكه پيمود ، وجود داشت ؟
كمترين بررسى و تأمل نشان ميدهد كه عمل آن حضرت بهترين طريقه ای بود كه ميتوانست از شدت اقداماتى كه از معاويه انتظار مى رفت ، بكاهد ، بلكه جز راه او ، راه ديگرى براى اينكار وجود نداشت .
امام حسن كه اين پيش آمدها را همچون حوادث واقع شده ای در برابر خود ميديد ، با حفظ جان شيعيان و يارانش ، خط ارتباط خود را با نسلهاى آينده محفوظ نگاه داشت بلكه رابطه ى پدرش و جدش را نيز با دوره هاى بعد حفظ كرد و مكتب و ايده ى خود را از فنا و نابودى حتمى نجات داد و تاريخ اسلام را از مسخ و تحريف و رنگ آميزى و تزوير بر كنار داشت .
از اعماق پريشانى و شكستى كه دنياى او را فرا گرفته بود ، پيروزى و موفقيتى درخشان و متلاء لاء براى فكر و معنويت و آينده خود بيرون كشيد و دنياى خود را فداى حفظ دين كرد .
و اين همان نشان امامت در اين دودمان پاك و در اين شاخه ى برومند درخت نبوت است.
…………………………………
پی نوشت ها
1- شرح نهج البلاغه : ( ج 4 ص 12 ) .
2- احتجاج طبرسى : 151 .
3 - ابن خلدون ، ابن اثير ، مجلسى و ديگران نيمه ى اول اين خطابه در ضمن متونى كه از تواريخ قديم در اين فصل آورديم ، از نظر خواننده گذشت.
4- وى قهرمان واقعه ى جنايتبار ( حره) يعنى ماجراى مباح كردن جان و مال و ناموس مردم مدينه بمدت سه روز و ويران كننده ى كعبه در ماجراى نصب منجنيق و پرتاب سنگ و و همانكسى است كه معاويه وقتى زمينه را براى حكومت يزيد فراهم مىآورد توصيه ى او را هم بعنوان يكى از مقدمات اين هدف به او كرد و گفت : ( تو با مردم مدينه در گيرى ای خواهى داشت ، اگر چنين شد مسلم بن عقبه را بر سر آنها بفرست زيرا او كسى است كه خير خواهيش بر من ثابت شده است) ! ( رجوع شود به طبرى و بيهقى و ابن اثير ) .
5- وى - بگفته ى بيهقى در ( المحاسن و المساوى) نخستين كسى است در اسلام كه رشوه داد و - به گفته ى تمامى مورخانى كه از او نام برده اند - كسى است كه ماجراى ( استلحاق) زياد ( يعنى زياد را كه ثمره ى آميزش غير قانونى ابوسفيان با مادر وى بود ، پسر ابوسفيان شناختن ) اين عمل ضد اسلامى ، به دلالى او انجام گرفت و باز كسى است كه در معرفى و نامزد كردن يزيد براى خلافت پس از معاويه ، گوى سبقت از ديگران ربود و خود او در اين باره گفت : ( پاى معاويه را به ماجرای كشانيدم كه براى امت محمد بسى ديرپا خواهد بود و گرهى پديد آوردم كه بدين زوديها گشوده نخواهد گشت) و همانكسى است كه حسان بن ثابت هجاى معروف خود : اگر زشتى و پليدى مجسم گردد ، برده ای از ( ثقيف) خواهد بود زشتر وى و يكچشم را درباره ى او سروده است
6- همان شيطان معروف و كسى كه - بقول غلامش ( وردان) - دنيا و آخرت در دل او صف آرای كردند و او دنيا را بر آخرت برگزيد و با معاويه همدست شد بدينشرط كه مصر ، طعمه ى او باشد ليكن نه فروشنده سود برد و نه آبروى خريدار بر جاى ماند ! .
