حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 102
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 2323
  • 1 ماه قبل: 17851
  • کل بازدیدها: 2402940





  • رتبه






    کاربران آنلاین

  • زهرا بانوی ایرانی


  •   اينجا مرحله ى باريكى از مراحل تاريخ اسلام است ، يعنى مرحله ى تفكيك خلافت حقيقى از حكومت يا تفكيك پيشوای دينى از سلطنت ، تفكيك سلطه ى دنيوى از سلطه ى معنوى و روحى .   ...

    اين تفكيك به همين صورت ظاهرش ، در آغاز كار در افكار مسلمانان كاملا بيسابقه و نامأنوس بود ولى به هر صورت اين واقعيتى بود كه اسلام تدريجا بدان منتهى گشت و مسلمانان دانسته يا ندانسته ، از روز رحلت پيغمبر بدان خو گرفتند و فقط فاصله هاى كوتاهى كه مجموعا قطره ای در درياى اين قرنها بيش نبودند از اين وضع مستثنى بودند .

    صاحبان شرعى و قانونى خلافت هم بدينجهت در برابر اين تفكيك تسليم شدند و دم بر نياوردند كه تسليم خود را يگانه وسيله ى اصلاحى ای ميديدند كه با آن امكان داشت كيان اسلامى محفوظ بماند .

    بگذار صريحتر سخن گفته و منظور خود را آشكاراتر بيان نمائيم : امام حسن در وضع خاص خود با معاويه همان روشى را در پيش گرفت كه پدرش اميرالمومنين در وضع خاص خود با ابوبكر و دو رفيقش آن را در پيش گرفته بود و اين است معناى پاسخى كه امام حسن به برادرش حسين داد ، قبلا گفتيم كه برادرش از وى پرسيد : ( چه موجب شد كه خلافت را تسليم كردى ؟) و وى در پاسخ گفت : ( همان چيزيكه موجب شد پدرت پيش از من آن را تسليم كند) .و هر يك از اين دو امام در شرائط خاص خود ، فداكارى عظيمى كرد كه اسلام با آن محفوظ ماند .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



    [جمعه 1395-03-28] [ 05:36:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      هيچ مسلمان مورد توجه و هيچ مؤمن علاقمند به عقيدت صحيح ، ممكن نيست در كار او به اشتباه فروماند يا حق او را انكار كند يا نسبت او را با رسولخدا صلى الله عليه و آله بدست فراموشى بسپرد ، يا امامت وپيشوای الهى او را نديده بگيرد ، اين پيشوای و امامتى كه نه قابل   ...
    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:36:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اگر راه كوتاه كردن دست شرار تبار معاويه از سر اسلام واقعى - كه جلوه گاه آن برگزيدگان آل محمد و بازماندگان با اخلاص حزب خدايند - و راه جلوگيرى از خرابكارى سربازان شامى و ( ستون پنجم) او كه در قلب كوفه و لشكر گاه امام به فعاليت مشغولند ، منحصر در اين است كه   ...
    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:36:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      و اين حالت كه بمعنى پيوستگى كامل به خدا است همان امامت است و آن آدمى كه يكسره پيوسته بخدا است همان امام .   ...

    اگر اوضاع جارى ، براى تفوق يافتن بر جبهه ى باطل مساعد نيست ، چرا نبايد از آن همچون شرائط مساعدى براى نگاهدارى و حفاظت جبهه ى حق بهره بردارى كرد ؟ .و اين همان وضعيتى است كه پس از آشكار شدن بد انديشى و سوء نيت ياران امام حسن - كه بظاهر حماسه ى جنگ مى سرودند و در باطن جز غرضهاى شخصى انگيزه ای نداشتند - كار امام حسن بدان منجر شد .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:36:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اگر آن اندازه قدرت و استقامت و تحمل و سبك گرفتن زندگى - كه خدا در اين روح بزرگ بوديعت نهاده بود - وجود نميداشت ، بطور حتم تن در دادن به نهايت درجه ى رادمنشى و بزرگوارى باينصورتى كه براى روحهاى قوى نيز قابل تصور نيست ، آسان نمى بود .   ...

    اگر آدمى ، عريان و بدون هيچ بهانه و مدارا و دور از هر رنگ فريب و ريا پا در ميدان جهاد اكبر نگذارد و با خواسته هاى شخصى و هوسهاى طبيعت بشرى مخالفت نكند و طغيان خوى انانيت بشرى را سركوب نسازد ، چگونه فداكارى در راه خدا و محو شدن در اراده ى او و عمل براى او ، امكان پذير خواهد بود ؟ .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:36:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      فداكارى   ...
    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:36:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عقيده يا حكومت ؟   ...

    شايد برترين روش براى روشن ساختن موضوعى كه در اين فصل ، مورد بحث ما است ، اين باشد كه ابتدا قدرى در توضيح دو معناى مختلفى كه مسلمانان براى ( خلافت) در نظر دارند ، سخن گوئيم هر چند كه سخن گفتن درباره ى مسئله ى ( خلافت) ( و حتى مسائل مربوط به آن ) داراى خطر و مسئوليت - غالبا در برابر يكى از طرفين و احيانا در برابر هر دو طرف - ميباشد .

    و ما كه فهرست وار ، معنى خلافت را از نظر هر دو طرف تشريح مى كنيم ، در نظر نداريم كه در اين باره بيش از آنچه به موضوع ما مرتبط است ، مطلبى بيان نمائيم .

    علاوه بر اين ، ضمنا و در پرتو شكل خاص بحث ، سعى مى كنيم كه ميان اين دو نظر مختلف ، تقريبى ايجاد كنيم كه اى بسا بتواند نهال اصلاح را سر سبز و بارور سازد اگر اين نهال را در اين سرزمين ، راهى به روئيدن و بارور شدن باشد ! .

    آنچه منظور ماست ، خطر و مسئوليتى نزد دو گروه يا يكى از دو گروه ايجاد نخواهد كرد چه ، در آن جز خير نيست و از اصلاح ، همگان يكسان بهره مى برند .

    اكنون مى گوئيم : خلافت عبارت است از : نيابت عام پيغمبر - صلى الله عليه و آله - در امر رياست و رهبرى مسلمانان پس از وفات آنحضرت تعهد مردم در برابر اين مقام ، اطاعت مطلق است و تعهد اين مقام در برابر مردم ، عمل به كتاب خدا و سنت پيغمبر ( ص ) .

    فريقى از مسلمانان عادت كرده اند كه براى تصدى اين مقام ، هر آنكسى را بپذيرند كه بتواند آن را براى خود ادعا و احراز كند :

    - يا بزور همچون خلافت معاويه كه گفته اند : ( خلافت را با شمشير و با سياست و مكر بدست آورد) ( 1 ) و همچون خلافت ابن زبير و ابى العباس سفاح و عبدالرحمن ناصر و جمعى ديگر .

    - يا به وليعهدى از خليفه ى ديگرى كه او خود ، آن را بزور يا وسيله ای ديگر بدست آورده است مانند خلافت عمر و هرون الرشيد و جمعى ديگر .

    - و يا به انتخاب جمعى از مسلمانان ابتدائا و بدون سابقه ، همچون خلافت ابى بكر و عثمان و محمد رشاد .

    فريق دوم از مسلمانان ، در تعيين نايب رسول اكرم ( ص ) به گفتار صريح خود صاحب رسالت ، مراجعه كرده و فقط آنكس را به نيابت و خلافت مى پذيرند كه نبى بزرگوار ، شخصا او را به نيابت و خلافت خويش برگزيده باشد .

    بر اين اساس ، دو گروه مزبور مشى كرده و بدين ترتيب بصورت دو فرقه ى متمايز در آمده اند ( 2 ) .

    و باز همانطور كه در موجبات نصب خليفه اختلاف دارند ، در اينكه خليفه قابل تغيير و عزل هست يا نه ، نيز اختلاف دارند : بنابر نظريه ى اول ، هرگاه شخص ديگرى توانست بر خليفه ى موجود غلبه يابد يا هرگاه زمينه ى خلافت يك شخص تغيير يافت ، خليفه ى مزبور قابل عزل است و بنابر نظريه ى دوم هيچكس را مجال تغيير و عزل خليفه ای كه پيغمبر معين كرده ، نيست و اساسا خليفه ى منصوص پيغمبر ، هرگز در معرض نقيصه ای كه با مقام نيابت او از پيغمبر ناسازگار باشد ، قرار نمى گيرد و از اينجاست كه او نيز همچون خود رسول اكرم ، داراى خصيصه ى عصمت است.

    بنابر آنچه گفته شد : خلافت از نوع اول ، قدرت و سلطه ای عام است با شكل و مقرراتى مخصوص بخود اين نوع خلافت از لحاظ واقعيت همچون حكومتهاى دنياى امروز است و فقط از لحاظ شكل و مقررات از آنها متمايز است همانطور كه حكومتهاى موجود نيز همه از لحاظ شكل و مقررات يكسان نيستند .

    قداست اين نوع خلافت ، وابسته به استعداد و قابليت آنكسى است كه از هر طريق و به هر جهت ، متصدى آن شده است اى بسا آنكس كه متصدى اين مقام است پاكترين و مقدسترين و اى بسا كه از دين و اخلاق بيگانه ترين و دورترين افراد باشد.

    ولى خلافت از نوع دوم ، منصبى الهى و آسمانى است كه اطاعت از آن - همچون اطاعت از پيغمبر - بحكم دين واجب است بنابراين معنى ، خلافت ، سايه ای است از نبوت از آن نظر كه مرتبط و متصل به خدا و ماوراء الطبيعه است نهايت اين ارتباط و اتصال ، از طريق نبى و به وساطت اوست و نبى ، مصدر و سر چشمه ى معنويت آن است همچنانكه مرجع تعيين آن نيز اوست .

    قداست اين مقام ، طبيعى و ذاتى آن است همچنانكه قداست مقام نبوت و خلفاى منصوص بايد عموما پاك ترين و با فضيلت ترين شخصيت هاى عالم باشند.

    موضوع خلافت ، از دورانهاى قديم ، مايه ى دو دستگى و اختلاف شديد مسلمانان و منشأ حوادث اسفبار در تاريخ اسلام بوده است در آن دورانها نزديك ساختن اين دو فريق بيكديگر و وادار كردن آنها به اعتدال و ميانه روى و وحدت و گوشزد نمودن وظيفه ى برادرى و اصلاح به آنان - كه امروز آسان بنظر ميرسد - آسان و امكان پذير نبوده است .

    اين يگانگى و برادرى ، لازمه ى پرداختن به جوهر و اصل دين و كنار گذاردن پيرايه ها و غرض ها است و اين همان اسلام واقعى است ، اسلامى كه بايد مايه ى ارتباط راستين مسلمان با خدا باشد و او را از فريب عصبيت ها و عواطف و عوامل انحرافى مصون دارد .

    مسئله ى دين يعنى پيوند ميان انسان و خدا و نقطه ى اتكاء بشر براى زندگى واپسين ( 3 ) - همچون مسائل دنيوى كه مى تواند در بسيارى از گوشه هايش تابع تمايلات و عادت ها و هوس ها و عصبيت ها باشد ، نيست .

    ديندار ، براى درك و فهم دين ، ناگزير بجز دريافتن و شناختن واقعيت ، راهى ندارد .

    ما اكنون در موضوع خلافت در نظر داريم نقطه ى مشتركى در ميان واقعيت ها نشان دهيم ، بى آنكه كوچكترين دخل و تصرف و تحريفى در واقعيت بنمائيم .

    اينك دو واقعيت مورد اتفاق را از نظر ميگذرانيم :

    يك واقعيت ، عبارت است از خلافت بمعناى اول يعنى همان سلطه و قدرت همگانى و عمومى پس از رحلت پيغمبر اين يك موضوع واقعى شده ( واقعيت ) است كه شيعه هم به وقوع آن اعتراف مى كند و در بسيارى از آثار مترتب بر آن ، آنرا مستوجب مدح و ثنا نيز ميداند .

    واقعيت ديگر عبارت است از خلافت بمعناى دوم يعنى واسطه بودن ميان امت و پيامبر در دين كه اين نيز بشهادت روايات صحيح كه از طرق معتبر و غير قابل خدشه وارد شده ، امرى مسلم و واقع شده است و سنى نيز بدان اعتراف مى كند .

    و اين راه حلى است شايسته ى اعتبار و بدين وسيله گره هاى مهم ميان دو گروه - بى آنكه يكطرف مغبون يا محروم شده باشد - گشوده مى گردد ( 4 ).

    و چون ما اينك در صدد بحث درباره ى يكى از افراد گروه برگزيده ى خلفاى منصوص ( يعنى كسانى كه پيغمبر به خلافت آنان تصريح كرده است ) مى باشيم بايد دانسته باشيم كه خلافت شخص مورد بحث ما ، به نوعى بود كه در تاريخ خلافت هاى اسلامى ، براى آن مشابهى نميتوان يافت باين معنى كه وى از روز وفات پدرش و از لحظه ای كه مردم با او بيعت كردند ، از خلافت به هر دو معنى به بهترين وجهى برخوردار بوده و خليفه به هر دو صورت ، بوده است هم خليفه از نوع اولى ولى به انتخاب و هم خليفه از نوع دوم و از راه نص و با عنوان امام .

    گويا خواننده در ( فصل سوم) نمونه ای از نصوصى را كه بر تعيين او براى منصب امامت ، دلالت مى كند و هم گوشه ای از نحوه ى انتخاب و كيفيت بيعت مردم با او را ، ملاحظه كرده باشد.

    در اين هنگام كه سلسله ى حوادث جارى ميان حسن و معاويه ، امام حسن را به دو راهى : ( حكومت ؟ يا عقيده ؟) رسانيده بود ، منظور از حكومت ، همين سلطه و قدرتى بود كه وى بموجب انتخاب مردم بدان نائل آمده بود ، نه آن منصب و مقامى كه مصدر و منشاء آن ، انتخاب خدا و نصب و تعيين رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - بود زيرا اين منصب - همچنانكه گفتيم - در معرض تغيير و تبديل قرار نمى گيرد و تابع چيزى جز امر و فرمان خدا نيست و فرمان خدا تغيير ناپذير است .

    همچنين بليه ها و حوادث سوای كه در دوران خلافت امام حسن بدو روى مى كرد ، تماما حسن را بدين لحاظ و از اين دريچه كه حاكمى داراى قدرت و سپاه است ، هدف قرار مى داد ، نه حسن را از آن نقطه نظر كه امامى است تعيين شده ى رسول خدا .

    امامت حسن ، دستخوش تغيير نمى شود و در معرض آسيب قرار نمى گيرد امامت او همچون قرآن است و قرآن را - كه عاليترين مرجع مسلمانان است و باطل را از هيچ سو بدان راه نيست - چه زيان اگر مردم با او مخالفت كنند و از امرش سر بپيچند و از او دورى گزينند ؟ رتبت پيشوای و رهبرى قرآن همچنان باقى و سخن خدا بودنش همچنان صادق است مردم راضى باشند يا نه ، به راهنمای او عمل كنند يا نه ، زمام خود را بدو بسپرند يا نه.

    امامت حسن بن على نيز همينطور است .قرآن و حسن هر كدام ، يكى از دو مركز ثقل اند در اسلام ، همچنانكه در حكومتهاى قانونى ، قانون و رئيس حكومت هر كدام يكى از دو مركز ثقل مى باشند .

    منظور ما از ( مركز ثقل) در اسلام ، همان چيزى است كه رسولخدا - صلى الله عليه و آله - در حديث صحيح بلكه متواتر بدان اشاره كرده و فرموده است : ( من بجا گذارنده ى دو چيز گرانوزن در ميان شمايم : كتاب خدا و اهل بيتم ، ايندو از هم جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد گردند) ( 5 ).

    حسن بن على در آنروز ، بزرگ عترت و پيشواى قوم خود بود پس او مركز دائره ای است كه صاحب رسالت بهمراه قرآن - يعنى عاليترين مرجع - در ميان مسلمانان بجا گذارده است .

    راستى ، امامت جز اين چيز ديگرى است ؟ .

    به حسن بنگريد وقتى از حقيقت او سخن مى گوئيد ، ببينيد چگونه از همه سو كلمات خدا او را فرا ميگيرد : قرآن ، نبوت ، امامت دو گرانوزن ، بهشت ، اصلاح ، حفظ خون ، وفا بعهد .

    حال ، ذهن خود را بسوى رقيب او كه بر سر فرمانروای واجب الاطاعه با او ستيزه مى كرد ، منعطف سازيد ببينيد در هنگامى كه از او سخن بميان مىآيد ، توصيف او چه كلماتى مى طلبد : طمع ، حيله گرى ، فتنه انگيزى ، رشوه ، عهد شكنى ، مال و منال ، جنگ ، غارت و چپاول .

    براستى كه از پستى و حقارت دنياست كه آنچنان كسى با اينچنين كسى در ميدان مبارزه و ستيز در آيند ! .

    آرى ، اين حسن است ، پسر رسولخدا و دارنده ى منصب امامت سلطنت و مال و منال دنيا را در برابر اين ، چه شأن و مقام است ؟ .

    اين ( سرور جوانان بهشت) است بگفته ى جد بزرگوارش رسول اكرم گفته ای كه همه ى فرقه هاى اسلامى آن را از حضرتش نقل كرده اند و در صحت و تواتر ، همدوش و همپاى قرآن است و در عمق و بلاغت ، فراتر از كلام آدميان .

    در حاشيه ى اين حديث ميگوئيم :

    آيا به ذهن كسى نمى رسد كه سئوال كند چرا در اين حديث ، حسن به سرورى جوانان دنيا توصيف نشده است ؟ مگر وى در دنيا با آن برترى ها و مزيت ها و شرافت هاى نمايانش بر همه ى مردم ، سرور جوانان نبود ؟ .

    پس چه رازى در ميان است كه اين حديث از يك جهان - در بست - گذر مى كند و به آن جهان ديگر ناظر مى شود ؟ .

    امروز كسى به اين پرسش توجه ندارد ، زيرا تا ذهن به طرف حسن - كه اكنون از اين جهان رخت بر بسته و در بهشت نعيم پروردگار متنعم است - التفات مى يابد ، او را جز سرورى از سروران بهشت نمى بيند پس طبعا بايد سرور جوانان بهشت باشد ، ديگر انتساب اين سرورى به دنيا ، مورد نظر قرار نمى گيرد ديگر آنكه گذشت چهارده قرن از صدور اين حديث و ذكر شدن آن در مناسبتهاى مختلف ، آن را بصورت جمله ى بسيط و واحدى در آورده كه از آن ، همين نام حسن و حسين و سرورى جوانان بهشت به ذهن مى رسد نه چيز ديگر .

    ولى در آن روزى كه اين حديث از زبان بلاغتبار پيغمبر صادر شد ، فكر مى كنيد مردم از اين گفتار چه مى فهميدند و منظور آن بليغ ترين گوينده ى عرب را چگونه تصور مى كردند ؟ .

    بلى ، آن بزرگوارى كه دو پسر خود را بدين لقب سر افراز مى ساخت ، به اشاره تفهيم مى كرد كه : سرزمين محنت بارى چون اين جهان كه جز گياه خيانت و غدر در آن نمى رويد ، و مردم بى ثبات و نا آرامى چون جوانان اين روزگار كه بر نفاق و عهد شكنى خو گرفته اند ، شايسته و لايق آن نيستند كه در سايه ى سيادت و سرورى اين دو سرور بزرگوار قرار گيرند پس آندو ، سرور جوانانند اما آن جوانان برگزيده ای كه به پيمان خود با خدا وفا كرده اند ، و در آن سرزمين برگزيده ای كه خدا ناپاكدلى و كينه را از سينه ى ساكنان آن ، بركنده و آنان را با يكديگر برادر و مهربان ساخته است .دو سرور جوانان بهشت همين و بس .

    و به روشى واضح تر : آنگاه كه اين دنيا و جوانان آن ، حق اين دو را انكار كردند و به آزار آنان كمر بستند و بر آنان طغيان گرفتند و سيادت و سروريشان را نپذيرفتند و از آن دو گريختند آيا با اين حق ناشناسى ها و ناسپاسى ها حق آنان از بين مى رود ؟ نه ، اين سيادت و سرورى همچنان باقى است ، نهايت در جهانى برتر از اين جهان و بر مردمى برتر از اين مردم .

    بگذار اين دنياى پست ، از بركت و فضل و رهبرى آنان محروم ماند .

    بگذار جوانان خيانت پيشه و غدار اين روزگار ، ننگ و ندامت و رسوای تاريخ و عذاب قيامت را بر دوش كشند .

    با اين معنى ، حديث مزبور يك پيشگوای نبوى است كه آينده را از وراى پرده هاى زمان مى بيند و با اين سخن ابهام آميز ، به آنچه اين دو سرور جوانان بهشت ، از جوانان اين دنيا خواهند ديد اشاره مى كند و نصيب و بهره ى كامل و پر سود و بى زيان هر يك را معين مى سازد .

    و ترديد نيست كه آن كسى كه سيد بهشت و سرور جوانان آن ست ، بيقين سرور همه ى مردم و سيد اين جهان نيز هست .

    كلمات قصار رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - كه به اسانيد صحيح به ما رسيده ، داراى آنچنان بلاغتى است كه نيروى بلاغت بزرگترين سخنوران بليغ روزگار نيز نمى تواند بدان نائل آيد اين كلمات در فصاحت عربيش و از لحاظ وسعت معنى و زيبای لفظ ، اعجوبه ى زبان و نادره ى لغت است و از دلكش ترين وجوه امتياز در بلاغت نبوى آنست كه به لفظ كم ، معانى بسيارى را افاده مى كند ، گاه به صراحت و گاه به اشاره آميختگى سخنان آن حضرت به پيشگوئيهاى صادق - كه جز به اعجاز ، به چيز ديگرى قابل حمل نيست - نيز از همين جاست .

    اين نوع بلاغت در هر حديثى كه باشد خود دليل صحت آن حديث است ، هر چند كه صحت آن از جهات ديگر جاى ترديد باشد .

    يكى از همين سخنان ، گفتارى است كه درباره ى تعيين دو سبط بزرگوارش به امامت ، از آنحضرت صادر شده : ( همانا آندو امامند ، بنشينند يا قيام كنند) اين حديث بظاهر ، همين اندازه مى فهماند كه آندو امامند ليكن در وراى اين ظاهر ، پيشگوای صادقى نهفته است كه به سيره ى ايندو امام ، اشاره مى كند و به زبان تلويح مى فهماند كه يكى از آندو ، قيام خواهد كرد و ديگرى خواهد نشست يا اينكه يكى از آندو يا هر يك از آندو ، نوبتى قيام خواهد كرد و نوبتى قعود و در اين هر دو حالت ، امام و پيشواست و مخالفت با سيره ى او جايز نيست .

    در اسلام ، كسى وجود نداشته كه به پيشگوئيهاى رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - بيش از پسر و خليفه اش حسن بن على - عليهما السلام - واقف باشد او هر آنچه راكه در اين حديث و احاديث بسيار ديگر ، منظور جدش بود ميدانست و او از هر كسى سزاوارتر بود كه روشهاى زندگى و مرگ را از اين پيشگوئيها انتخاب كند .

    مگر او پسر همين پيغمبر و وارث خلق و خوى او و وصى او بر امتش نبود ؟ پس بايد هر آنچه را كه پيغمبر در راه دعوت ، از قوم خود ديد ، او نيز به بيند و همان سخنى را كه پيغمبر آنروز مى گفت ، او نيز امروز بر زبان جارى كند :( بار خدايا ! قوم مرا هدايت كن ، زيرا آنان نمى فهمند) .

    اين نسب شريف ، اين خاصيت ارجمند را داشت كه حسن را در جهان اسلام بر ديگر مسلمانان مزيت مى بخشيد و او را از نيروى مادى و ثروت و قدرت بى نياز مى ساخت ، زيرا كه اين خود در حقيقت ، نيرو و ثروت و قدرت بود .

    بگذار معاويه با او دشمنى كند ، عبيدالله بن عباس بدو خيانت ورزد و كوفه از يارى و همراهى او سرباز زند و او را تنها گذارد ، اما آنچه هرگز او را تنها نخواهد گذارد ، آن نسب كرامتبار و آن امامت و پيشوای مفترض الطاعة و بالاخره ، آن مودت و محبتى است كه خدا مردم را بدان امر كرده است.

    سلطنت و حكومت محدود اين جهان را در مقايسه با حكومت معنوى نامحدود ، چه بها و ارزشى است ؟ .

    شكست و ناكامى و مرگ ، حتى يكروز هم نخواهد توانست اين معنوياتى را كه مايه ى افتخارى نا محدود و مورد اعجاب و تحسين تاريخ و حاكم بر قلوب مسلمانان است ، تحت الشعاع و محكوم خود سازد و تجاوز متجاوز يا انكار منكر ، نمى تواند مانع شكوفا شدن و بارور گشتن اين معنويات باشد و هر روزى كه بگذرد ، اين افتخارات هر چه بزرگتر و نمايانتر در ديدگاه وسيع اين جهان نمودار خواهد گشت .

    تا اينجا پيوند مستحكمى را كه ميان حسن و آن چشمه ى فياض بشريت بود - چشمه ای كه در هنگامه ى شر و فساد و سرگردانى و قحطى ، بر سر مردم خير و هدايت و بركت فرو مى ريخت - دريافتيم و حسن را با صفت : پسر رسولخدا ، سرور جوانان بهشت و امامى كه با قرآن در هدايت شريك است ، باز شناختيم .

    اين مطلب باقى ماند كه با دقت و اهتمام ، سخنانى را كه حسن عليه السلام ، خود در نماياندن وضع خاص خود - بر سر دو راهى : حكومت يا عقيده - بيان كرده است ، بفهميم .

    نخست بايد اندكى از روايات بسيارى را كه با سندهاى متفاوت الحال بما رسيده بازگو كنيم و سپس اشاره ى رساى او را كه در خلال اين روايات موجود است - و براى راهنمای ما به نظر نهای در اين موضوع حائز اهميت فراوان است - استظهار نمائيم .

    اكنون به تصريحى كه از شخص او صادر شده و در اين موضوع ، داراى ارزش خاصى است ، گوش فرا دهيم .

    به پرسش عتاب آميز ( سليمان بن صرد) - مردى كه ابن قتيبه او را بعنوان : آقا و رئيس عراق توصيف مى كند ( 6 ) - اينگونه پاسخ مى دهد : ( اگر من در امر دنيا سختكوش و براى رسيدن به آن ، در تلاش و زحمت مى بودم ، معاويه كسى نبود كه از من نيرومندتر و نسوه تر باشد و من نيز جز اين كه اكنون مى بينيد رأى و نظرى ميداشتم) ( 7 ) .

    اين يك نمونه ، ما را از ذكر پاسخهاى زياد ديگرى كه به شيعيان خود داده بى نياز مى سازد .

    و اما پاسخهاى او به دشمنانش كه برخى از آنان چون از ناحيه ى او ايمن بودند ، خوش داشتند او را آزار دهند مانند عبدالله بن زبير كه آشكارا رقابت و دشمنى خود را با آل محمد اظهار مى كرد يك نمونه از آنها پاسخى است كه به همين عبدالله داده ، به وى مى گويد : ( پنداشته ای كه من تسليم او شدم ؟ ! واى بر تو ! چگونه چنين كارى امكان پذير است در حاليكه من پسر شجاعترين مرد عرب و مولود فاطمه سرور زنان جهانم ! صلح من نه از روى ترس بود و نه از روى ضعف ، ولى مردمى با من بيعت كرده بودند كه همچون تو ، دلى بيگانه داشتند و محبتى ريای و قدمى ناپايدار) ( 8 ) .

    گفتار كوتاه - ولى پر اهميت - ديگرى نيز هست كه با وجود اجمال و اختصار ، شايد رساترين گفته ى آنحضرت در اين زمينه باشد و آن گفتارى است كه در جواب برادر و پاره ى تن و شريك رنج و راحتش حسين بن على عليه السلام بيان كرده است وى از او سئوال كرد : ( علت چه بود كه حكومت را واگذاشتى ؟) پاسخ داد : ( همان چيزيكه پدرت را پيش از من بدينكار واداشت) ( 9 ) .

    مؤلف : اين چند نمونه ما را از ذكر نظائر بسيار آن - كه همه شاهد ( آزمايش ) ) دشوارى است كه مقام امامت از ناحيه ى دوست و دشمن بدان دچار بوده ولى در آخر كار ، سربلند و موفق از آن بيرون آمده بى نياز مى سازد .

    با بررسى گفته هاى امام در اين مورد ، مشاهده مى كنيم كه آن حضرت بطور كلى در همه ى بيانات خود ، عناصر اصلى زير را روشن مى سازد :

    1 - براى دنيا فعاليت نكرده است.

    2 - اگر ميخواست براى دنيا در تلاش باشد ، از دشمنانش نيرومندتر ميبود و روشهايش در زندگى با آنچه اكنون هست ، تفاوت ميداشت .

    3 - در وضع خاص خود ، مرتكب كوچكترين ضعف نفس و ضعف سياست و جبن و ترس نشده بلكه فاقد ياران با اخلاص بوده است و اين بدان معنى است كه اگر ميتوانست ياوران با اخلاص و راستگوای داشته باشد ، وسائل پيروزى بطور كامل براى او فراهم بود .

    4 - يگانه هدف او همان بوده كه پيش از او پدرش داشته است و البته هدف پدرش جز اين نبود كه معنويات اسلام را از انقراض و درك صحيح اسلامى را از نابودى مصون بدارد .

    چنانكه ملاحظه مى كنيد ، نشانه هاى امامت و پيشوای روحى ، بوضوح از لابلاى اين عناصر چهارگانه متجلى است ، بدانگونه كه آنرا نه به ضعف ميتوان حمل كرد ، نه به عقب نشينى و نه به فرار از وظيفه پيداست كه عامل اتخاذ اين روش ، نيروای قائم به نفس و مستقل است كه دارنده ى خود را به عمل براى خدا و اميدارد .

    چنين روحيه ای هرگز در راه فعاليت براى دنيا ، بكار نيافتد چه ، آنرا با دنيا مناسبتى و پيوندى نيست .

    از طرفى ، امامت بمعناى صحيح و بدين اعتبار كه سايه ای است از نبوت - كه باز نبوت ، رابطه ای است ميان آسمان و زمين - اينچنين است نبوت هر آنگاه كه به اراده ى خدا در زمين پديد آمده ، استقرار و پاى گرفتن آن ، جز به كمك ياورانى با اخلاص صورت نيافته است پس امامت نيز ممكن نيست بدون چنين ياورانى مستقر و پاى بر جا گردد حال ، اين چنين ياورانى كجا و آن مردم سست عنصر كه با همه ى تظاهر به دوستى ، دلى بيگانه داشتند و با وجود بيعت بشرط اطاعت كامل و بدون قيد و شرط ، بى پروا فرار را بر قرار ترجيح مى دادند .

    همانطور كه محمد ( ص ) جز پيامبرى كه پيش از او پيامبران در گذشته اند ، نبود ، پسرش حسن نيز جز اين نبود كه امامى است با ايمان قوى در دل و نمونه هاى عالى بر زبان و اين بود رسالتى كه براى وى - و او براى آن - مقدر گشته بود .

    همان وضع دشوار و بحرانى جدش رسولخدا در حادثه ى ( حديبيه) و ( بنى اشجع ) براى او نيز مقدر شده بود و همان بيكسى و بى ياورى پدرش على مرتضى در روز ( سقيفه) و روز ( شورى) ( 10 ) او را نيز مبتلا ساخته بود با اين وصف چه دليل دارد كه برنامه ى خود را از روش جد و پدرش فرا نگيرد و عمل خود را بر طبق سنت آنان ترتيب نبخشد ؟ براى او چه نقيصه و عيبى كه سومين آندو بزرگ باشد ؟ .

    در حاشيه ى مفاد ماده ى دوم مى گوئيم : حسن بن على بر خود چنين قرار داده بود كه هست و نيست خود را ، زندگيش را ، تاريخش را ، كيان سياسيش را ، همه ى نيرويش و همه ى امكاناتش را در خدمت فكر و هدف و عقيده ى خود و وسيله ى پياده كردن و بلند آوازه ساختن آن ، بكار گيرد او در اين گام خطير و دشوارى كه ( دو راهى ميان حكومت و عقيده) را با آن بپايان رسانيد ، سيماى امام و خليفه ى پارسا و بى اعتنا به دنيای را مجسم ساخت كه مسئوليت حكومت را فقط بدين موجب پذيرفته كه بوسيله ى آن ، فضائل و خصائص ايده آل انسانى را در اجتماع بشرى پياده كند .

    بنابرين ، او در تمام اقدامات مثبت و منفى ، نمودار كامل يك رهبر مسلكى است .

    دنيا ، با همه ى جلوه هاى فريبنده اش همچون : حكومت ، ثروت ، نفوذ و لذتهاى گوناگون ، خود را در اختيار او قرار داد و در بهاى اين انقياد و اختصاص و رام شدن ، جز قبول و انتخاب او ، چيزى نخواست ولى او امتناع ورزيد و قبول نكرد.

    اگر او قبول ميكرد ، دنيا را ترجيح ميداد و بخاطر آن ( سختكوش و در تلاش) مى شد ، بيگمان از هر انسان ديگرى بيشتر بهره ى آنرا ميبرد زيرا او در آن صورت برترين نسب در تاريخ انسانيت را با بزرگترين كشور در تاريخ ممالك عالم ، يكجا در اختيار ميداشت .

    ولى در صورتى كه او - بفرض محال - چهره ى يك شخصيت دنيای و مادى را بخود مى گرفت ، ناگزير ميبايد از قيود و راثت و تربيتش بگذرد و افتخارات روحى خود را فراموش كند و كسى غير از حسن پسر على و فاطمه و نوه ى پيغمبر باشد ، يعنى طمعكاران را راضى كند ، براى خود همدست - های بسازد و دو دل ها و مرد دين را با رشوه ، گلوگير محبت و احسان خود كند ماليات آن امپراطورى وسيع ، به آسانى مى توانست جواب توقعات و مطامعى را كه رهبران آن اجتماع و ( فرزندان فاميلهاى سود جو) مدهوش سحر آن بودند ، بدهد آنوقت بود كه منافقين به مؤمنينى پاكيزه جان ، و خيانتكاران به مردمى امين و با اخلاص ، و دو دلها به افرادى سر براه و مطيع تبديل يافته و همه ى ملت بى آنكه خود بدانند در نقشى دروغين و غير واقعى جلوه مى كردند .

    در آنصورت عمر و بن عاص و مغيره بن شعبه و زياد بن ابيه و ديگر رجال اين مكتب را ميديدى كه در كوفه در جوار قصر حسن بن على اقامت گزيده و در زير سايه ى او آرميده اند ! هم چنانكه امروز حجر بن عدى و قيس بن سعد و عدى بن حاتم بدان پناهنده اند ، يا همچنانكه همان گروه نخست ، امروز كاخ معاويه را طواف ميكنند ! .

    رئيس و نقطه ى اتكای چون حسن بن على ، براى آنان اين امتياز را هم داشت كه از نقطه ضعف های از آنگونه كه در زندگى معاويه و گذشته ى او و مواريث او فراوان ديده مى شد ، مبرا و بر كنار بود .

    ديگر ، ماجراى حسن با آنچنان كاميابى و موفقيتى توأم مى بود كه بهيچ وجه ضرورت نداشت درباره ى آن چيزى نوشته شود يا تحقيقى بعمل آيد و يا وقتى و عمرى براى آن مصرف گردد .

    در آن فرض ، همين ملت پست كوفه كه در تاريخ ، همپا و هم دوره ى حسن اند ، در چهره ى ملتى با ثبات و موقر و يكپارچه ظاهر مى شدند كه در عين حال ، بيت المالشان مايه ای براى خريدارى و جدانها است و حكومت ولاياتشان در خدمت طمع و آز رجال است و سياست دولتشان با هوسهاى نفسانى و غرض هاى حزبى و طمع هاى دنيوى اطرافيان ، به مدارا و سازش است .

    تنها كسانى كه در آن صورت ممكن بود به وضع موجود تن در ندهند ، همين گروه اقليت پولادين شيعيان على بودند كه با اخلاص و پاكبازى خود در همراهى امام حسن و پدرش امام على - عليهما السلام - كه اولى يكباره از سر دنيا در گذشته و دومى دنيا را سه طلاقه كرده بود ، ثابت كرده بودند كه همواره در جبهه ى حقايق قرار دارند نه در وراى مطامع و هوسها تازه همين گروه نيز اميد مى رفت كه بخاطر انتساب امام حسن به رسول اكرم اين خاصيت غير قابل انتزاع كه مى توانست شفيع مقبول الشفاعه ای در نزد آنان باشد - از فشار اعتراض و عصيان خود نسبت به وى بكاهند .

    حال چگونه فكر مى كنيد ؟ آيا راستى معاويه مى توانست در برابر ( اين حسن) مقاومت كند يا بر او پيروز شود ؟ در چنين وضعى كداميك از اين دو رقيب ، شانس پيروزى و پيشرفت داشتند ؟ حسن يا معاويه ؟ .

    در پرتو اين توضيح ، معناى گفته ى امام را درك مى كنيم : ( اگر من در امر دنيا سختكوش و براى آن در فعاليت و تلاش ميبودم ، معاويه كسى نبود كه از من نيرومندتر و نستوه تر باشد و من نيز رأى و نظرى جز اينكه اكنون مى بينيد ، ميداشتم) .

    آرى ، اگر حسن در پى دنيا مى بود ، جز اين گمان و انتظارى نمى رفت .

    ولى موضوع معلوم و مسلم آنست كه حسن بن على - بر او و بر پدرش درود و رحمت - بشرى از نوع ديگر بود او از آنگونه انسانهای بود كه فقط در فترتهاى معدودى از زمان ، در دسترس اين جهان قرار ميگيرند و بشريت ، روحيات عالى و نمونه ى انسانى را از روش و كيفيت زندگى آنان الهام ميگيرد و به رهنمای آنان ، به سعادت خود راه مى يابد .

    او از شرف معناى خاصى درك ميكرد كه تركيبى بود از عزت نفس و مصالح دينى ديگر نه حكومت و نه مال و نه تمتعات لذتبخش اين جهان ، هيچيك بعقيده ى او داخل در حساب شرف نبودند .