ابن عبدربه به سند خود از حسن بصرى روايت كرده كه گفت : ( معاويه احساس كرد كه اگر عمرو با او بيعت نكند ، كار حكومت بر او قرار نخواهد گرفت لذا بدو پيشنهاد همكارى كرد عمرو گفت : بخاطر چه بدنبال تو بيفتم ؟ بخاطر آخرت كه در دستگاه تو خبرى از آن نيست ؟ يا بخاطر دنيا ؟ فقط در صورتى حاضرم كهمرا شريك خود سازى ! گفت : شريك من باش ، گفت : پس مصر و نواحى آن را بنام من بنويس ، و معاويه هم نوشت و در آخر فرمان افزود : و عمرو ملتزم به شنوای و فرمانبرى است عمرو گفت : بنويس كه اين شنوای و فرمانبرى شرط را تغيير نمى دهد معاويه گفت : اين ديگر لازم نيست گفت : مگر بنويسى) ! .
اين صحابى پير فرتوت كه در نود و هشت سالگى مرد ، رضايت يافت كه اين عمر دراز را با اينچنين عقبگرد پليدى بپايان برد و امتناع نكرد كه بيباكانه بگويد : اگر مصر و حكومت آن نمى بود بر مركب نجات سوار مى شدم زيرا ميدانم كه على بن ابيطالب بر حق است و من بر ضد اويم ! .
طليعه و آغاز زندگى او از نظر ببار آوردن صدمه و خسارت براى اسلام و رسول اكرم ، بسى مؤثرتر و پر آزارتر بود وى در آن هنگام يكى از كسانى بود كه در نقشه ى قتل پيامبر اسلام در شب ( مبيت) شركت داشت و كسى بود كه آيه ى ( ان شانئك هو الابتر ) درباره ى او نازل شد بعدها باز يكى از شركاى واقعه ى شورش بر ضد عثمان بود و به فلسطين نرفت مگر آنگاه كه جراحت را هر چه عميقتر ساخته بود ( بطوريكه خود او وقتى خبر قتل عثمان را شنيد به اين موضوع اعتراف كرد ) و در آخر كار هم با اين بده بستان فضا حتبار به معاويه پيوست در جنگ صفين بارسواترين وسيله ای كه تاريخ بياد دارد از مرگ حتمى ، خود را نجات داد و سپس نقشه ى بر نيزه كردن قرآنها را طرح كرد ، نقشه ای كه مايه ى فريب مسلمانان و گسيختن رشته ى دين گشت در دم مرگ به پسرش گفت : ( در كارهای وارد شده ام كه نمى دانم در پيشگاه خدا چه حجتى خواهم داشت) سپس به اموال خود نظر افكند و انبوهى آن را ديد و گفت : ( كاش اينها سرگين بود ، كاش سى سال پيش مرده بودم ، دنياى معاويه را آباد و دين خود را تباه كردم ، دنيا را برگزيدم و از آخرت گذشتم ، كور شدم و راه را گم كردم تا اجلم فرا رسيد) باز مانده ى ثروت او سيصد هزار دينار طلا و دو ميليون درهم نقره بود غير از باغ و مزرعه رسول اكرم ( ص ) درباره ى او و معاويه مى فرمود : اين دو جز بر فريب با يكديگر همدست نمى شوند ، اين حديث را طبرانى و ابن عساكر روايت كرده اند احمد حنبل و ابويعلى در مسندهاى خود از ابى برزه روايت كرده اند كه گفت : با پيغمبر ( ص ) بوديم ، آواز غنای شنيد فرمود ببينيد اين چيست ، من بالا رفتم معاويه و عمروعاص را ديدم كه به غنا مشغولند ، آمدم پيغمبر را خبر كردم فرمود :( پروردگارا اين دو را در فتنه بيفكن ! بارالها ايندو را در آتش در انداز) از