    معصوميت او از پليدى - كه قرآن بدان ناطق است - و روحيه ى عالى و نمونه ای كه تمام وجود او را انباشته بود نميگذاشت كه وى از اوج اين شرف به حضيض تمايلات دنياى چند روزه و خواسته هاى محدود و عيش منغص و تيره ى اين جهان فرود آيد علاوه ، اينكار مستلزم روى گردانى از خدا و از كتابهاى آسمانى و پيامبران الهى و روز قيامت ، بود و مرد دنيا ناگزير ميبايد از اين همه چشمپوش و احيانا با آنها دشمن باشد .

    برد موقعيت بكمك اين روشهاى انحرافى و فساد آميز ، در زندگى اين رديف انسانهاى اوج نشين و بلند پرواز ، بزرگترين زيان و خسارت است .

    لازمه ى تن دادن به اين روشها - در مورد حسن بن على آن بود كه غرائز بينظير و پر ارزشى كه بدست نبوت در كيان او بر نشانده شده و از وحى ، تغذيه كرده و در مهبط قرآن گسترش يافته ، بكلى در وجود او متلاشى شود و از بين برود .

    ولى مگر ممكن بود ، اين غرائز كه همچون ذاتيات وى و جزای از وجود او بود متلاشى گردد ؟ مگر ممكن بود او - كه پسر رسولخدا و پرورده ى دامان او و شاگرد مكتب اوست - براى دنيا به فعاليت برخيزد و يا در امر دنيا سختكوش و در تلاش باشد ؟ …

    مگر رسولخدا با دنيا - جز بدين لحاظ كه ميدان رسالت اوست - كارى داشت ؟ .

    پس حسن نيز بحكم آنكه از تربيت و عقيده و محيط زندگى آنحضرت الهام گرفته ، ميبايد در ميدان امامت ، آئينه ى تمام نماى جدش باشد و اين همان تأسى و پيروى نيكوای است كه هرگز نميتوان آنرا به ضعف و زبونى مشتبه ساخت يا تهمت جبن و ترس بدان زد يا هر ايراد و اشكال ديگرى بر آن وارد آورد آرى همانگونه كه حسن در صفات و خصال پسنديده ، آئينه ى جدش رسولخدا است ، در زهد و پيراستگى از مطامع دنيا و هم در سياست و اداره ى امت بايد آئينه و نمودار كامل او باشد زيرا كه او ( شبيه ترين مردم به پيغمبر است در خلقت و در اخلاق)

    با اين ترتيب ، انتقادگران و قاضيان شتابزده ، كدام ضعف و زبونى را بر حسن خرده ميگيرند ؟ .

    اين گروه ، گويا وضع بحرانى و دشوارى را كه آن حضرت از ناحيه ى اصحابش بدان دچار بود ، از ياد برده و هم فراموش كرده اند كه ناهنجارى اين ياوران و همراهان ، ناشى از يك سلسله حوادثى بود كه حسن در آنها دستى نداشت بلكه دگرگونى زندگى عمومى در سومين دوره ى پس از عهد نبوت و بيرون آمدن همگى يا بيشترين مردم از قيد و بند تقوى و دل نهادنشان به مطامع و لذتها و هوسها ، عامل اساسى اين وضع بود در اين صورت گناه ، گناه شرائط و تقصير ، تقصير آن نسلى بود كه حسن ميبايد با آن بسر برد و او از هر گناه و تقصيرى مبرا و بر كنار بود .

    فراموش كرده اند كه هر آنگاه چنان موقعيت ناهنجارى و چنان نسل فاسدى كه به تظاهر و باطل گرای خو گرفته ، با چنين مرد با ايمانى كه جز با اخلاص و حق گرای سر سازش ندارد ، مواجه گردد ، نتيجه و عاقبت كار ممكن نيست بهتر از آنچه واقع شد ، واقع گردد .

    لذا مى بينيم تدابير خاصى كه امام حسن در مراحل مختلف ماجراى خود اتخاذ ميكرده ، ماهرانه ترين راه حل ها و جالب ترين تدبيرها با نظرى بنهايت دقيق و سياستى شايسته ى سيره ى امام ، بوده است .

    ما در فصول اين كتاب ، همه ى نقاطى را كه بعنوان نقطه ضعف ، در داستان امام حسن ذكر كرده اند ، در فصول اين كتاب بمناسبت ياد آور شده و در هر موردى توجيه صحيح و منطبق با واقعيت را كه مانع هر گونه تحريف و بيهوده گوای است ، ذكر كرده ايم .

    بدين ترتيب بود كه حسن در آخر كار بزرگترين قدم اصلاحى خود را برداشت و هنگامه ای را كه بر فتنه و سلاح ، استوار بود به مكتب اخلاق و محبت و اصلاح تبديل كرد و با سيماى ( بزرگترين مصلح) در صحنه ى مصلحان عالم نمودار گشت و در ميان رهبران مسلكى جهان ، برترين مدارج كمال را احراز كرد .

    و سپس به حكومت همه ى جهان نائل آمد - گرچه نه بر تخت سلطنت مگر اسلام در حقيقت و معنى ، جز همين روح آسمانى و فرشته گون كه مغلوب ما ديگرى دنيا و ذليل شهوتهاى پست و اوهام مسخره و دروغين نشود ، چيز ديگرى است ؟ ! .

    او به انبوه اصحاب خود نگريست و بسى بر او گران آمد كه مشاهده كند آنان بر اثر بى اعتنای به مسئوليت و بى ثباتى در دوستى و واگذارى جبهه ى حق خودشان ، بحقيقت در صف دشمنان او در آمده اند نه در صف او واگير خطرناكى كه خيانتكاران معدود آن لشكر را سخت مبتلا ساخته بود ، تمامى آن اجتماع از دست رفته و شكست خورده را تهديد ميكرد ، اختلاف كلمه در آنان راه يافته و صفوف از هم متلاشى شده و سليقه ها و طرز فكرهاى گوناگون پديد آمده بود ، هر گروهى خط مشى مخصوصى را انتخاب مى كرد و خود را براى جنگ آماده مى ساخت اما نه با آنكس كه از خير او دورتر و به حرمان او نزديكتر است .

    راستى به ياورانى كه هيچ دشمنى از آنان بدتر نيست ، چه اميدى ميتوان داشت ؟ .

    در اينصورت چرا امامى كه نايب پيغمبر است ، آن سخنى را كه در رحمت و عظمت ، گوای از زبان نبوت صادر مى شود ، بر زبان جارى نكند ، همان سخنى كه در لب و حقيقت ، نشان كناره گيرى از اين هر دو گروه متخاصم است ، گوای كه چيزى است برتر از همه .

    و مگر امام در حقيقت چيزى بجز آن موجود برتر است ؟ .

    …………………………

    پی نوشت ها

    1- ( تاريخ الاسلام السياسى) ( ج 1 - ص 396 )

    2- فريق اول ، اهل سنت و فريق دوم ، شيعيانند بيشتر معتزله نيز با شيعه در اين مسئله همرايند و مى گويند : ( امامت ، جز به نص و تعيين نيست) رجوع شود به كتاب ( آراء المعتزلة السياسة) ( ص 15 ) ، مجله ( الالواح) شماره 11 - سال 1 .

    3- اين تعريف ، بيش از آنچه معرف ماهيت دين باشد ، نشان دهنده ى اثر و نتيجه و غايت نهای دين است دين در اصطلاح قرآن و گفتار پيشوايان مذهبى ، عبارت است از ايده ئولوژى و طرز فكرى كه هدف آفرينش انسان و رسالت و نقطه ى تكامل او را مشخص مى سازد و برنامه های كه بر اساس آن ايده ئولوژى ، به زندگى فرد و اجتماع شكل مى دهد و مسير آنان را در اين جهان - و بالمال در جهان ديگر - معين مى سازد ، بدينجهت همه ى اديان الهى در طول تاريخ همت بر اين گماشته اند كه جامعه ى انسانيت را به شكل پيشنهادى خود بسازند و براى تأمين اين منظور برنامه ها و مقررات و قوانينى متناسب با وقت و زمان و به تعبير صحيح تر : متناسب با فطرت و سرشت انسان ، به جوامع پيشنهاد كرده و براى اجراى آن ، همه ى تدبيرهاى لازم را بكار برده اند ، براى آشنای بيشتر با اين حقيقت رجوع كنيد به كتاب ( آينده در قلمرو اسلام) نوشته ى ( سيد قطب) فصل 2 و 3 ( مترجم ) .

    4 - منظور مؤلف از خلافت بمعناى دوم ، مفاد و مضمون احاديثى از قبيل : ( انى تارك فيكم الثقلين : كتاب الله و عترتى ) ( مثل اهل بيتى كمثل سفينه نوح ، من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق ) و احاديث ديگرى از اين قبيل است كه از طريق معتبر شيعه و سنى نقل شده و در كتابهاى هر دو فرقه موجود است بعقيده ى مؤلف بزرگوار ، خلاصه ئيكه از اين احاديث بدست مىآيد ، مرجعيت اهل بيت است در تعليم مسائل دين بمعناى عام و به تعبير خود وى : ( وساطت ميان نبى و امت) .

    و نظير اين احاديث با اين مفاد درباره ى هيچكس ديگر در اسلام وارد نشده است .

    موضوعى كه لزوما بايد در اينجا تذكر داد آنست كه از اين بيان هرگز نبايد استنباط كرد كه منصب و رتبتى كه اهل بيت از طرف خدا و بوسيله ى پيامبر بدان منصوب شده اند ، صرفا رتبت تعليم و ارشاد و راهنمای و پند و اندرز و خلاصه ، - مسئله گوای و موعظه است و اما دخالت كردن در امر اداره ى ملت و تدبير جامعه ى مسلمان و تعيين و ترسيم سياست كلى و عمومى امت اسلامى در شأن ايشان نبوده و مربوط به ديگران است آنها بايد در خانه بنشينند و احكام دين را بيان كنند و مقام حكومت و اداره ى امت را به ديگران واگذارند اين همان پندار باطلى است كه گسترش و مقبوليت آن در نظر توده ى مسلمين ، براى احكام جور در تمام ادوار تاريخ اسلام تا امروز ، فوز عظيمى بوده و بوسيله ى آن مى توانسته اند بزرگترين مزاحمان حكومت غاصبانه ى خود - يعنى امامان شيعه و پيروان راستين آنان - را محكوم و مغلوب سازند و با نهايت تأسف بايد گفت جامعه ى شيعى - لااقل در دو سه قرن اخير - بيش از همه ى جوامع ديگر مسلمان ، بازيچه ى اين فكر غلط و اين بد آموزى شيطنتبار بوده و هست اساسا در اسلام اين دو وظيفه از هم جدا نيستند ، حكومت در اسلام در اختيار همان كسى است كه ميتواند و ميبايد مرجع حل معضلات و بيان مقررات شرعى باشد و اين هر دو منصب - لااقل براى دورانى خاص - از طرف خدا و بوسيله ى پيغمبر به برگزيدگان اهل بيت يعنى آن دوازده امام پاك واگذار شده است و بطور كلى حكومت در اسلام ، خاص آنكس است كه به ايده ئولوژى دين از همه آشناتر و به مواد آن از همه عامل تر باشد ( با تفصيلى كه در خور كتابى بزرگ است ) در دنياى امروز هم در كشورهای كه جامعه و حكومت بر اساس مسلك و مرام و مكتبى خاص بوجود آمده ، هميشه در رأس حكومت ، آنكسى قرار دارد كه از همه كس به آن مرام و به هدفهاى آن آشناتر و بعبارت مأنوس ما ، در آن مكتب ( فقيه ) تر است و با بودن چنين فردى نوبت حكومت و رهبرى اجتماع به ديگرى نمى رسد پس اگر مى پذيريم كه رسول اكرم ( ص ) كسان معينى را بعنوان مرجع نهای آموزش احكام و مقررات و معارف دين قرار داده و آنها را از همه در دين فقيه تر و داناتر شناخته ، بايد بپذيريم كه حاكم و زمامدار و رئيس جامعه ى اسلامى نيز همينها يند و هيچ عامل و ارزش ديگرى نميتواند ملاك حكومت كس ديگرى باشد ( مترجم ) .

    5 - اين حديث را ( حاكم) ( درج 3 - ص 148 كتابش ) ذكر كرده و سپس گفته : ( اين حديث بلحاظ شرائطى كه از نظر ( بخارى) و ( مسلم) ( دو محدث بزرگ سنى و صاحب معتبرترين كتابهاى حديث نزد اهل سنت ) در صحت حديث ، معتبر است ، صحيح مى باشد) .( ذهبى) نيز در كتاب تلخيص المستدرك آن را نقل كرده و به صحت آن از لحاظ همان شرائط ، اعتراف نموده است ( امام احمد حنبل) در ( مسند) ش ( ص 17 و 26 ) آنرا روايت كرده و ( ابن ابى شيبة) و ( ابويعلى) و ( ابن سعد) در ( كنز العمال) ( ج 1 ص 47 ) و جمعى ديگر نيز آن را نقل نموده اند.

    6- ( السياسة و الامامة) تأليف : ابن قتيبه ى دينورى ( ص 151 ) .

    7 - مدرك پيشين .

    8- ( المحاسن والمساوى) تأليف بيهقى ( ج 1 - ص 60 - 65 ) .

    9 - بحار الانوار ( ج 10 - ص 113 ).

    10 - براى معرفى روز ( سقيفه) بحثهای كه كتابهاى فراوان و بزرگ بدان اختصاص يافته ، بسنده اند ولى براى نمايش دادن وضع على عليه السلام در روز ( شورى) بهترين سخن ، گفته ای است كه خود آنحضرت در آنروز خطاب به اصحاب شورى بيان كرد فرمود : ( بيشك همه ى شما ميدانيد كه من از هر كس ديگر بدان ( خلافت ) شايسته ترم و سوگند بخدا تا روزيكه ببينم وضع مسلمين در بهبود است و جز به گروهى خاص ستم نمى رود ، آن را واگذار مى كنم ، تا پاداش و فضيلت اين ايثار نصيب من گردد و از زيور و زينت اين منصب كه شما بخاطر آن در كشمكش و مجادله ايد ، وارسته و بر كنار باشم) ( نهج البلاغه : ج 1 ص 124 ) .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:36:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      قلمرو ترديد   ...

    به تفكر پرداخت زيرا خطير بودن وضع و دوران امر ميان : فاجعه يا خوارى و ذلت يا مرگى بى شباهت به مرگ بزرگان ، بر او پوشيده نبود .

    حيرت و ترديدى كه موجب سرگردانى و بلاتكليفى شود نداشت ولى احساس او از واقعيت ، بسى تلخ و گدازنده بود و همچون تيغه ى خار مشتعل ، مى خراشيد و مى سوزانيدو مصرانه ، او را بر يافتن راه حلى بر مى انگيخت كه نه مايه ى خوارى و ذلت باشد ، نه مستلزم تسليم در برابر فاجعه و نه موجب مرگى تحميلى و بى تناسب با خاطرات عزيز و شكوهمند .

    اوضاع و احوالى كه محيط او را تشكيل مى داد ، لجاجت خسته كننده بود از سوای و شايعات دروغ از سوای و كشانيده شدن در جريان هرج و مرجى مخوف از سوى ديگر .

    حسن در ميانه ى اين حوادث خطير ، كوهى بود كه هيچ زمين لرزه ای آن را تكان نميداد و پيشواى نيكوكار و پر گذشتى كه نادانى نادانان او را خشمگين نمى ساخت و نارضای عيبجويان او را بغضب نمىآورد ، بى اعتنا به آنچه در پيرامونش مى گذرد ، ايستاد تا نقشه ها را بسنجد و سپس نقشه ى خود را طرح كند و نظريات را ارزيابى نمايد و آنگاه تصميم قاطع خود را بگيرد .

    امروز براى ما ميسر نيست كه آنچه را او بدان مى انديشيده بتفصيل بخوانيم ولى بطور حتم ميدانيم كه فكر او در اطراف اين موضوع دور مى زده كه آنچه خدا از او مى خواهد و پيغمبر بدان دستور داده چيست ؟ و آنچه ضامن حفظ عقيده و فكر او تواند بود ، كدامست ؟ .

    و اما آنچه مردم ميگويند ، براى او چندان مهم نبود .

    فراموش نكنيم كه او پيشواى روحانى ای بود كه زنده ماندن و زيستن در اين جهان را فقط تا آنجا مى خواست كه بتواند آن را پيشكش راه خدا و مايه ى استفاده ى خلق خدا و سرمشق اصلاح و احسان قرار دهد در اينصورت ، گفته ها و حرفهاى مردم را در جنب اين معنوياتى كه در راه خدا و براى خداست ، چه وزن و مقدارى خواهد بود پيشوا و امامى كه بايد با نيروى روحى خود ، ديگران را به خير رهنمون شود هرگز به فكرى جز اين نميگرايد و فكر و ذكر و عاطفه اش جز بر محور اراده ى خدا و سيره ى پيامبر و عقيده و فكر صحيح دور نمى زند .

    بدينجهت - همچنانكه گفتيم - حيرتى كه موجب سرگردانى و بلاتكليفى شود نداشت ، چون راه خدا نمايان و سيره ى رسول گرامى ، واضح است ولى احساسى كه از واقعيت داشت ، تلخ و گدازنده بود .

    و چه دشوار است كه شرائط و اوضاع ، كسى را بى اختيار و دست بسته به حالتى كه خلاف ميل اوست ، سوق دهد بحرانهاى پى در پى بدو رو كند و گرهها و عقده هاى بهم پيوسته او را احاطه نمايد اين همان وضع ( استثنای) يى است كه هرگز بدون سرگشتگى و اضطراب صورت نمى يابد و آدمى را در ميانه ى فعل و ترك و خوف و رجا نگاه ميدارد در چنين حالت و وضعيتى بيش از همه چيز ، به تأمل و تفكر و متانت و پايدارى احتياج هست و در چنين بحرانى است كه جوهر افراد و قدرت ذاتى آنان ، داراى نقشى دقيق و حساس است .

    وه كه اين چه نفس با عظمتى و چه روح آسمانى و بزرگى بود ؟ ! .

    اين همان نفس مطمئنه ای بود كه در هنگامه ى هجوم بليات ، خشنود و سرشار از رضايت ، به خدا باز ميگردد ، به غير او تكيه و اعتماد نمى كند و از غير او رشد و هدايت نمى خواهد و اين همان روح پاك و پيراسته ای بود كه بر اثر سنگينى بار وظيفه ، سستى و فتور نمى گرفت و در هر حال ، از حادثه ای كه بدو روى آورده ، سر سخت تر و محكم تر ميبود .

    نشنيده ايم كه در هنگامه ى هجوم آن بلاهاى سخت ، يكى از يارانش احساس كرده باشد كه او اينكه در پنجه ى بلا و مصيبت گرفتار است تمام آنچه از او بظهور مى رسيد ثبات و تصميم و استقرار بود حتى مناجات او با خدا نيز خود آيتى از پايدارى و پيوند با خدا و تكيه و اعتماد به او بود در يكى از دعاهاى خود مى گفت :

    ( بار خدايا ! اى صاحب نيرو و اقتدار ! اى بلند جايگاه ! چگونه از كسى بترسيم ؟ كه توای اميد من و چگونه از چيزى بينديشيم ؟ كه بر تو است تكيه و اعتماد من از بردباريت بر من فرو ريزد و بفرمان خود ، مرا بر دشمنانم پيروز كن و بياريت مؤيد گردان پناه من بسوى تو و پناهگاه من از لطف توست پس در كار من فتوح و گشايشى پيش آور ، اى آنكه اهل حرم را از آسيب اصحاب فيل مصون داشتى و بر آنان پرندگانى گروه گروه فرستادى كه آنان را هدف سنگريزه های از گل خشك سازند دشمنان مرا هدف عقوبتى عبرت افزا قرار ده) .

    در لابلاى افكار ياس آور و انديشه هاى بيفر جام ، ناگهان پرتوى از اميد - كه گوای پاسخى به نيايش اوست - درخشيد و عطر دلپذيرى كه گفتى رايت سرور و بشارت است ، در فضاى روحش پراكنده گشت .

    اتفاق غريبى بود ناگهان راه تمامى غم و اندوهها بروى او بسته شد و در ميانه ى طوفانى از خاطرات گذشته ، خاطراتى كه اكنون از آنها اثرى نبود ، ولى ياد آورى آنها لذتى عميق در روح بجا مى گذاشت ، قرار گرفت .

    روح آدمى گاه در آن لحظه كه دستخوش درد و رنج و گرفتار تركتازى انديشه هاى تلخ است ناگهان طراوتى فيض بخش و مبارك مى يابد ، از تنگنا به گشايش و از نوميدى به اميد و از حيرت و ترديد به ثبات و استقرارى اميد افزا ، راه مى يابد .

    او در حالت كنونيش ، از ناملائماتى كه احاطه اش كرده بود ، و بر آينده اش از اين دشمن بيباك و بى اعتنا به مقدسات ، بيمناك بود و مى انديشيد كه :( اگر دست در دست او گذارده و با او صلح كند ، او چنان بخود وا نخواهدش گذارد كه بر آئين جدش رسولخدا - صلى الله عليه و آله - رفتار كند) ( 1 ).

    ولى اين اتفاق جديد ، او را يك ثلث قرن ، عقب برد و او ناگهان خود را در ميانه ى سرزمين نبوت و جايگاه وحى و در احاطه ى جمع مهاجر و انصار ، مشاهده كرد رؤياى لذتبخشى كه سراپاى او را فرا گرفته و آلام را از ياد او برد .

    اينك اين جد بزرگوار اوست و اين حكومت نبوى است در خاندان او و اين ستارگان آيات كريم قرآن است كه لحظه بلحظه از آسمان علم خدا فرو مى ريزد گوای قاصد آسمان است بسوى زمين و جز در خانه ى آنان هم فرود نمىآيد .

    و اين پدر اوست وزير پيامبر و مجاهد بزرگى كه مهتران عرب را در مقابل كلمات خدا خاضع ساخت گوای هم اكنون از گشودن قلعه ى خيبر باز ميگردد .

    و اين مادر اوست طاهره ى بتول ، كه رسولخدا او را به مباهله برد و او بحق ، سرور زنان جهان است .

    اگر اين رؤياهاى شيرين هيچيك اكنون داراى عينيت خارجى نيست ولى مگر نه بحقيقت همه ى آنها داراى واقعيت هاى نفسانى است كه بيننده را در آنچنان جريان روحى ای قرار ميدهد كه روح او را به روح اين جد و اين پدر و مادر متصل مى سازد همچنانكه جسم او به جسم آنان مرتبط و متصل است و خدا در روزى كه هيئت مباهله با نصاراى نجران را - كه مركب بود از حسن و جد و پدر و مادر و برادرش - تشكيل ميداد ، اين اتصال جسمى را تأييد كرد و پيغمبر نيز در روزى كه برگزيدگان خاندان خود - يعنى خودش و آن چهار تن - را در كساء پيچيد و هم در روزى كه آيه ى تطهير نازل شد و آنحضرت آن را با همين برگزيدگان تطبيق كرد ، از اين اتصال و ارتباط جسمى ، تعبيرى بدينصورت آورد .

    وه ، چه نشانه هاى عظمتى كه در اسلام هيچكس با آنان در آن شركت نداشته است ! .

    از وراى افق حزن آور پيرامونش ، مناظر لذتبخشى از دوران كودكى و دوران صباوت ، در برابر چشمانش ظاهر گشت از اين ديدگاه دور ، روزهاى روشن و منورى را بخاطر آورد كه در مدينه با موقعيت ممتاز و مقام مشخص خود در ميان اقران و همسالان خود ، مدارج كمال را مى پيمود ، آنروزهای كه در ميان اقران و همسالان خود ، مدارج كمال را مى پيمود ، آنروزهای كه در ميان بازوان نيرومند پدر يا بر سينه و پشت پيغمبر و يا بر روى چوبهاى منبر جدش ببازى مشغول مى شد ، آنروزهای كه وحى را در اولين لحظات نزول ، دريافت مى كرد و كلمات خدا را از زبان پيامبر ( ص ) مىآموخت و دانش خود را از مصدر دانش و منبع علم استخراج مى كرد و خود را براى پيشوای و امامتى كه براى او مقرر شده بود آماده مى ساخت و بسخن جد خود - كه هرگاه از حسن ياد مى شد با بيانى مباهات آميز شايستگى او را براى پيشوای امت بيان مى كرد - گوش فرا ميداد و اين سخنى بود كه بارها بر زبان رسول خدا ميگذشت .

    اينها دورانهای بود آميخته به روح عظمت و همراه با عظمت روح ، گذشته های شايسته ى آنكه بر حسن بانگ زند و پاكيزه ترين و مسرت آميزترين و مكرمت بازترين خاطرات او را بيادش آورد .

    اين خاطرات آنچنان گيرا و جذاب بود كه بر سراسر وجود او مستولى شد و اثر آن بصورت لبخندى حاكى از مسرت - در وضعى كه گمان لبخند در آن نمى رفت - بر لبهاى وى ظاهر گشت .

    جدش پيغمبر را ديد كه گوای هم اكنون او را از روى دوش مادر بر ميدارد و بدست مى گيرد و بر سر دو پا مى ايستاند و بصدای نرم و ملايم اين سرود مقدس را زمزمه مى كند : حزقه ! حزقه ! ترق عين بقه ! ( 2 ) .

    و او با قدمهاى كوچك خود آهسته آهسته بالا مى رود تا پاى خود را بر سينه ى جد بزرگوارش مى نهد و بدستور او دهان خود را باز مى كند و او دهان فرزندش را مى بوسد و آنگاه مى گويد : ( بار خدايا ! اين را دوست ميدارم ، تو نيز دوستش بدار و دوستدار او را نيز دوست بدار) ( 3 ) .

    اين خاطره ، كليد خاطراتى بود كه حقا مى بايست او را به خود مشغول دارد و ناملائمات اين لحظات آخرين را از ياد او ببرد روشن ترين دورانها در زندگى هر انسانى همان دوران كودكى و پاكى و سادگى اوست كه پيوندهاى مقدسى - ميان او و آغوشهای كه بدان پناه مى برده و هم ميان او و اجتماعى كه در آن زيست مى كرده - آنرا آرايش مى بخشد خاطرات اين دوران از زندگى هر كسى تا ابد در مغز و دل و روح او پاينده است و فراموشى را در آن راه نيست .

    مثلا ناگهان جدش رسولخدا - صلى الله عليه و آله - را بياد آورد كه او را بر دوش راست و برادرش حسين را بر دوش چپ نشانيده است ابوبكر بانان برخورد مى كند و به ايندو مى گويد : ( چه خوب مركبى داريد ، بچه ها) ! و رسولخدا مى گويد : ( ( و چه خوب سوارانند ايندو اين بچه ها مايه ى دلخوشى منند از دنيا ) ( 4 ) .

    و باز آنروزى را بياد آورد كه جدش بروى زانوش خم شد و او را بر پشت خود نشانيد ، برادرش حسين را هم با او نشانيد و آنگاه به آندو گفت : ( چه خوب شترى است شتر شما و چه خوب جفتى هستيد شما) ( 5 ) .

    و باز روزى را بياد آورد كه جدش در حال سجده بود و او آمد تا بروى گردن آنحضرت - كه نماز مى گذارد - نشست ( 6 ) و روزى را كه جدش در حال ركوع بود و او از ميان دو پاى او عبور كرد ( 7 ) و روز ديگرى را كه به جدش گفتند : ( اى رسولخدا ! تو با اين پسر - يعنى حسن - رفتارى مى كنى كه با هيچكس ديگر نمى كنى ، ) وجدش فرمود : ( اين مايه ى دلخوشى من است و اين پسرك من ، سيدى است كه خدا بدست او ميان دو گروه مسلمانان صلح خواهد داد) ( 8 ) .

    بياد آورد كه روزى بر گردن جدش رسولخدا - صلى الله عليه وآله - كه در مسجد خطبه مى خواند بالا رفت تا حدى كه برق خلخالهايش تا آخر مسجد ديده شد و آندو پاى بر نجن بر سينه ى جدش درخشيد و به همين صورت بود تا نبى اكرم ( ص ) از خطبهفراغت يافت ( 9 ) .

    و باز بياد آورد كه چگونه روزى جدش رسولخدا صلى الله عليه و آله با شتاب از منبر فرود آمد و او را كه بر در مسجد به زمين خورده بود ، برداشت و با خود بروى منبر برد ، سپس گفت : هان اين مردم ! فرزند ، محنت و آزمايش است ( 10 ) .

    و باز بياد آورد كه جدش بارها بدو مى گفت : ( تو شبيه خوى و خلقت منى) ( 11 ) .

    و باز بياد آورد روزى را كه از خواب برخاست و ديد كه جدش و مادرش سخن مى گويند روى به جدش كرد و گفت : ( پدر بزرگ ! بمن آب ده) و جدش او را برداشت و از ناقه ى پر شيرى بدست خود شير براى او دوشيد و ظرفى از پوست يا چوب آورد و شير را كه كف كرده بود در آن ريخت و آورد كه به او بدهد ، ناگهان حسين بيدار شد و گفت : ( پدر جان ! آبم بده) پيغمبر باو گفت : پسرم ! برادرت از تو بزرگتر است و پيش از تو آب از من خواسته است ( 12 ) .

    و باز بياد آورد روزى از دوران طفلى اش را كه پيش روى مادرش فاطمه - عليها السلام - نشسته بود ، پدرش رسولخدا - صلى الله عليه و آله - وارد شد و او را كه ديد كه به بازى مشغول است به فاطمه گفت : خداى تعالى در آينده بدست اين پسر تو ، ميان دو گروه بزرگ از مسلمانان اصلاح خواهد كرد ( 13 ) .

    از نشانه هاى عظمت روحى خود در دوران صباوت ، آن روزى را بياد آورد كه نزد ابوبكر رفته و به او - كه بر منبر رسولخدا قرار داشت - گفته بود : از جايگاه پدرم فرود آى ! ( 14 ) .

    و هم آن روزى را كه رسول اكرم او را با خود بر فراز منبر برده بود ، گاه روى به مردم مى كرد و گاه به او و ميگفت : اين پسر من سيد است و اميد مى رود كه خدا بدست او ميان دو گروه مسلمان ، صلح بر قرار كند .

    اين مناظر ، در احساس او اثر مى گذاشت و خاطرات تاريخى لذتبخشى را كه ميتوانست جايگزين وحشت آن لحظه شده و از عظمت آن بليه بكاهد در مغز او بيدار مى كرد هر خاطره ای خاطره ى ديگرى را بياد او مىآورد و هر منظره ای كه از برابر چشمش عبور مى نمود ، مناظر ديگرى را بدنبال خود مى كشيد او به گفته ى جدش آنچنان اطمينان دارد كه به آيات قرآن و اينك جد بزرگوار اوست كه با او سخن مى گويد ، گوای اين صداى گيرا و محبوب اوست كه هم اكنون در گوش حسن منعكس مى شود و دارد به مادر او - طاهره ى بتول - يا بر فراز منبر و يا در جمع اصحاب ، بار ديگر اين گفته را تكرار مى كند : ( اين پسر من سيد است و خدا ميان دو گروه از مسلمانان بدست او صلح خواهد افكند ) .

    حسن به خود باز ميگردد و با خود چنين مى گويد :

    راستى آيا منظور رسول خدا اين بود كه امروز با اهل شام صلح كنم ؟ آيا مردم سركش و طغيانگر شام ، گروهى مسلمانند كه ممكن است منظور از اين حديث باشند ؟ .

    آيا آن فتنه ای كه رسولخدا خواسته كه من آن را اصلاح كنم ، همين فتنه ى در گرفته ى امروز است ؟ مگر ما فاقد نيروى لازم براى قلع و قمع اين فتنه ايم ؟ .

    اين افكار در مغز حسن بن على وارد مى شد و در روح او آشوب و غوغای كه ميتوانست مبدأ تحول و نقطه ى عطف تاريخ باشد ، بپا مى كرد اينها سئوالاتى بود كه پاسخ با آنها ، سرنوشت نهای را تعيين مى كرد .

    اين خاطرات كه متضمن راهنمای هاى جدش بود و حسن عليه السلام از آنها چنين نتيجه مى گرفت كه جدش در بحرانى ترين لحظات ، حمايت خود را از او دريغ نداشته است - او را بدين فكر انداخت كه اگر بتواند پاسخى مناسب حال بدين سئوالات بدهد ، موقعيت حاضر را از اين بحران نجات خواهد داد.

    بله ! بدون ترديد ، رسولخدا اين سخن را گفته است .

    و آن فتنه ای كه در اين گفته ، بدان اشاره شده جز همين فتنه ى كنونى نيست و چه فتنه ای بالاتر از پديد آمدن اينچنين شكاف و فاصله ای ميان مسلمانان كه آنانرا از نقشه ها و كوششهاى دشمن در كمين نشسته شان غافل ساخته ( 16 ) و از وظائفى همچون آبادانى و عمران و تنظيمات ادارى و جهاد با دشمن خارجى ، بازشان داشته است .

    و اما اينكه آن سركشان طغيانگر مسلمانند ، مطلبى است كه از رفتار اميرالمؤمنين با آنان بدست مىآيد چه ، آنحضرت لشگر خود را از اسير كردن زنان و كودكان همين مردم ، منع كرده و سيره ى اميرالمؤمنين عليه السلام بهترين سرمشق و شايسته ترين رهنمون است .

    و اما اين پرسش كه مگر نيروى لازم براى فرو خواباندن اين فتنه ، وجود ندارد ؟ ( يعنى سئوال از تحقق اين رؤياى لذتبخش كه شيعيان پرشور كوفه در آغاز جنبش جهاد ، بدان شعار مى دادند ) آنوقت قابل جواب است كه موقعيت امام حسن هم از لحاظ عدد سپاهيان و هم از لحاظ روحيه و نيروى معنوى اين سپاه ، بررسى شود و اين در صورتى ممكن خواهد بود كه امكانات موجود بر طبق واقعيت ، مورد سنجش قرار گيرد .

    روحيه و نيروى معنوى در افراد سپاهى ، رمز اصلى قدرتى است كه براى برد حوادث ، مورد نياز است و خيلى بيش از تصاعد كميتى و عددى بكار مىآيد .

    امام حسن در مسكن ، بازمانده ای از سپاه اصلى خود داشت كه پس از خيانت فرمانده و فرار هشت هزار نفر از سربازان ، فقط يك معجزه مى توانست در آنها روحيه و نيروى معنوى بدمد .

    در مدائن هم مجموعه ای از اشباح مى زيستند كه اغتشاشات عدوات آميز و پياپى آنان از مقاصد پليدشان خبر ميداد بدست آنان نه اميد خوابانيدن فتنه مى رفت و نه گمان اقدام به كارهاى بزرگ يا اداره ى ميدان جنگ .

    اين ، درباره ى جنبه ى معنوى و روحيه ى سپاه .

    و اما نسبت عددى بزرگترين رقمى كه ميتوان ادعا كرد لشكر امام حسن در اين واقعه بدان بالغ شده ، بيست هزار يا كمى بيشتر است در حاليكه عدد لشكر معاويه كه در مرزهاى عراق مستقر شده بودند به شصت هزار مى رسيد ! بنابراين ، حسن در آغاز كار ، يك سوم سربازان معاويه را داشت .

    جريان فرارى كه در اردوگاه مسكن اتفاق افتاد و آن عمو زاده ى بيگانه صفت ، با هشت هزار سرباز بسوى معاويه گريخت ، نسبت عددى ميان دو لشكر را بالا برد .

    يعنى براى امام حسن مجموعا در هر دو اردوگاه ، يك پنجم لشكر معاويه باقى ماند ! .

    و اگر اين فرمول جديد نظامى را - كه براى نيروى معنوى ، ارزشى بميزان سه برابر تعداد سرباز قائل است - قبول كنيم ، به نتيجه ای فوق العاده اسفبار مى رسيم و آن اينكه نسبت لشكر امام حسن با معاويه ، نسبت 15 / 1 بوده است .

    و اگر با توجه به اين محاسبه ، باقيمانده ى لشكر مسكن را بتنهای در نظر بگيريم ، خواهيم ديد كه اين عده ، ميخواسته اند با لشكرى بجنگند كه بنابر مقياس مذكور ، 45 برابر آنان بوده است .

    در اينصورت كو نيروى لازم براى قلع و قمع فتنه ى شام ؟ .

    هيچيك از نظامات جنگى معمول تاريخ ، جنگيدن يكتن را با 45 نفر و يا با 15 نفر ، جايز نمى داند ، چنين وضعى اگر هم اتفاقا پيش آيد ، جنگ نظامى ای كه نتيجه ى نيك در انتظار آن باشد نيست بلكه صرفا حمله ای جانبازانه و بيشتر در حكم انتحار و خودكشى خواهد بود .

    در اينصورت بگذار حسن ، پسر رسولخدا ، همان مخلوقى باشد كه خدا او را براى صلح ذخيره كرده نه براى جنگ ، و براى مسالمت آفريده نه براى مخاصمت ، بگذار اين همان نهالى باشد كه خدا او را براى مسلمانان در زمين نشانده نه براى خود او ، و براى دين تربيت كرده نه براى سلطنت ، بگذار سهم او از اين ماجرا ، باقى و ابدى باشد نه زود گذر و آنى ، و در آن نشأه ى دائمى باشد نه لذت اين جهان فانى ، و از لطف و رحمت خدا باشد نه از دست مردم .

    بدين ترتيب بود كه رسالت حسن به صلح تبديل يافت ، بى آنكه دو گروه به كوچكترين زد و خوردى دست زنند و اين از نظر تاريخ ، موضوعى ثابت و مسلم است اگر چه برخى از مورخان در صدد بر آمده اند اثبات كنند كه ميان لشكر قيس بن سعد ( لشكر مقدمه ) و سپاهيان شام در ( مسكن) جنگى در گرفته و ( سيد عليخان) دركتاب ( الدرجات الرفيعة) در كيفيت اين واقعه ى پندارى چيزها نوشته است .

    ما براى اين خبر ، مدرك قابل اعتنای كه زمانا جلوتر از اين سيد عاليمقام ( سيد عليخان متوفى در 1120 ) باشد ، سراغ نداريم و با تحقيق و بررسى وضع آنروز مسكن ، چيزى هم كه مؤيد اين نظر باشد نمى يابيم .

    و با توجه به روش حفظ خون كه نشانه ى بارز سياست امام حسن عليه السلام بود ، در ساير مراحل اين سياست نيز پديده ای كه به قبول اين خبر كمك كند ، بياد نداريم .

    و از آن حديث رسولخدا صلى الله عليه و آله كه : ( خدا بدست حسن ميان دو گروه بزرگ مسلمان را اصلاح خواهد داد) نيز جز اين نمى فهميم كه حسن عليه السلام پيامبر صلح در اسلام است .