كتاب تطهير الجنان تأليف ابن حجر نقل شده كه ( عمرو) بر فراز منبر رفت و به على ناسزا گفت سپس مغيره نيز چنين كرد به حسن گفتند : تو نيز بر منبر برو و گفته هاى اينها را پاسخ گوى ، وى امتناع كرد مگر باين شرط كه آندو تعهد كنند كه اگر راست گويد سخن او را تصديق كنند و اگر دروغ گويد تكذيب نمايند ، تعهد كردند و او بر فراز منبر بر آمد ، خدا را حمد و ثنا كرد و سپس گفت : شما را بخدا اى عمرو و اى مغيره ! اين را دانسته ايد كه رسولخدا بر ( جلودار) و ( سوار) لعنت فرستاد و از آندو يكى معاويه بود ؟ اشاره به اين جريان كه روزى ابوسفيان سوار بر مركب در حاليكه پسرانش معاويه و عتبه يكى جلودار بود و ديگرى از پى مى راند براهى مى گذشتند رسولخدا نظرش بر آنان افتاد و فرمود اللهم العن القائد و السائق و الراكب گفتند : آى دانسته ايم سپس گفت : شما را بخدا اى معاويه و اين مغيره ! اين را نميدانيد كه رسولخدا ( ص ( ( عمرو را به هر قافيه ای كه گفت لعنتى كرد ؟ گفتند : چرا ميدانيم ، سپس گفت : شما را بخدا اى عمرو و اى معاويه اين را نميدانيد كه رسولخدا بر قوم و عشيره ى اين مرد - يعنى مغيره - لعنت فرستاد ؟ گفتند : چرا ميدانيم آنگاه حسن گفت : پس خدا را بر اين نعمت سپاس مى گويم كه شما را از جمله كسانى قرار داد ، كه از على بيزارى مى جوئيد اين ( عمرو) همانست كه ( عمار ياسر) صحابى بزرگوار - رضى الله عنه در جنگ صفين اين جملات را درباره ى او گفت : ( آيا مايليد بكسى بنگريد كه با خدا و رسولش راه دشمنى و انكار پيمود و بر مسلمانان ظلم كرد و مشركان را ياورى نمود و چون ديد كه خدا دين خود را عزيز و رسول خود - صلى الله عليه و آله - را پيروز ميگرداند ، اسلام آورد و تازه از روى ترس نه از سر ميل و رغبت سپس رسولخدا وفات يافت و سوگند بخدا كه از آن پس جز به دشمنى مسلمانان و مدارا با تبهكاران شناخته نشده است پايدارى كنيد و با او بجنگيد زيرا او در پى خاموش كردن نور خدا و يار و ياور دشمنان خدا است) ( طبرى ، ابن ابى الحديد ، مسعودى و ديگران ).
7- رجوع شود به ( ربيع الابرار) زمخشرى و ( المثالب) ابن السائب و ( الاغانى) ابوالفرج و ( مثالب بنى اميه) تأليف ابن السمان و ( بهجة المستفيد) تأليف جعفر بن محمد همدانى پس از مراجعه به كتابهاى مزبور خواننده مختار است كه معاويه را به هر يك از چهار پدرى كه در اين كتابها بنام و نشان براى او معرفى كرده اند ، انتساب دهد .
مؤلف : سرور عرب در نهج البلاغه به همين موضوع اشاره مى كند آنجا كه مى گويد : ( و ليس الصريح كاللصيق ) .
8- براى اطلاع از اين موارد رجوع شود به ( مروج الذهب) ( ج 2 ص 72 ) و مدارك ديگرى كه قبلا بمناسبت ذكر برخى از اين جنايات از آن ياد كرده ايم يا بعدا در فصل مربوط به ( كيفيت وفاى معاويه به شروط صلح) از آن ياد خواهيم كرد .