    در اينصورت چه دليل دارد كه لشكر او به جنگ و حمله دست زند ؟ .

    از وصيت امام حسن در لحظه ى مرگ هم اين را دانسته ايم كه او راضى نبوده در مورد او و براى او قطره ى خونى ريخته شود پس در اين مورد نيز بر وفق رسالتى كه خود انتخاب كرده بود - يا براى او انتخاب كرده بودند - مشى كرده است .

    از اين گذشته ، گواهان زياد واقعه ، تأكيد مى كنند كه : ( خلافت را بدست گرفت و قطره خونى در دوران خلافتش ريخته نشد) و بعضى از راويان اين نص ، سخن خود را همراه با دو سوگند بيان مينمايند ( 17 ) .

    …………………………………….

    پی نوشت ها

    1- از سخنان آنحضرت بنا به روايت بحار الانوار : ( 10 / 107 ) .

    2- اين كوچولوى كوچك پا ! بالا برو ! اى ريز چشم ! .

    3- زمخشرى ، ابن البيع ، طبرانى ، ( ينابيع الموده) ، ( الاصابه) ( 2 / 12 ) و جز اينها .

    4- كتاب سليم بن قيس و هم ( المحاسن و المساوى) بيهقى ( ص 49 ) و اين دومى ، گفته ى حميرى را هم كه حديث مزبور را به نظم در آورده ، نقل كرده است : پيغمبر نزد حسن و حسين آمد - كه روزى ببازى در آمده بودند آندو را در آغوش گرفت و گفت : جانم بقربانتان - و آندو نزد وى چنين مكانتى داشتند آندو گذشتند در آنحال كه دوش او زير پايشان بود - وه ، چه خوب مركبى ، و چه خوب سوارانى .

    5- ( الابانه) تأليف : ابن بطه .

    6- ( حليه الاولياء) تأليف : ابونعيم .

    7- ( الاصابه) - ج 2 ص 11 .

    8- ( حلية الاولياء) .

    9- بحار ( ج 6 - ص 58 ) .

    10- مناقب ، كتاب ترمذى ، انساب سمعانى و فضائل احمد .

    11- غزالى در ( احياء العلوم) و مكى در ( قوت القلوب) .

    12- كتاب سليم بن قيس ( ص 98 ) .

    13- ( عقد الفريد) ( 1 / 194 ) و بيهقى ( 1 / 40 ) و بخارى و خطيب و سمعانى و حركوشى و جنابذى و ابونعيم در ( حلية الاولياء) و ( ينابيع الموده ) و ( مروج الذهب) و جز اينها .

    14- ( الصواعق المحرقه) ( ص 105 ) و هم دار قطنى .

    15 - بخارى و مسلم و ( الاصابة) ( ج 2 ص 12 ) .

    16 - اشاره به عمليات امپراطورى بيزانس در مرزهاى شام در سال 40 .

    17 - رجوع شود به : ( الاصابة) ( 2 / 12 ) و ( تاريخ ابن كثير) ( 8 / 8 / 14 ) و جز ايندو.

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:28:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      آغاز سرنوشت   ...

    براى اولين بار ، قاصدى از ( مسكن) به حضور امام حسن آمد با نامه ى قيس بن سعد كه گزارش ميداد كه :

    ( در قريه ای بنام ( جنوبيه) در محاذات ( مسكن) در برابر معاويه ، موضع گرفته اند معاويه به عبيدالله پيغام فرستاده و او را به رفتن نزد خود تشويق كرده و يك ميليون درهم پاداش براى او قرار داده است كه نيمى از آن را نقد و نيم ديگر را در هنگام ورود به كوفه به او بپردازد و عبيدالله ، شبانه با نزديكانش به اردوگاه معاويه رفته است و صبح كه مردم برخاسته اند ، امير خود را در اردو نيافته اند و قيس با آنان نماز گزارده و اداره ى امور آنان را بدست گرفته است) ( 1 ) .

    فقره ى اول اين نامه نشان ميدهد كه عبيدالله بن عباس از آغاز ورود به ( مسكن ) نامه ای براى امام حسن ننوشته بوده است ( 2 ) .

    حال ، آيا قطع رابطه ى يك فرمانده با مركز عالى فرماندهى ، دليل آن ست كه وى از پيش ، بناى تمرد داشته است ؟ نميدانيم بعلاوه ، اساسا روشن نيست كه آيا مدت زمانى كه ميان ورود لشكر به مسكن و پيوستن عبيدالله به معاويه فاصله شده ، چندان بوده كه در آن مجال و امكان نامه نگارى بوده باشد ، يا نه ؟ .

    همراه با نامه ى قيس و بدنبال آن ، اخبار مسكن پى در پى رسيد ( و هميشه خبرهاى بد زودتر مى رسد و بيشتر پخش مى شود ) و امام حسن اطلاع يافت كه اين ( نزديكان ) كه در نامه ى قيس از آنها ياد شده - و ماخذ تاريخى آنها را بعنوان ( اشراف و خانواده دارها) يا ( وجوه و وابستگان به فاميل هاى معروف) معرفى كرده اند - در طرح كردن نقشه ى خيانت ، با عبيدالله شريك بوده اند و همچنين كشف كرد كه بعضى از آنان پيش از عبيدالله ، فرار اختيار كرده اند برخى از خبرها در بدگوای از عبيدالله دست بالا را گرفته و مى گفتند كه وى ( پرچم را در هم پيچيده است) ( 3 ) .

    اين حركت دشمنى بار ، فضاى مساعدى براى پديد آمدن روح تمرد و نافرمانى ايجاد كرد بطوريكه اثر آن به گروههاى ديگرى از سپاه نيز سرايت كرد و جمعى از آنان به فكر فرار افتادند با اين پندار كه متابعت از ( اشراف و وابستگان به فاميلهاى معروف) داراى منافعى است كه اگر بدنبال آنان نروند از آن منافع ، محروم خواهند گشت .

    معاويه ، چندان كه مى توانست در بر انگيختن و سپس پختن و آنگاه توسعه دادن اين روح تمرد و نافرمانى فعاليت ميكرد او به روحيه ى اين افراد فاميلدار بد دل ترسو كه بر اثر غلبه ى اشرافگيرى و غرق شدن در ناز و نعمت ، آن مفاخره و سرسختى عربى را از دست داده بودند ، كاملا واقف بود و بدينجهت هميشه منتظر سر خوردن و كشيده شدن آنان بسوى خود بود و با وسائل گوناگون و حيله هاى رنگارنگ با آنان رابطه بر قرار مى ساخت لهذا آنقدر فعاليت كرد تا عاقبت توانست غرور و مناعت آنان را با مطالع مادى بشكند و بزرگتر آنان را كه مسحور وعده هاى او شده بود پيشاپيش همه دوان دوان بسوى پرتگاهى مذلتبار بكشد پرتگاهى كه هيچ انسان شرفدوست و علاقمند به آبرو و حيثيت خود ، ممكن نيست بدان نزديك شود.

    بدين صورت ، اصحاب امام حسن كه بزرگترهاشان همراه عبدالله بودند ، بدنبال اشراف و فاميلدارها مخفيانه بسوى معاويه روانه شدند( 4 ) در فاصله ى كوتاهى ، عدد فراريان ميدان جنگ و خيانتكاران به خدا و پيغمبر و فرزند پيغمبر ، به هشت هزار نفر بالغ شد ( بنابر نقل احمد بن يعقوب در تاريخش ) عبارت اين مورخ چنين است : ( معاويه كسى نزد عبيدالله فرستاد و براى او يك ميليون درهم معين كرد و او با هشت هزار نفر از يارانش به معاويه ملحق شد و قيس بن سعد بجاى او در مقام جنگ بر آمد) ( 5 ) آرى ، هشت هزار از دوازده هزار ! .

    اين شكافى هولناك در حصار اردوگاهى بود كه در برابر 60 هزار دشمن سر سخت ، جبهه بسته است ، نه ، بلكه سقوطى دهشتبار و شكستى تلخ بود كه از فاجعه ای نزديك خبر ميداد .

    و اين عبيدالله است كه در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ ، مسئوليت سنگين آنرا بر دوش دارد .

    اينهای كه بشتاب تمام ، به فتنه رو كرده و يكسره فرار را بر قرار ترجيح داده بودند خيال ميكردند كه چون در اينكار از پسر عم خليفه - كه از هر كس به داشتن پاس حق او و وفا به بيعت او سزاوارتر است پيروى كرده اند و در خور ملامت نيستند و همين منطق غلط و نارسا را براى توجيه عمل خود در برابر مردم هم بكار ميبردند ولى مردم به فرار آنان فقط از ناحيه ى چهار چوب زر اندود آن مينگريستند و در ميان اين عذر و بهانه ها فقط سكه هاى طلاى معاويه را مى ديدند و براى اين ( وابستگان به فاميل ها) افتخارى بجز جلو بودن در پيمان شكنى و دين به دنيا فروشى ، نمى شناختند .

    مردمى كه از ميدان جهاد حسن بن على مى گريختند ، منكر فضل و برترى او يا نا آشنا به بزرگوارى و آقای او نبودند ، همين بود كه او را براى دنياى خود خواسته بودند و سپس او را بر طبق خواسته ى خود نيافته بودند .

    و اينكه بسوى معاويه مى گريختند بدين معنى نبود كه به او و وعده هايش اعتماد دارند يا عاقبت كارشان را با او - همان عاقبتى كه در روز ورود به كوفه و شكستن همه ى پيمانها و قراردادها بر آنان روشن شد - حدس نمى زدند زيرا نه معاويه آنچنان كسى بود كه كارش پوشيده باشد و نه آنان از طبقه ای بودند كه امثال معاويه را نشناسند .

    در اينصورت نه دشمنى و ناشناسى امام حسن و نه دوستى و اعتماد به معاويه ، انگيزه ى فرار و رميدگى آنان را تشكيل نميداد بلكه دليل ديگر يا دليل هاى گوناگونى در ميان بود كه اين دل از دست دادگان را باين كار ننگين كه هنوز موج آن در جو تاريخ باقيست ، و ادار ساخت .

    چه ميدانيم ؟ شايد اينها مراحل حساب شده و توطئه هاى قبلى رؤساى مخالف امام حسن بود كه بدينوسيله مى خواستند خود را از سر انجامى كه در صورت پيروزى كوفه ، در انتظار آنان بود در امان نگاه دارند .

    تدابير وسيعى كه امام در دعوت آفاق اسلامى به جهاد ، بكار بسته بود و بارقه ى نشاط و تحركى كه بوسيله ى شيعيان مخلص در اين دعوت همگانى ، پديدار گشته بود ، موجب مى شد كه دل مضطرب رؤساى خيانتكار كوفه ، نسبت به آينده شان بيمناكتر و هراسانتر شود و آنانرا به دقت و احتياط بيشتر در انجام نقشه ها و تاكتيك های كه بر ضد اردوگاه كوفه داشتند ، و ادار سازد .

    اين بود كه ديدند پيوستن به معاويه هم موجب آنست كه زودتر از اين دغدغه و هراس آسوده شوند و هم ضربت مؤثرى است بر جبهه ای كه منشأ اين بيم و هراس است بكار بستن اين فكر در كمترين وقت و به وسيعترين شكل ، كاملا تأييد كرد كه اين عمل ، نتيجه ى توطئه ى قبلى جمع انبوهى از سران بوده است .

    گويا تفسير فاجعه ى فرار باينصورت ، از تفسيرهاى ديگرى كه ديگر راويان اين ماجرا - از دشمن و دوست - كرده اند بواقع نزديكتر باشد.

    معناى اين تفسير ، آن نيست كه معاويه هيچيك از سران و فرماندهان را به رشوه يا وعده ای نفريفته است بعكس ، او بقدرى بيدريغ وعده داد كه هوش از سر آنان ربود و فقط به فرماندهشان يك ميليون درهم بخشيد و دين و شرف او را با آن خريد.

    ولى اين مطلب در خور دقت و شايسته ى توجه است كه در حادثه ى فرار ، از هيچ شخص ديگرى - جز عبيدالله بن عباس - كه بپاداش خيانت خود از معاويه پولى گرفتهباشد ، نام نيست .

    آيا ميتوان قبول كرد كه ساير سران و رؤسا ، فقط بوعده راضى شده و پول نقد از او نگرفته باشند ؟ مسلما خير مگر در صورتى كه بپذيريم همان هراس و بيمى كه بدان اشاره شد در آنان وجود داشته و آنان را بقبول وعده بجاى پول ، وادار كرده است ! !.

    اثر ترس را در نفوس - مخصوصا در نفوس مردم اشرافى - نميتوان ناديده گرفت بنابرين تعجبى نيست اگر در آن محيط كه بجز خدا و عدالت قاطع ، چيزى حكمفرما نيست ، جلوه هاى فريبنده ى شام ، انديشه ى خيانت را در ( مردم وابسته به فاميل ها) بيدار و بر افروخته سازد .

    بدين ترتيب بود كه هر گروهى از عناصر مختلف اين لشكر ، باطن خود را كه اكنون ديگر پوشش آن دريده بود ، آشكار كرد و رنگ واقعى خود را در آن صحنه نشان داد و اين بود كه عافيت طلبى جمعى و تعصب هاى جاهلانه يا هوس ها و هواها و تمايلات جمعى ديگر ، اثر آشكار خود را در تكوين سر انجام و مال كار گذاشت .

    طمع و انگيزه هاى مادى ، كار مردمى را كه بعشق غنيمت جنگى باين لشكر پيوسته بودند ، بفضاحت و رسوای كشانيد براى اينها جاى بسى خوشوقتى بود كه ميتوانستند غنائم مورد نظر خود را از راه خيانت ، باسانى بدست آورند در حاليكه قبلا فكر ميكردند كه آنرا جز از راه جنگ و روبرو شدن با نيزه و شمشير ، بدست نخواهند آورد .

    از اين راه بود كه به دره ى پست هوسهای كه از روى غفلت و فريفتگى براى خود انتخاب كرده بودند ، سقوط كردند ( و هر آنكس كه عهد شكنى كند ، بزيان خود كرده و هر كس كه بعهدى كه با خدا بسته وفا كند ، بزودى خدا پاداش بزرگى بدو خواهد داد) .

    آن مسلمانى كه امام و پيشواى خود را رها ميكند تا بظالم سركشى بپيوندد ، از آن ظالم سركش ، بدتر و پليدتر است اين عده در دينشان ضعيف و در دنياشان مضطرب و متزلزل بودند و جبهه ى معاويه براى اين گونه مردمى مناسبتر و شايسته تر بود .

    اين بليه ى بزرگ ، پايداران معركه و آنانكه فكر مقاومت را بى آنكه در جستجوى راه فرارى باشند ، پذيرفته بودند و بعزم مرگ حتمى پاى در ميدان جنگ نهاده ( 6 ) و شادمان و مطمئن براى دفاع از فرزند پيغمبر و وفاء به بيعت ، به استقبال آن رفته بودند ، اينچنين مردمى را مشخص و از ديگران جدا ساخت .

    استقبال كردن از خطر ، پايدارى در پيشامدهاى دشوار ، آمادگى براى تحمل دردها و رنجها و فداكارى و جانبازى در راه هدف ، بزرگترين دليل بر پاكى گوهر و درستى نيت و صلابت ذات و قابليت براى زنده ماندن است و اينها بود صفات شيعيان درست پيمان امام حسن .

    خبر وقايع تلخ ( مسكن) در لشكر ( مدائن) نيز اثر سوای را كه متناسب با بزرگى و اهميت آن بود گذارد و بر طبق معمول ، در بزرگ جلوه دادن اين حوادث در ميان واحدهاى آن لشكر ، مبالغه بعمل آمد در اين لشكر ، جمع كثيرى از توده ى مردم عراق و نيز از باندهاى مختلف و به همين قياس ، برجستگانى از بنى هاشم و عناصر با اخلاصى از دو قبيله ى : ربيعه و همدان بودند .

    اگر اين كوههاى استوار - كه صخره هاى آن ، امواج مخالفت آشوبگران را درهم مى شكست - در هر گوشه ى اين لشكر نمى بودند اين خبر همچون زمين لرزه ای شديد ، اردوگاه را متزلزل مى ساخت .

    و اما خود حسن او در مواجهه با اين ناملائمات ، با روح اميدى كه آبادگر دلهاى قوى و جانهاى جاودانه است ، خود را مسلح ساخته بود اعتقاد وى بر اين بود كه شكست و ناكامى در زمان و مكانى خاص ، بمعناى محروميت از بارور شدن فكر و ايده ى او در موقعيتى ديگر - كه اگر خود او در آن حاضر نيست ، فكر و ايده ى او هست - نمى باشد اين بود نقطه ى تمركز در هدفهاى امام حسن ، چه در حال پيروزى و چه در حال شكست ، و اين بود مركز تجلى ( ربانى) در شخصيت اين پيشواى روحى كه انسانيت وى از آن مشتق مى شد و آن بيخودى در برابر خدا و فنا در راه وظيفه ى الهى از آن پديدار مى گشت .

    و ديگر او يك لحظه از فعاليت پيگير خود در بگردش در آوردن گردونه ى جهاد و حركت لشگرش ، باز نايستاد با اينكه از آتش فتنه ای كه گاه بگاه از زير خاكستر حوادث متوالى جرقه مى زد كاملا با خبر بود در سرتاسر اين مدت يك كلمه ى خشم آلود يا جمله ای كه آگاهى باطنى او را از اهميت بليه ، ظاهر سازد يا متضمن بدگوای از وضع موجود باشد ، از او شنيده نشد مگر همان كلمات آموزنده ای كه بمقصد آموزش و تمرين دادن نظم و انضباط به نفرات سپاه و آشنا ساختن و وادار كردن ايشان به پايبندى به مبانى ( جهاد) در اسلام ، از او صادر مى گشت .

    روى خود را بسوى كوفه گردانيد ، گوای چيزى را در خاطره اش جستجو مى كند يا ناسپاسى هاى آن شهر را در برابر لطفهای كه او و پدرش نسبت بان مبذول داشته اند ، از نظر ميگذراند اين پدر او على بن ابيطالب بود كه شالوده ى مجد و شكوه اين شهر را ريخته و كيان شامخ و با عظمت آنرا بوجود آورده بود و آن را در رديف بزرگترين پايتخت هاى عالم اسلام و مركز تلاقى تمدن هاى گوناگون و مليت هاى و نژادهاى مختلف ساخته و با موقعيت فرهنگى و بازرگانيش شايسته ى رقابت و همسرىبا بزرگترين پايتخت هاى معروف جهان ، كرده بود .

    و در سياست خود او ، كوفه ، همه چيز بود ، يا بگو : بزرگترين ذخيره ى او بود براى روزهاى سياه و حوادث خونين و بليه هاى گوناگونى كه اتفاقا اكنون براى او پيش آمده بود .

    همانطور كه گذشته هاى خود را با كوفه يا گذشته هاى كوفه را با خود ، از نظر مى گذرانيد ، بخاطر آورد كه در آنجا چگونه مردم به بيعت 204 او روى آورده و دست او را گرفتند و همه يكزبان ، شرطى را كه او براى بيعت خود قائل شده بود - يعنى شنوای و فرمانبردارى و جنگ و صلح با هر كه او بگويد - قبول كردند .

    آنگاه نظرى به حوادث ( مسكن) انداخت تزلزل اكثريت سپاهيان كوفه و رميدن آنان از جنگ و دل نهادن به فرار و فريفتگى به مطامع و نا فرمانى آشكار و شكستن پيمان خدای و در برابرش مجسم شد .

    بر او دشوار آمد كه دنائت و پستى بشرى و لا اباليگرى در دين و فقر اخلاقى ، در ميان مردمى كه داعيه ى مسلمانى و پيروى از قرآن دارند و بظاهر به پيغمبر ايمان آورده و روزى پنج نوبت در نمازها بر او و آل او درود مى فرستند به آنجا برسد كه به پيغمبر خيانت كنند و ميثاق خدا را بشكنند و بى هيچ تكلف و دغدغه ، خويشتن را در چنين رسوای و فضاحتى بيفكنند .

    گمان كنند كه معاويه ميتواند براى ايشان سپر مرگ و فقر باشد ! و نه ، بخدا سوگند ! از مرگ نميتوان گريخت و رشوه هاى معاويه براى آنان از روزى حلالى كه مقدرشان گرديده سودمندتر نتواند بود ديرى نپايد كه معاويه در همين كوفه بر منبر بالا رود و در برابر چشم همه ، شكستن تمامى سوگندها و عهدها و پيمانهايش را اعلام كند و ( همه را زير پاهايش بگذارد) ( 7 ) و اين خوى و عادت اوست كه بلند پروازى و عشق به غلبه و آرزوى دست يافتن به سلطنت بدو آموخته و تعليم دادهاست .

    راستى آنهائيكه از ترس فقر و تنگدستى ، از پيشوا و امام خود گريختند ، آنروزيكه به پيمان شكنى و خلف وعده ى معاويه اطمينان يافتند كجا فرار ميكردند ؟ و مرگى را كه نخواستند در ميدان جهاد در راه خدا و در كنار فرزند پيغمبر ملاقات كنند ، چگونه علاج ميتوانستند كرد ؟ مرگى كه آنان را در خواهد يافت ( اگر چه در برجهاى استوار باشند) در حاليكه از دين و دنيا تهيدستند ، نه به پيمان خدا عمل كرده اند و نه به رشوه هاى معاويه نائل آمده همان ( مرگ جاهلى) كه پيش از ايشان گريبان پدرانشان را گرفت و آنها را به آتش دوزخ در افكند .

    بزرگترين گناهى كه كوفيان در ( مسكن) بر دوش گرفتند ، گناه جمعى بود كه آن حركت خائنانه را در نخستين مراحلش با جبهه بنديها و نامه نگاريهايشان ، رهبرى كردند .

    براى حسن كه در مدائن بود چهره ى چندتن از اين ( وابستگان به فاميل ها) كه در لشكر ( مسكن) بودند مجسم شد ، او اينها را به نادرستى در گفتار - و شايد در كردار نيز - مى شناخت ، اينها كسانى نبودند كه از او و جماعت او در كوفه جدا باشند ولى در باطن از دوستى او و پاكبازى و يكرنگى با هدفهاى او ، بكلى بيگانه بودند اين باطن پليد و عملياتى كه بر ضد امام حسن انجام مى يافت بر او پوشيده نبود اينها هنگامى كه در كنار حسن بودند تظاهر به ديندارى را وسيله ى دست يافتن به دنيا قرار داده بودند و مى پنداشتند كه توانسته اند راه رسيدن به اين هدف ناپاك را بيابند ولى وقتى كه فهميدند اشتباه كرده اند ، به پاشيدن بذرهاى پليد خيانت براى آينده ، دست زدند و در همان حال كه در قيد و بند عهد و پيمان خود با او بودند به روش قديمى خود رو كردند ، همان روشى كه شاخص رفتار غير انسانى آنان در روزگار على بود و در آنروز زندگى را در كام على تلخ تر از زهر كرده و موجب آن شده بود كه آن حضرت آشكارا تمناى مرگ و آرزوى جدای از آنان بنمايد .

    حسن بن على با قاطعيت تمام ، ميدانست كه ايادى معاويه كه مقدرات سپاه او را در ( مسكن) ببازى گرفتند ، همين جمع بودند و همينها بودند كه بخاطر رشوه هاى كلان و گوناگون معاويه - كه از رشوه هاى معمولى و متعارف تجاوز كرده و شامل ( ناموس) نيز مى شد ( چه ، در وعده هاى نامه ای او اين جمله هم بود : و يكى از دخترانم( 8 ) ! - واحدهاى سپاه را بر فرار بسوى معاويه تشجيع و تحريص كردند .

    خصلت بارز معاويه اين بود كه فرصت هاى ناشى از ( در بن بست افتادن حريف ) را از دست نمى داد او پيش از هر چيز ، استاد هنرمندى در ايجاد اينگونه بن بست ها و بهره بردارى از فرصتهاى ناشى از آن ، بود و اين تنها خصلتى بود كه توجهافرادى را كه از زيركى او در اعجاب بودند ، جلب مى كرد مهارت او در اين صفت ، چندان بود كه نويسندگان شرح حال او از آن به اشتباه در افتاده و او را داهيه ( يعنى بسيار تيز هوش و با تدبير ) و سياستمدار آزموده و نظامى هنرمند ، پنداشتند ولى بررسى حالات معاويه در پرتو ملاحظه ى كامل حركات و اطوار گوناگون دوران زندگى او و مشاهده ى اين قيافه هاى رنگارنگ : جنگجوای .

    در صف مقابل پيغمبر در بدر ( 9 ) - آزاد شده ای در روز فتح مكه - فرومايه ى تهيدستى ( 10 ) كه در ركاب علقمه بن وائل حضرمى در مدينه با پاى برهنه مى دود ( 11 ) - حاكمى كه بيست سال بر شام حكومت مى كند ولى از جانب عمر و عثمان - طغيانگر سركشى كه چهار سال با اميرالمؤمنين على و پسرش حسن مى جنگد - داعيه دارى كه خود را خليفه ى رسولخدا - صلى الله عليه و آله - ميداند ولى آشكارا با مقررات و سيره ى او مخالفت مى كند و علنا مى گويد : ( بخدا لذتى در دنيا نماند كه بدان دست نيافته باشم( 12 )) اين بررسى و ملاحظه ، ما را به تصديق همه ى صفاتى كه خوشبين ها بدو نسبت داده اند ، وادار نمى سازد .

    اين بررسى جز اين نتيجه نمى دهد كه وى مهارتى در بهره بردارى از فرصت ها - چه در جاهليت و چه در اسلام - داشته است .

    اين نه درايت و كاردانى است و نه سياست بمعناى صحيح كلمه ، كه انسان در راه رسيدن به مقاصد خود به وسائلى تشبث جويد كه نخواهد توانست وجهه و آبروى خود را محفوظ داشته و جامعه را ( ولو بحسب ظاهر ) قانع سازد يا دست به بيقاعدگيهای بزند كه با عرف و عادت و دين سازگار نباشد و با اينحال پيوسته داعيه ى حمايت از دين و مراعات سنن اجتماعى را ، تكرار نمايد .

    در منطقه ى تناقض ها ، كاردانى و تيز هوشى نيست .

    زندگى آرام مردمى را بر هم زدن ، آشكارا دشنام و ناسزا گفتن و آن را بر مردم واجب ساختن ، عهد شكستن و به سوگند خود بى اعتنا بودن را نميتوان درايت و زرنگى شمرد .

    اينها هيچكدام نه از مقوله ى ( دهاء) و تيزهوشى است و نه نشانه ى لياقت حكومت و ملك دارى در دنياى دشمنيها اينگونه عمليات جزو روشهاى ابتدای محسوب مى شود ، شايد در بين مردم معمولى و عادى كسانى باشند كه شديدتر و ماهرانه تر از او ، اين روشها را با دشمنانشان بكار مى زنند ، پس آنها از معاويه با هوش تر و كاردان ترند ؟ .

    چگونه ميتوان غير طبيعى بودن در مكر و فريب را دهاء و تيز هوشى دانست ؟ .

    اگر معاويه با منكراتى كه مرتكب شد داهيه است ، بايد پسرش يزيد از او داهيه تر ،باشد زيرا او براى رسيدن به مقاصد خود از راههاى خشن تر و غير انسانى ترى استفاده مى كرد .

    بگذر از اينكه كارهای از قبيل : جلب رضايت امپراطورى روم شرقى با پول ، خطابه ى ناشيانه و سبكسرانه ى او در هنگام ورودش به كوفه كه سياست او را نقض كرد ، رفتار احمقانه ى او با شهداى ( مرج عذراء) و نشانه هاى ضعف و ناتوانى معاويه ميباشند .

    ولى انصاف را ، در يك مورد كار معاويه ، مؤيد نظر طرفداران دهاء و تيز هوشى اوست ، وى در اين مورد براى آينده ى خود زمينه سازى مى كند و سپس براى كسانيكه اين مسئله مطرح است ، عذر قابل قبولى مى تراشد .

    اين مورد ، همان جريان خوددارى آرام و بيسر و صداى معاويه از كمك و امداد عثمان در ماجراى عزل و قتل او بود.

    استفاده ى معاويه از ماجراى قتل عثمان ، گردآوردن ياورانى از ( عثمانيان) ( طرفداران عثمان ) بود كه عذر و بهانه ى او را براى تنها گذاردن و يارى نكردن عثمان در حال حياتش ( 13 ) ، پذيرفته و خود را در اختيار او گذارده بودند كه اينك پس از مرگ او را يارى كند بيچاره ها نمى فهميدند كه معاويه بوسيله ى آنان ، خود را يارى مى كند نه عثمان را با همين ( كودن ها) بود كه معاويه توانست جبهه ى ضعيف خود را در برابر على عليه السلام تقويت كند .

    و از اينجا بود كه معاويه نظامى بودن خود را بر تاريخ عرضه كرد .

    و ما هيچ شاهدى كه نظامى بودن او را - به هر يك از دو معنای كه از اين كلمه متبادر مى شود - تأييد كند ، در تاريخ نمى شناسيم .

    نه نظامى بمعناى مصطلح يعنى ( طرح كننده ى نقشه هاى جنگى و فرمانده ميدان جنگ ) و نه نظامى بمعناى مرد چابك سوارى كه چون به هماوردى و همرزمى حريفى فرا خوانده شود ، دلاورى و شجاعت خود را نمايان سازد .

    در جنگ صفين اميرالمؤمنين - عليه السلام - او را به مبارزه دعوت كرد ( 14 ) و او پس از لمحه ای تمجمج و ترديد ، همچون فرومايگان از مبارزه ى تن بتن امتناع ورزيد ! .

    چرا ، همانطور كه گفتيم او از موهبتى برخوردار بود ولى در محوطه ای محدود ، سخاوت داشت ولى از نوعى خاص ، هدف وجهتى هم داشت كه همه ى وجود او را مسخر ساخته بود .

    موهبت او ، بهره بردارى از فرصتهاى ناشى از مضيقه ها و بن بست هاى مردم بود ، هدف و منظور او دست يافتن بر حكومت و قدرت بود ، و سخاوت او در مورد اشيای بود كه اگر كسى براى آخرتش حسابى باز كرده باشد ، بدانها سخاوت نمى ورزد.

    ظاهرا معاويه بخوبى مى دانست كه بسيارى از شرائط جنگيدن با شجاعترين نظامى اسلام را كسر دارد از اين رو پيوسته علاقمند بود كه جنگهاى عراق را به تاكتيكى كه پذيراى خصلت مخصوص او است ، مبدل سازد و هر اندازه كه ميتواند از جنگيدن بوسيله ى سلاح ، به جنگ بمعناى فتنه انگيزى و حيله گرى ، بگريزد .

    تجربه هاى جنگ صفين نيز سابقه ى ديگرى بود كه بدو مىآموخت كه تا آخرين حد امكان بايد به اين روش قناعت ورزد .

    در آن جنگ ، معاويه از شكست قطعى و مسلمى كه او را فرا گرفته و وادارش ساخته بود كه تنها و بر پشت يك مركب در صدد فرار باشد ، فقط آنگاه رهای يافت كه نظريه و صوابديد مستشار بزرگش ( عمر و عاص) را بكار بست ! و بدنبال آن ، فتنه ى همه گير و وسيعى كه انواع مشكلات و مضيقه ها را براى مسلمانان ببار آورد ، پديدار گشت .

    در قاموس معاويه فتنه انگيزى و حيله گرى بهترين مركب موفقيت بود آزمايشهاى او نشان داده بود كه فتنه از اسلحه برنده تر و مؤثر تر است ، بنابرين چه دليل داشت كه در هنگام هجوم مشكلات و مضيقه های از آنگونه كه او بمناسبتهاى مختلف براى خود فراهم مىآورد ، بدان پناه نبرد ؟ .

    معاويه در ميدان ( فتنه انگيزى) توفيق يافت كه وسيله ای از نوع سنگين - بدانگونه كه از كسى جز او بياد نداريم - براى خود فراهم آورد اين توفيق در وحله ى اول معلول ثروت بيحسابى بود كه بلاد شام در ظرف بيست سال تمام در اختيار او قرار داده بود و در وحله ى دوم مرهون مصاحبت و همكارى افراد زبده ى اين ميدان همچون : مغيره بن شعبه و عمرو بن العاص و اين عمرو بزرگترين پهلوان اين ميدان و همانكسى بود كه ( هر چه زخم مى زد كارى بود) .

    برايندو زياد بن عبيد رومى را هم كه بوضعى فضاحت بار و شرم آور ( 15 ) از اردوگاه حسن عليه السلام جدا كرده بود ، ملحق ساخت و در نتيجه ، مثلث مخوفى پديد آمد فتنه انگيز و مايه ى چه هيجان ها و چه آشفتگى ها در دين .

    خلاصه ، فتنه گرى بمعناى عام ، تنها خصلتى بود كه هيچ هنرمند هشيارى در آن خصلت از معاويه برتر نبود .

    روى همين اصل بود كه معاويه جنگ خود را با حسن بن على ، به جنگ حيله گرانه و فتنه آميز ، تغيير داد .

    او در آن هنگام كه اردوى خود را در مرزهاى عراق مستقر مى ساخت ، بفكر جنگ كردن نبود و از آن ميترسيد كه حريف دست بكار جنگ شود ، بلكه دوست ميداشت كه با آنان در ميدانى غير از ميدان سرباز و سلاح ، دست و پنجه نرم كند .

    او اين راز را افشاء هم نميكرد ، بلكه با مداهنه و تصنع ، روش خود را مخفى مى داشت و به مراعات مصلحت و احتياط در امر مردم ، تظاهر مى كرد مثلا در جنگ با امام حسن هنگامى كه به سربازان دو طرف نظر مى كرد مى گفت : ( اگر اينها آنها را بكشند و آنها اينها را بكشند ، ديگر مرا با مردم چكار خواهد بود ؟) ( 16 ) و يا مى گفت : ( كار كوچك ، كار بزرگ را علاج مى كند) ( 17 ) چه ميدانيم شايد او در آن هنگام كه با اين جملات و امثال آن دفع الوقت مى كرده در حقيقت از نتائج جنگ با عراق مى ترسيده و از اينكه عراقيان براستى وارد معركه شوند بيم ميبرده است بنابراين احتمال ، بايد گفت كه معاويه از وضعيت كوفه آنچنانكه بايد مطلع نبوده و نتيجه ى تبليغات شيعيان را بيش از آنچه واقعا بوده ، مى پنداشته است شايد هم اين تأمل بدين معنى بوده كه وى مى خواهد خود را از فضاحت جنگيدن با دو پسر رسولخدا و دو سرور جوانان اهل بهشت - اينكارى كه در برابر جهان اسلام ، هيچ چيزى نمى تواند عذر آن محسوب شود - بر كنار دارد و شايد هم برگزيدن اين حربه بر شمشير بدينجهت بوده كه زعماى خيانتكار كوفه و رؤساى قبائل ، بدو نامه نوشته و كتبا ( شنوای و فرمانبرى) خود را بدو عرضه داشته و پيشاپيش بدو وعده ها داده و براى خود نزد او مكانت فراهم آورده بودند و او را بر حركت بسوى خود ترغيب نموده و تضمين كرده بودند كه هرگاه به اردوى او نزديك شوند ، حسن را دست بسته بدو تسليم كنند يا ناگهانى بكشند ( 18 ) در عالم ( فتنه انگيزى) كار جالب اين بود كه معاويه همه ى اين نامه ها را كه از اين گروه دريافت كرده بود يكجا جمع كند و سپس بهمراهى هيئتى مركب از : ( مغيره بن شعبه) و ( عبدالله بن عامر بن كريز) و ( عبدالرحمن ابن حكم ) نزد حسن بن على ارسال دارد ( 19 )

    و او را از اين نامه ها و از اغراض اصحاب و داوطلبان سپاهش با خبر سازد و ضمنا در صورتيكه اين هيئت در حسن ، آمادگى تفاهم يا صلح مشاهده كنند ، اين خود در آمدى جهت ورود در مذاكرات صلح باشد امام حسن با دقت و امعان در خط و امضاى كوفيان نگريست ، گفتى كه از پيش خط و امضاى آنان را مى شناسد ، و انتساب آنها را به امضاء كنندگان تأييد كرد ولى اين ديدار بر معرفت او نسبت به اصحابش نيفزود و چيز تازه ای كه قبلا درباره ى اين گروه ندانسته باشد ، كشف نكرد اينها همان طبقه ای بودند كه از نقطه نظر تمايلات و هوسها و انحرافات اخلاقى ، نزد او كاملا شناخته شده بودند و وى از اولين لحظه ى دعوت به جهاد ، از طرف آنان به انواع مصيبت ها و بليه ها دچار شده بود آنگاه هيئت شامى را مخاطب ساخت و با عبارتى دقيق ، بى آنكه مطلبى را بطور جزم بگويد يا چيزى از اسرار خود را آشكار سازد ، با آنان سخن گفت و در ضمن از خير انديشى براى مغيره و همراهانش نيز خوددارى نكرد و آنانرا به پيروى از فرمان خدا در مورد نصرت او و ترك عصيان و سركشى دعوت كرد و مسئوليتى را كه در پيشگاه خدا و رسولش درباره ى او خواهند داشت ياد آورى كرد .

    و ديگر نميدانيم - و مصادر نيز در اين خصوص چيزى روايت نمى كنند - كه درباره ى صلح ، سخنى به نفى يا اثبات گفته باشد .

    همين اندازه ميدانيم كه مغيره و همراهانش كه وارد اردوگاه مدائن شده و براى ورود به خيمه ى امام بار يافته بودند ، اردوگاه را ترك نكردند مگر آنگاه كه بذر بزرگترين فتنه را در آن پاشيده بودند همانطور كه ميگذشتند و در راه خود ، خيمه ها را از نظر مى گذرانيدند و طبعا در معرض نگاههاى كنجكاو سپاهيان قرار داشتند ، با خود بگفتگو پرداختند يكى از آنان در حاليكه متعمدا صداى خود را بلند مى كرد ، خطاب به ديگران گفت : ( خوب شد ، خدا بدست پسر رسولخدا خونها را حفظ كرد و فتنه را خوابانيد و آرزوى صلح را بر آورده ساخت) ( 20 ) .

    اين گفتگو همان ( فتنه) ای بود كه بدانوسيله ميخواستند صلح را بزور و جبر ، بدست آورند .

    اين ضربت كارى ای بود كه در شرائط ناهنجار مدائن و با آن اضطراب و همه گيرى كه بدنبال حوادث اسفبار ( مسكن) همه جا را فرا گرفته بود ، وارد مى شد .