9- مروج الذهب ( 2 / 72 ) تذكر اين مطلب در اينجا لازم است كه على عليه السلام در ايام جنگ صفين شنيد كه بعضى از اصحاب به مردم شام ناسزا و دشنام مى گويند ، - - به آنان گفت : ( من خوش ندارم كه شما بدزبان و دشنام گوى باشيد ، بهتر است اعمال آنان را بازگو و حالات آنان را بيان كنيد ، اين هم درست تر و هم به عذر خواهى نزديك تر است ، بجاى دشنام بگوئيد : خدايا خونهاى ما و آنان را حفظ كن و ميان ما و آنان صلح ده و ايشان را از گمراهى نجات بخش تا گمراهان حق را بشناسند و باطل گرايان از ضلالت باز گردند ( شرح نهج البلاغه : 1 / 420 و 421 ) روزى پيك معاويه نزد حسن عليه السلام آمد ، در ضمن سخنان خود گفت : از خدا مسئلت مى كنم كه تو را حفظ كند و اين قوم را هلاك گرداند امام حسن بدو گفت : ( آرام ! به كسى كه تو را امين دانسته خيانت مكن براى تو همين بس كه مرا بخاطر رسولخدا و بخاطر پدر و مادرم دوست بدارى اما در خيانتكارى تو هم همين بس است كه جمعى بتو اطمينان كنند و تو دشمن آنان باشى و آنان را نفرين كنى) .
( الملاحم والفتن ، ص 143 ، ط نجف )
10- دينورى : ( ص 303 )
11- در اينباره رجوع كنيد به تاريخ ابن اثير ( 3 / 162 )
12- مروج الذهب : 2 / 343 و ابن ابى الحديد : 2 / 357
( مطرف بن مغيره) ميگويد : ( با پدرم مغيره بشام نزد معاويه رفتيم ، پدرم بحضور او مى رفت و با او سخن ميگفت و چون باز مى گشت با من درباره ى معاويه و عقل و درايت او چيزها مى گفت و او را تحسين ها مى كرد يكشب هنگامى كه از نزد معاويه بازگشت چندان اندوهناك بود كه غذا نخواست ، ساعتى در انتظار نشستم تا چيزى بگويد و با خود انديشيدم كه درباره ما يا شغل ما امروز تازه ای پديد آمده است عاقبت بدو گفتم : چگونه است كه امشب چنين اندوهناكى ؟ گفت : پسرم ! اينك من از نزد پليدترين مردم مىآيم گفتم : مگر چه پيش آمده است ؟ پدرم گفت : امشب هنگاميكه با معاويه تنها بودم باو گفتم : به آرزوهايت رسيدى اى اميرالمؤمنين ! چه شود اگر عدالت و نيكو كارى پيشه كنى ، تو اينك سالخورده گشته ای خوبست به برادرانت از بنى هاشم نظرى بيفكنى و با آنان به آئين خويشاوندى عمل كنى ، بخدا در دست ايشان هيچ چيزى كه تو را بيمناك كند وجود ندارد معاويه در پاسخ من گفت : هرگز ! هرگز ! مرد تيمى زمامدار شد ، عدالت پيشه كرد و آنهمه كار انجام داد ولى همينكه مرد نامش نيز مرد فقط گاهى گوينده ای از او نام ميبرد : ابوبكر پس از او وابسته ى قبيله ى ( عدى) به حكومت رسيد ، ده سال زحمت كشيد و نياسود او نيز چون مرد ، نامش هم با او مرد مگر اينكه گاهى گوينده ای بگويد : عمر پس از او برادر ما عثمان زمامدار شد كه هيچكس در نسب بدو نمى رسيد ،او هم كارها كرد و بوسيله ى او كارها انجام گرفت ولى چون مرد از ناماو و كارهاى او اثرى بر جاى نماند ولى نام آن مرد هاشمى هر روزى پنج نوبت با فرياد برده مى شود : اشهد ان محمدا رسول الله ! با اين وصف چه برنامه ای ميتوان داشت ؟ جز دفن ! جز دفن) !
13- ( الخرائج و الجرائح) تاليف : ( سعيد بن هبة الله راوندى) متوفى بسال 573 ( ص 228 )
[جمعه 1395-03-28] [ 05:36:00 ب.ظ ]