    اكثريت سربازان ( مدائن) همچنان بر اقدام به جنگ اصرار داشتند و مجوزى براى صلح قائل نبودند و چنين مى پنداشتند كه بقاياى مجاهدان ( مسكن) براى جنگ با معاويه بسنده اند و قواى احتياطى مدائن ميتواند در صورت ضعف نيروهاى مسكن به آنان مدد لازم را برساند شايد هم در ميان اين سربازان كسانى بودند كه اين فكرها را نمى كردند ولى با اينحال بر جنگ اصرار مى ورزيدند زيرا ( بهر حيلتى در پى جنگ با معاويه بودند) ( 21 ) و اين غريو خوارج لشكر امام حسن بود در اينصورت چگونه ميتوان اين گفته ى مغيره و همراهانش را باسانى هضم كرد كه : ( حسن ، صلح را پذيرفته است) بعقيده ى آنان اين سخن كفر آميزى بود كه شكيبای بر آن جائز نبود .

    عصيان جمعيت بزرگى همچون خوارج مى توانست گروههاى ديگرى را هم كه از لحاظ عدد بيش از آنها بودند متزلزل و مردد سازد و مخصوصا مردمان رذل و فرومايه را كه پيوسته در ميانه ى اطاعت و عصيان در نوسانند و هر لحظه آماده اند كه بدنبال يك فرياد مخالفت آميز ، به فتنه و آشوب رو كنند .

    اين نقشه ى مدبرانه كه هيئت مثلث شامى آن را خيلى خوب طرح و اجرا كرده بودند ، فتنه ای بوجود آورد كه در مقدرات مدائن تأثير عميقى داشت .

    اينك بسهولت ميتوان استنباط كرد كه در پاسخهاى امام حسن به هيئت اعزامى شام ، هيچگونه سخنى كه مشتمل بر صلح يا دليل آمادگى براى آن باشد وجود نداشته است چه اگر همانطور كه اين عده اظهار ميكردند ، آنحضرت به پيشنهاد صلح ، جواب مثبت داده بود ، همه چيز پايان يافته و ديگر جنگى ميان عراق و شام باقى نمى بود و در اينصورت اين فتنه انگيزى چه معنى داشت ؟ و در آن موقعيت كار اين جمع ، كارى غير از سلاح كشيدن در حال صلح بود ؟ و مگر نه اينكه صلح بمعناى افكندن اسلحه است ؟ .

    بنابرين ، يقينا از جانب امام حسن به قبول صلح تصريح نشده و اين حرفها جز براى فتنه انگيزى يعنى بكار بردن اسلحه ى خطرناك شام - نبوده است.

    معاويه در بكار بردن اين سلاح ، دست به نفاق و تلون بسيار مهيبى زده بود باين معنى كه مضامينى را با دقت تمام ، انتخاب ميكرد و با روشهاى آزموده و حساب شده و فنى ، خبرهاى دروغ مى ساخت و سپس آن خبرها را به اردوگاه هاى معاويه مى فرستاد مثلا ( كسى را به اردوگاه امام حسن در مدائن ميفرستاد كه شايع كند قيس بن سعد - فرمانده مسكن پس از فرار ابن عباس - با معاويه صلح كرده و همراه او شده است( 22 )) و باز ( كسى را به لشكر گاه قيس در مسكن مى فرستاد كه بسربازان بگويد حسن با معاويه صلح كرده و بدو پاسخ مثبت داده است( 23 )) و باز ضمن شايعه ى ديگرى در اردوگاه مدائن منتشر ميساخت كه : ( قيس بن سعد كشته شده است كوچ كنيد) ( 24 ) .

    راستى درباره ى تأثير اين شايعات در لشكرى همچون لشكر مدائن چه فكر مى كنيد ؟ آنهم با سابقه ى خيانت فرماندهى كه گمان خيانت او نمى رفته است پس به چه دليل خيانت اين ديگرى يا خبر قتل او را باور نكنند ؟ .

    در مسكن نيز وضع با مدائن تفاوت نداشت ، همان كينه هاى نهان و همان مردم آماده ى فرار و همان دستهای كه در كار فتنه انگيزى و شايعه افكنى و دروغ پردازى بودند و خلاصه همان وضع اسفبار وجود داشت .

    بدين ترتيب بود كه معاويه با ( فتنه انگيزى) به منظور خود رسيد و دو لشكر دستخوش اضطرابها و حوادث تلخى شدند كه به هيچ صورت مناسب ميدان جنگ نبود .

    اسلام از آغاز استقرار در جزيره العرب ، به مصيبت و بليه ای از اين بزرگتر دچار نشده بود كه مقام خلافت از چهار طرف در محاصره ى سستى سرباز و خيانت فرمانده و ناهمرهى دوست و فتنه انگيزى دشمن قرار گيرد .

    اين شرائط نامساعدى بود كه محيط را قبضه كرده و از حوادثى بزرگ و نكبت بار خبر مى داد حوادثى كه بطور حتم به پايان يافتن دوره ای كوتاه - كه درخشانترين و پرشكوه ترين و افتخار آميزترين صفحات تاريخ اسلامى است - منتهى مى گشت .

    اين همان فاجعه ای بود كه نزديك شدن لحظه ى شوم تاريخ اسلام را اعلام مى كرد و از فرا رسيدن نقطه عطف و فصل ممتاز ميان دو دوره ى حكومتهاى اسلامى - يعنى دوره ى خلافت با آن مميزات و نقطه هاى درخشنده و دوره ى ( سلطنت گزنده) ( 25 ) با مفاسد حتمى و اجتناب ناپذيرش - خبر ميداد حسن عليه السلام از هر كسى به ارزش معنوياتى كه اكنون مورد تهديد قرار گرفته آشناتر و از هر مسلمانى به حفظ اسلام حريص تر است ، او مرد آهنينى است كه انبوه حوادث و بليات اگر در او اثرى بگذارد ، اين اثر جز دو چندان شدن اخلاص و فروزندگى فكر و آمادگى براى انجام وظيفه و جانبازى در راه عقيده ، چيز ديگرى نخواهد بود با آنهمه موجبات تحير و ترديد ، كوچكترين ترديد و تحيرى در او پديد نيامد ، سينه اش تنگ نشد و ندامت و ناراحتى وجدان بدو راه نيافت فقط بتأمل ايستاد تا راه صحيح را انتخاب و خط مشى عاقلانه را ترسيم كند و تدابير لازم را براى بكار بردن آن اتخاذ نمايد ( 26 ) براى برگزيدن رأى نهای ، ناچار بايد ديگر آراء مورد بررسى قرار گيرد ، و اين چيزى است كه ميخواهيم آنرا قلمرو ترديد بناميم.

    …………………………..

    پی نوشت ها

    1 - ارشاد مفيد ( ص 170 ) .

    2 - زيرا فقره ى اول اين نامه ، متضمن اولين خبرى است كه از ورود به مسكن ، به امام مى رسد و نامه از قيس است و نه از عبيدالله .

    3 - بحار : 10 / 114 .

    4 - شرح نهج البلاغه : 4 / 8 .

    5 - يعقوبى : 2 / 191 و روضه الشهداء : 115 .

    6 - ابن كثير مى نويسد : ( 19 / 8 ) ( ابوالعريف گفت ما در مقدمه ى لشكر حسن بن على در مسكن بوديم و براستى خود را براى جانبازى در راه مبارزه با اهل شام آماده داشتيم) .

    7 - براى اين جمله ، به اكثر مصادر تاريخى ميتوان مراجعه كرد ابن قتيبه نيز در كتاب ( تاريخ الخلفاء الراشدين و دوله بنى اميه) ( ص 151 ، چاپ مصطفى محمد - مصر ) آن را ذكر كرده است .

    8 - ( علل الشرايع) تأليف : ابن بابويه ( ص 84 طبع ايران ) .

    9 - ابن نديم مى نويسد ( ص 249 ) : از هشام بن حكم پرسيدند آيا معاويه جنگ بدر را درك كرد ؟ گفت : بله در آن جبهه ! .

    10 - دميرى مى نويسد ( ج 1 ص 59 ) : زنى با پيغمبر درباره ى ازدواج با معاويه مشورت كرد پيغمبر فرمود : او فرومايه ای تهيدست است .

    11 - بيهقى در ( المحاسن و المساوى) ( ج 1 ص 109 - 210 ) و مدارك ديگر .

    12 - مدرك پيشين .

    13 - تصريح به اين حقيقت تاريخى ( كوتاهى كردن معاويه در يارى عثمان ) را در بسيارى از گفته ها و خطبه ها و اشعار كسانى كه معاصر اين جريان بوده و در آنباره سخن گفته اند ، ميتوان يافت ( شبث بن ربعى) در يكى از برخوردهايش با معاويه به وى گفت : ( بخدا آنچه ميخواهى و ميجوای بر ما پوشيده نيست تو حرفى كه با آن بتوان مردم را فريفت و نظر آنان را جلب كرد و اطاعت آنان را بدست آورد ، بجز اين نيافتى كه بگوای : امامتان مظلومانه كشته شد و ما بخونخواهى او بر خاسته ايم و مردم نادان هم بدين سخن پاسخ گفتند ما دانسته ايم كه تو در يارى او كوتاهى و درنگ كردى و براى اينكه به آنچه اكنون در طلب آنى ، برسى به قتل او راغب شدى اى بسا خواستار و جوينده ى چيزى كه خدا بقدرت خود ، وى را از رسيدن بدان باز دارد و اى بسا آرزومندى كه به آرزوى خود يا برتر از آن نائل آيد و سوگند بخدا كه هيچيك از ايندو بخير تو نيست ، اگر به آنچه ميجوای نرسى ، بدبخت ترين افراد عرب خواهى بود و اگر به آرزوى خود نائل ای ، بدان نمى رسى مگر آنگاه كه مستوجب آتش شده باشى پس بترس از خدا اى معاويه ! و اين وضع را واگذار و بر سر اين امربا اهل آن منازعه مكن) ( طبرى 5 / 243 ) ابن عساكر از ابى طفيل عامر بن واثله نقل مى كند كه وى روزى بر معاويه وارد شد معاويه بدو گفت : ( در آنروز كه مهاجر و انصار ، عثمان را وا گذاشتند ، تو چرا او را يارى نكردى ؟ ) وى در جواب گفت : ( تو خود چرا او را يارى ندادى اى اميرالمؤمنين ! با اينكه اهل شام با تو بودند ؟) معاويه گفت : ( مگر خونخواهى او ، يارى كردن او نيست ؟) ابو طفيل بن واثله خنديد و گفت : ( تو و عثمان مصداق اين شعريد :

    گمان نمى كنم پس از مرگم بر من بگريى .

    تو كه در زندگيم خيرى ببار نياوردى ! ) .

    مسعودى همين روايت ابن عساكر را نقل كرده با اين تفاوت كه در پاسخ ابى طفيل به معاويه اين جمله را هم آورده كه : ( همان چيزى كه تو را از كمك به او در آن هنگامه ى بلای كه او را احاطه كرده بود باز داشت ، مرا نيز از يارى وى مانع شد ) ! بلاذرى مى نويسد : هنگاميكه عثمان از معاويه استمداد كرد ، وى در عمل كوتاهى كرد و به وعده اكتفا نمود تا آنگاه كه محاصره شدت يافت در اين موقع يزيد بن اسد قشيرى را بسوى او گسيل داشت و باو گفت : چون به ذى خشب رسيدى توقف كن و پيش مرو ، و مگو كه ( شاهد چيزى مى بيند كه غائب نمى بيند) زيرا شاهد منم و تو غائبى ! گويند : ( چندان در ذى خشب ماند كه عثمان كشته شد آنگاه معاويه او را طلب كرد) .

    14- بيهقى در ( المحاسن و المساوى) ( ج 1 ص 37 ) مى نويسد : چون جنگ صفين بر پا شد ، اميرالمؤمنين به معاويه نوشت : چرا مردم ميان من و تو كشته شوند ، خودت بيرون آى تا اگر تو مرا كشتى از من بياسای و اگر من تو را كشتم از تو بياسايم عمر و عاص به معاويه گفت : اين مرد با تو بانصاف سخن مى گويد ، بمبارزه اش در آى ! معاويه گفت : نه عمر و عاص ! خواستى بجنگ او روم تا مرا بكشد و پس از من بخلافت دست اندازى كنى ! ديگر قريش اين را دانسته اند كه پسر ابيطالب سرور شير مردان است .

    و در صفحه ى 38 مى نويسد : از شعبى روايت شده كه عمر و بن عاص بر معاويه وارد شد و جمعى نزد او بودند چون او را ديد كه مىآيد ، خنديد عمرو گفت : اى اميرالمؤمنين ! خدا لبت را خندان و چشمانت را روشن دارد ! هر چه مينگرم موجب خنده ای نمى بينم معاويه گفت : يادم آمد از روز صفين ، كه تو به مبارزه ى اهل عراق رفتى على بن ابيطالب بر تو حمله گرفت و چون به تو رسيد ، خود را از مركب بزير افكندى و عورت خود راظاهر ساختى ! راستى اين فكر چگونه بخاطرت رسيد ؟ در آنحال تو با هاشمى بزرگوارى روبرو بودى كه اگر مى خواست تو را بكشد ، مى كشت عمرو گفت : اى معاويه ! اگر از وضع من ، تو را خنده مى گيرد ، بهتر آنكه بر حال خود نيز بخندى ! اگر همانطور كه من با على روبرو شدم تو روبرو مى شدى بخدا آنچنان ضربتى بر تو مى نواخت كه فرزندانت را يتيم مى كرد و مالت تاراج ميشد و قدرتت سلب مى گشت ! چيزى كه هست تو ، خود را در حصارى از مردان مسلح محفوظ داشته بودى من خود تو را در آن هنگام كه على به مبارزه ات طلبيده بود ديدم و فراموش نمى كنم كه چشمانت سياهى رفت ، لبانت كف كرد ، بينى ات فراخ شد ، از پيشانيت عرق سرازير گشت و از پايين تنه ات چيزى نمودار شد كه خوش ندارم نام ببرم ! معاويه گفت : بس است ديگر اينهمه لازم نبود ! مسعودى نيز اين گفتگو را ذكر كرده ( حاشيه ى ابن اثيرج 6 ص 91 ) ولى در روايت او گفتگو ميان معاويه و عمرو اينطور شروع ميشود : عمر و عاص گفت : اگر مصر و حكومت آن نمى بود خود را نجات ميدادم زيرا ميدانم كه على بن ابيطالب بر حق است و من بر باطل معاويه گفت : بخدا مصر تو را كور كرده است و اگر مصر نمى بود من تو را بينا مى يافتم سپس معاويه خنده ى با معنای كرد عمرو پرسيد : از چه مى خندى اى اميرالمؤمنين : خدا لبت را خندان بدارد ، گفت از ابتكارى كه در روز مبارزه ى على بخرج دادى !

    15- ( زياد) كارگزار حسن بن على عليه السلام بر ناحيه ای از فارس بود و اين منصب را در روزگار على عليه السلام ، عبدالله بن عباس كه استاندار بصره بود ، داده بود معاويه نامه های تهديد آميز و ضمنا نويد بخش براى او فرستاد زياد بعد از رسيدن آن نامه ها خطبه ای ايراد كرد ، به معاويه دشنام داد و او را بصفت : ( پسر زن جگر خواره ، معدن نفاق و بازمانده ى احزاب) موصوف ساخت و وى را به پسران رسولخدا - كه زياد در آنروز پيرو آنان بود - تهديد كرد متن اين خطبه را در فصل ( عدد سپاه) در همين كتاب خواهيد ديد و اما داستان ( استلحاق) ( ملحق ساختن زياد به نسبت ابوسفيان ) بطور اجمال عبارت است از داستان عمل جنسى نامشروع ابوسفيان با زن هرزه ای از ( ذوات الاعلام) ( فاحشه های كه براى راهنمای مسافران و تازه واردان پرچمى بر سر در خانه ى خود نصب ميكردند ) شهر طائف بنام ( سميه) كه ( باج ده) حرث بن كلده ى ثقفى بوده است ، و ثمره ى اين زنا ، همين جناب ( زياد است) معاويه در اين جريان ، شهادت ( پسر اسماء حرمازى) و ( ابومريم خمارسلولى) را كه دلالان اين فاحشه و فاحشه هاى ديگرى از قبيل او بوده اند ، مى پذيرد و زياد را همچون برادر شرعى و قانونى به خود پيوند ميدهد و به گفته ى ( عبدالله بن عامر) ( شوهر هند دختر معاويه ) هم كه اصرار داشت شهودى از قريش اقامه كند تا قسم ياد كنند كه ابوسفيان ، سميه را نديده است ! اعتنا نمى كند ! آنگاه ( جويريه ) دختر ابوسفيان حجاب از موى خود نزد زياد بر ميدارد و به او ميگويد : ( تو برادر منى ! ابو مريم گفته است) ! و آنگاه زياد درباره ى پدر اولش كه در بستر او تولد يافته و سپس او را به ابوسفيان تبديل كرده - يعنى همان برده ى رومى حرث بن كلده ى ثقفى بنام ( عبيد) - ميگويد : عبيد پدرى است كه سپاس او را داريم و فرود مىآيد و اين بنابر اصلح در سال 41 هجرى است .

    مردم حادثه ى ( استلحاق) را بزرگترين هتك حرمتى دانستند كه در اسلام آشكارا انجام شده است .

    ( ابن اثير) مى نويسد : ( استلحاق) زياد نخستين واقعه ای بود كه احكام شرع را رد كرد چه ، رسول خدا ( ص ) حكم كرده كه فرزند از آن بستر است و سنگ براى زناكار ، و معاويه بعكس اين حكم كرد يعنى بر طبق عادت جاهلى خداى تعالى ميفرمايد : ( آيا حكم جاهلى را مى طلبند و كه بهتر از خدا حكم كننده است براى آنانكه يقين دارند)

    زياد دانست كه عرب به نسب جديد او اعتراف نخواهند كرد چون حقيقت حال بر آنان روشن است و انگيزه هاى اين پيوند دروغين را ميدانند ، اين بود كه ( كتاب المثالب) را فراهم آورد و در آن هر نقيصه ای را به عرب منسوب ساخت و با اينكار نيز شعوبيگرى خود را ثابت كرد .

    كوفه محكوم شد كه پس از هلاك اولين حاكم اموى اش : ( مغيره بن شعبه ثقفى ) ، تحت حكومت زياد قرار گيرد و وى از آن جهنمى سوزان و در آن زلزله ای آرام ناپذير بسازد .

    طبرى ( ج 6 - ص 123 ) مى نويسد : ( زياد چون به كوفه آمد گفت : با چيزى آمده ام كه آن را جز از براى شما نمى طلبيدم گفتند : به هر چه خواهى ما را بخوان گفت : به اينكه مرا به معاويه ملحق دانيد گفتند : ( اما بشهادت دروغ ، كه نه) و او اول كسى بود كه حكومت كوفه و بصره را يكجا حائز شد و هم اول كسى بود كه پيشاپيش او اسلحه مى بردند و عمود مى كشيدند و پاسبانها او را حراست ميكردند در غياب خود ( سمره بن جندب) را بر بصره مى گماشت و ( عمر و بن حريث) را بر كوفه يكنوبت كه پس از شش ماه به بصره رفت ديد كه سمره هشت هزار نفر را بقتل رسانيده است ! ( و همه جامع قرآن) .

    زياد در سال 53 هجرى مرد و در سال 159 كه مهدى عباسى بخلافت رسيد اين ( استلحاق) را ملغى ساخت و دستور داد كه آل زياد را از ديوان قريش و عرب خارج سازند و زياد بار ديگر به پدر واقعى خود همان برده ى رومى ملحق شد !

    16 - ابن كثير ( ج 8 ص 17 ) .

    17 - مسعودى - در حاشيه ى ابن اثير ( ج 6 ص 67 )

    18 - ماخذ اين مطلب در فصل سوم گذشت .

    19 - رجوع شود به تاريخ يعقوبى ( ج 2 - ص 191 )

    20 - يعقوبى ( ج 2 ص 191 ) .

    21- بحار الانوار ( ج 10 ص 110 ) ، و ارشاد مفيد .

    22 و 23 - يعقوبى ( ج 2 - ص 191 )

    24 - ابن اثير ( 3 / 161 ) ، طبرى ( 6 / 92 ) ، ابن كثير ( 8 / 14 ) و دميرى در ( حياه الحيوان) ( ص 57 )

    25- ( دميرى) ( ص 58 - ج 1 ) پس از ذكر خلافت امام حسن عليه السلام و تعداد روزهاى آن ، مى گويد : ( و آن تتمه ى مدتى بود كه رسولخدا ( ص ) براى مدت دوران ( خلافت) معين كرده بود و از آن پس دوران ( پادشاه گزنده) و روزگار سلطه هاى نابحق و فساد همه گير بود - همچنانكه رسول خدا فرمود .

    26 - ابن كثير مى نويسد ( ج 8 - ص 19 ) : (و او - يعنى حسن عليه السلام - در اين ماجرا ، امام نيكوكار باثبات ستوده خصالى بود كه سينه اش را شائبه ى ترديد و ملامت وجدان ، تنگ نكرد بلكه در همه حال راضى و گشاده روى بود)

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:28:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عبيد الله بن عباس   ...

    اين سردار جنگى كه دلى بر افروخته و بيقرار جنگ و سينه ای داغدار و جوياى انتقام دو فرزند بيگناه خود داشت ، از روزى كه با لشكر خود از ( دير عبدالرحمن) خارج شد ، پيوسته بطور جسته گريخته اخبار كوفه را دريافت ميكرد او كوفه را با موج تبليغات همه گير شيعى منش و دوستدارانه اش كه رو به ازدياد نيز مى رفت ، ترك گفته و اميدوار بود كه بر اثر زمينه ى مساعدى كه آن وضع بوجود آورده ، قواى امدادى پى در پى بسوى او سرازير گردد .

    وقتى به ( مسكن) - يعنى نقطه ى ديدار دو لشكر متخاصم - رسيد ، اطلاع يافت كه آن تبليغات آتشين و پر هيجان كوفه اثر تازه ای بروز نداده و جز گروههاى پراكنده ای از جنگجويان اطراف يا داوطلبان مدائن كه به لشكر همان شهر پيوسته اند ، كس ديگرى به سپاه حسن ملحق نگشته است به او خبر رسيد .

    كه عمليات كينه توزانه ای كه برخى از رؤساى كوفه آنرا رهبرى ميكرده اند ، علت اساسى خنثى شدن كوششهاى فراوان بزرگان شيعه شده و مانعى در سر راه بسيج عمومى - با آن افق وسيعى كه انتظار مى رفت بر آن شور و هيجان آغاز كار مترتب شود - قرار گرفته است .

    طبيعى است كه اين اخبار ، عبدالله را بخشم آورده و همه ى وجود او را از غيظ و غضب بر مردم ، آكنده سازد .

    على القاعده او بايد همچون فرماندهى كه اميد او به رسيدن قواى امدادى ضعيف شده و طلای ترين آرزوهايش كه بر اين اميد استوار بود نقش بر آب گشته ، از اين واقعيتى كه اوضاع و احوال براى او پيش آورده درس بگيرد و نيروهاى خود را مورد مطالعه قرار دهد و آنها را با نيروهاى دشمنى كه روبروى اوست و قدر مسلم از 60 هزار سرباز چشم بسته و گوش بفرمان - كه معروف به اطاعت بى قيد و شرط از امراء و سرداران خود مى باشند - كمتر نيست ، موازنه كند .

    تفاوت عدد دو سپاه براى او چندان رعب آور نبود او بيشتر به مزاياى معنوى ای كه سپاهيان دو جبهه از آن برخوردار بودند مى انديشيد او فرماندهى بود كه بيش از هر چيز به روحيه ى سپاهش كه تنها ذخيره ى وى براى لحظه ى ديدار دشمن بود ، اهميت ميداد .

    در هنگام مقايسه ، نا هماهنگى واحدها و نفرات سپاهش براى او آشكار شد او ميدان جنگى در پيش داشت كه در آن هيچ چيز بجز جمع انبوهى از مردم با اخلاص و جنگاوران سر سخت ، بكار نمىآمد در اينصورت ، سپاهى لشكرى كه جهاد را جز وسيله ای براى رسيدن به غنائم جنگى نمى شناسد ، چه ارزشى ميتوانست داشته باشد ؟ .

    از اولين لحظه ای كه عبيدالله وارد اردوگاه ( مسكن) شد ، يكنوع بد بينى در روح او پديد آمد كه اثر آن در حوادث بعدى آشكار گشت .

    نا ملايمترين چيزى كه عبيدالله از آن بر مقدرات سپاه بيم داشت اين بود كه خبر فعاليت خنثى و شكست خورده ى كوفه به صفوف او برسد يا دام تزوير معاويه كه از مشتى خبر دروغ و وعده هاى فريبنده درست شده بود ، در سر راه آن گسترده شود اينك كه اين دو سپاه در يك سرزمين و بر سر يك آبشخور و در زير آسمان ( مسكن ) قرار داشتند ، چگونه او ميتوانست مطمئن باشد كه با سربازان او و يا از خود همين سربازان ، كسانى از سوى معاويه حامل بذر فساد نبوده و كار را بر او و بر امام ، دگرگون نسازند ؟ چه اينكه ( سلاح سرد) در اين ميدان و در همه ى ميدانهاى معاويه ، كارگرترين و براترين سلاح هاى او بود .

    و عبيدالله درست حدس زده بود .

    طليعه ى دسائس معاويه در اردوگاه ( مسكن) پديدار شد در حاليكه در اين اردوگاه هم مردم با اخلاص بودند و هم افراد منافق و هم عافيت طلبانى كه آرزو ميكردند شايعه ى جديد - يعنى شايعه ى شروع مذاكرات صلح از طرف امام حسن ( 1 ) - راست و مطابق واقع باشد .

    براى ابن عباس كافى نبود كه او و ياران خصوصى اش از دروغ بودن اين خبر مطلع باشند درست است كه آنها ميدانستند اين شايعه با واقعيت غير قابل ترديد ، مخالف است و امام حسن كه در همه ى پيامهايش به اطراف و در نامه هايش به معاويه و هم در خطبه ای كه در كوفه انشاء كرد ، همه جا آمادگى خود را براى جنگ نشان داده ، ممكن نيست كلمه ای درباره ى صلح به معاويه بنويسد و از رأى خود عدول نمايد ولى اين دام شيطان بود كه با كمال مهارت گسترده شده بود .

    فرياد ياران مخلص بلند شد كه مردم را به آرامش دعوت ميكردند و از آنان تا رسيدن قاصد مدائن ، مهلت مى خواستند ولى اين فريادها كجا ميتوانست در آن موقعيت مؤثر باشد ، آشفتگى تأسف آورى بر محيط تسلط يافته و آنرا از صورت يك محيط مساعد براى جنگ ، خارج ساخته بود .

    عبيدالله ، زبون خدعه و فريبى شد كه نقطه ى حساس را هدف قرار داده بود .

    ساعتى تنها ماند و در زير خيمه ى خود كه از غوغاى جمعيت دور بود ، بفكر فرو رفت ناگهان واقعيت تلخ در برابرش نمايان شد احساس كرد كه اين فرماندهى ، موقعيت نظامى او را به آخرين درجه ى انحطاط ، تنزل خواهد داد ، ياد آورى آبروى بر خاك ريخته اش و حرف های كه مردم درباره ى او خواهند زد ، خون او را بجوش آورد و پشيمانى از قبول اين مأموريت بر تمام وجودش مستولى گشت ، خشونت و تند مزاجى جبلى او چنان تحريك شد كه بر شرائطى كه موجب افتادن او به دام اين مأموريت شده بود ، لعنت فرستاد و سپس تحت تاثير كابوسى از اضطراب و ( حب نفس) چنان در هم كوبيده شد كه نميدانست چه بكند ! .

    عاقبت پس از فكر زياد به اين نتيجه رسيد كه بايد از اين منصب كناره گيرى كند اين فرمانى بود كه صفات و روحيات خود پسندانه اش صادر مى كردند چه ميدانيم ! شايد در او آن مايه از استعداد و نيروى فكرى كه بتواند موقعيت او را براى خودش روشن سازد و وى را در دور ماندن از اشتباهات يا پيشگيرى از پيشامدهاى ناگهانى و غيره منتظره ، كمك كند وجود نداشته است .

    بارى ، اكنونكه مصمم بر كناره گيرى است ، ميبايد فرماندهى را به همان وضعى كه امام اراده كرده است در آورد ، يا آنرا به دست فرمانده دوم سپاه ، يعنى ( قيسبن سعد) بسپارد .

    هنوز از خيمه ى خود - آن تنها شاهد هيجان روح زبون شده و زمزمه ى شكايتبار و دل ناسپاس و حق ناشناس او - كه در نقطه ای دور از جايگاه سربازانش قرار داشت ، بيرون نرفته بود كه ناگهان متوجه شد كناره گرفتن از هر وظيفه و مسئوليتى ، طبق مقررات اسلام فقط در آنصورت جايز و ممكن است كه به ناتوانى از آن كار ، صريحا اعتراف شود ولى آيا او آن جوان خود خواه و مغرور ، كسى بود كه شخصيت خود را در هم كوبيده و خويشتن را در معرض تمسخر و ريشخند مردم قرار دهد ؟ بار ديگر به فكر فرو رفت شايد بتواند راهى پيدا كند كه مستلزم اين اعتراف تلخ نباشد .

    نامه هاى معاويه كه در همانشب به دست او رسيده بود - و او نميدانست كه آنها را از دست همانكسى دريافت كرده كه صبح آنروز ، آن شايعه ى لعنتى دروغين را در ميان اردو منتشر ساخته است - نقطه ى ديگرى بود كه در اثناى تفكر و چاره جوای ، با وعده هاى فريبنده اش مزاحم او مى شد و توجه او را بسوى خود جلب مى كرد .

    ياد آورى اين نامه ها ، تفاوت زيادى را كه ميان ( بردبارى و خوش اخلاقى زراندود ! معاويه و ( حقيقت تلخ) موجود است از خاطر او برد نيروى فكر و تشخيص از او گرفته شد و از گرفتن تصميمى كه ميبايد يك فرمانده هاشمى در ميدان جنگ با سرسخت ترين دشمن بنى هاشم بگيرد ، عاجز ماند .

    او ميتوانست كناره گيرى كند و بدون ترديد و تأمل اعتراف به عجز را بپذيرد و سپس از شكست حتمى و مسلمى كه در انتظار جانشين او - فرمانده دوم لشكر - بود ، عذر موجه و مشروعى براى عجز خود بدست بياورد و بدينوسيله ، حيثيت و شرف از دست رفته را باز گرداند .

    و باز ميتوانست در همان وضعى كه داشت ، با تردستى و درايت و با وعد و وعيد ، آشوب طلبان را بر سر جاى خود نشانده و با يكى از همين تدبيرهاى رائجى كه سردارانى چون او با آنها كاملا آشنايند ، رفتار احتياط آميزى را در پيش گيرد كه به ظاهر ، خشونت و در باطن ، رهبرى و اداره كردن است و آنگاه اندكى كارها را متوقف سازد تا دستور و فرمان نهای امام به او برسد و با اين روش خود را از جهت وظيفه ى دينى معذور و از تعرض زبانى مردم مصون داشته باشد .

    اما اينكه خود را از شأن و مرتبه ای كه در خور فرمانده اردوگاه امام است ، تنزل دهد و با فرستاده هاى معاويه درباره ى مزد فرار گفتگو كند ، نه اين ديگر بسى پست و زشت است ! در نامه ى معاويه ، بر روى نقطه ضعف اساسى او يعنى جاه طلبى و ميل به جلو افتادن ، انگشت گذارده شده بود معاويه در اين نامه نوشته بود : ( همانا حسن بزودى ناگزير از صلح خواهد شد ( 2 ) براى تو بهتر است كه پيشقدم باشى نه تابع ( 3 ) ) و در همين نامه براى او يك ميليون درهم پاداش قرار داده بود ( 4 ) و معاويه حريص ترين مردم بر بهره بردارى از تنگناهاى دشمنانش بود.

    ( ايمان معاويه به پستى و دنائت بشرى ، نهايت نداشت اين ايمان از آنجا بود كه وى اعتقاد داشت : با اراده ترين و با فضيلت ترين افراد نيز در لحظه ای كه ضعف بشرى بر او چيره مى شود و شك و ترديدى كه كمتر كسى از آن مصون است ، بر او مستولى مى گردد ، ممكن است فريفته و زبون حرص و طمع شود( 5 ) ) .

    اميرالمؤمنين على عليه السلام در توصيه هايش به ( زياد) گفته بود : ( معاويه ، از پيش رو و پشت سر و طرف راست و طرف چپ انسان ، پيش مىآيد ، زنهار و زنهار از او غافل نباش) ( 6 ) .

    بدين ترتيب ، احساس شكست و تسليم شدن به طمع ، اين جوان هاشمى اصيل را مغلوب ساخت و واقعه ای كه نمايشگر يكى از زشتترين صحنه هاى خيانت و ضعف و زبونى بود ، بوقوع پيوست .

    نه دين ، نه انتقامجوای ، نه مفاخر قبيله ای ، نه خويشاوندى نزديك با رسولخدا و با مقام فرماندهى عالى ، نه ميثاقى كه در روز بيعت حسن بن على و پيش از هر كس ديگر ، با خدا بسته بود و نه ترس از زبان مردم و انتقام تاريخ ، هيچيك نتوانست او را از پرت شدن در اين پرتگاه ژرف باز دارد.

    شبانه ، همچون فرارى ذليلى كه خودش ميداند چه گناه بزرگى مرتكب شده ، وارد اردوگاه معاويه شد .

    و تاريخ از او روى بر گردانيد و نام او را جز در ليست سياه ، ثبت نكرد و اين است سزاى خيانتكارانى كه بدست خود گور خويشتن را مى كنند و آنگاه به عمد و پيش از آنكه مجبور شوند ، ميميرند .

    فرار عبيدالله ، فضاى ( مسكن) را به بد دلى همه گيرى آلوده ساخت و ديرى نپائيد كه اين حالت به ( مدائن) نيز سرايت كرد و كم كم مصيبتى كمر شكن شد .

    پس از اين مصيبت بزرگ ، مسئوليت هاى ديگرى نيز پديد آمد كه عهده دار همه ى آنها در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ ، كسى جز عبيدالله نيست.

    فرماندهى ( لشكر مقدمه) را پس از فرار اولين فرمانده اش ، مسئول قانونى آن كه امام ، از پيش به فرماندهى برگزيده بود - يعنى قيس بن سعد - بدست گرفت و او همان دارنده ى اعتقاد پولادين و صاحب عقل و درايت مورد اعتراف تاريخ عرب و شخصيت ممتاز در ميان بقاياى اصحاب على عليه السلام است ( 7 ) و همانكسى است كه جوانيش را در جهاد گذرانيده و پيوسته در صحنه هاى خونين و بر افروخته ى جنگ بوده است ، هميشه ضعف كسان را بديده ى انكار نگريسته و دلباختگى آنان را به جلوه هاى فريبنده ى مادى و پهلوتهى كردنشان را از وظيفه ، تقبيح كرده است .

    همينكه اردوگاه ( مسكن) زير فرمان او در آمد ، به ميان صفوف خود كه از بقاياى لشكر تشكيل شده بود آمد تا فرمانده پيشين را با سخنى كه شايسته ى او باشد ، توديع گويد و سپس در پست جديد فرماندهى به كار شروع كند و شكست روحى و معنوى ای را كه واقعه ى فرار ، در ميان لشكر ايجاد كرده ترميم نمايد .

    گفت :

    ( هان اى مردم ! كارى كه اين مرد بيخرد انجام داد بر شما گران نيايد و شما را نترساند همانا او و پدر و برادرش ، يك روز نيك براى اسلام ببار نياوردند .

    پدرش عموى پيغمبر در روز بدر به جنگ رسولخدا آمد ، ابواليسر كعب بن عمر و انصارى او را اسير كرد و نزد پيغمبر آورد و آنحضرت فديه ى او را گرفت و ميان مسلمانان تقسيم كرد برادرش را على بر بصره گماشت و او اموال على و مسلمانان را دزديد و با آن كنيز خريد و پنداشت كه اين كار براى او جايز است و خود او را على والى يمن قرار داد و او از جلو بسر بن ارطاه گريخت و بچه هايش را گذاشت تا كشته شوند و امروز هم اينكارى كه ديديد انجام داد) ( 8 ) قيس ، سخنران ماهرى بود كه بميل خود ميتوانست هر گونه تأثيرى را در شنونده باقى گذارد ، مخصوصا هرگاه كه مانند اين مورد ، احساس و عاطفه ای قوى بر روحش مستولى مى گشت اثرى كه با اين خطابه بر روى شنوندگانش گذارد آنچنان بود كه مردم فرياد ميزدند : ( الحمدلله كه او را از ميان ما خارج ساخت) ! ( 9 ) .

    و اين است كه گفته اند : آزمايش ، كليد مردان است .

    …………………………….

    پی نوشت ها

    1 - شرح نهج البلاغه ( 4 / 15 ) .

    2- همين سخن ، خود دليل آن است كه شايعه ى ( اظهار تمايل امام حسن به صلح) كه در اردوگاه مسكن رواج داشت ، دروغ و خلاف واقع بوده است .

    3- ابن ابى الحديد : 4 / 15 .

    4- يعقوبى : 2 / 191 و شرح النهج : 4 / 15 .

    5- على ادهم - مجله ى ( العالم العربى) ( سال 11 ، شماره 2 ص 30 ) .

    6- ابن اثير در ( كامل) : ج 5 ص 176 .

    7- مسعودى مى نويسد : ( قيس بن سعد در ديانت و زهد و گرايش به على ، مرتبه ای رفيع داشت ترس او از خدا و اطاعتش در برابر او آنچنان بود كه روزى در حال نماز در جايگاه سجده اش افعى بزرگى را ديد كه حلقه زده است ، سر خود را قدرى كنار كشيد و پهلوى افعى سر به سجده نهاد افعى به گردن او پيچيد ولى او از نمازش چيزى فرو نگذاشت و كم نكرد تا از نماز فارغ شد ، آنگاه افعى را گرفت و بكنارى پرتاب كرد) مى گويد : ( به همين گونه داستانى را حسن بن على بن عبدالله بن مغيره بن معمر بن خلاد از ابى الحسن على بن موسى الرضا نقل كرده است) و قيس در سال 85 وفات يافت.

    8- مقاتل الطالبيين ( ص) 35 .

    9- مقاتل الطالبيين ( ص) 35 .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:24:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.