براى اولين بار ، قاصدى از ( مسكن) به حضور امام حسن آمد با نامه ى قيس بن سعد كه گزارش ميداد كه :
( در قريه ای بنام ( جنوبيه) در محاذات ( مسكن) در برابر معاويه ، موضع گرفته اند معاويه به عبيدالله پيغام فرستاده و او را به رفتن نزد خود تشويق كرده و يك ميليون درهم پاداش براى او قرار داده است كه نيمى از آن را نقد و نيم ديگر را در هنگام ورود به كوفه به او بپردازد و عبيدالله ، شبانه با نزديكانش به اردوگاه معاويه رفته است و صبح كه مردم برخاسته اند ، امير خود را در اردو نيافته اند و قيس با آنان نماز گزارده و اداره ى امور آنان را بدست گرفته است) ( 1 ) .
فقره ى اول اين نامه نشان ميدهد كه عبيدالله بن عباس از آغاز ورود به ( مسكن ) نامه ای براى امام حسن ننوشته بوده است ( 2 ) .
حال ، آيا قطع رابطه ى يك فرمانده با مركز عالى فرماندهى ، دليل آن ست كه وى از پيش ، بناى تمرد داشته است ؟ نميدانيم بعلاوه ، اساسا روشن نيست كه آيا مدت زمانى كه ميان ورود لشكر به مسكن و پيوستن عبيدالله به معاويه فاصله شده ، چندان بوده كه در آن مجال و امكان نامه نگارى بوده باشد ، يا نه ؟ .
همراه با نامه ى قيس و بدنبال آن ، اخبار مسكن پى در پى رسيد ( و هميشه خبرهاى بد زودتر مى رسد و بيشتر پخش مى شود ) و امام حسن اطلاع يافت كه اين ( نزديكان ) كه در نامه ى قيس از آنها ياد شده - و ماخذ تاريخى آنها را بعنوان ( اشراف و خانواده دارها) يا ( وجوه و وابستگان به فاميل هاى معروف) معرفى كرده اند - در طرح كردن نقشه ى خيانت ، با عبيدالله شريك بوده اند و همچنين كشف كرد كه بعضى از آنان پيش از عبيدالله ، فرار اختيار كرده اند برخى از خبرها در بدگوای از عبيدالله دست بالا را گرفته و مى گفتند كه وى ( پرچم را در هم پيچيده است) ( 3 ) .
اين حركت دشمنى بار ، فضاى مساعدى براى پديد آمدن روح تمرد و نافرمانى ايجاد كرد بطوريكه اثر آن به گروههاى ديگرى از سپاه نيز سرايت كرد و جمعى از آنان به فكر فرار افتادند با اين پندار كه متابعت از ( اشراف و وابستگان به فاميلهاى معروف) داراى منافعى است كه اگر بدنبال آنان نروند از آن منافع ، محروم خواهند گشت .
معاويه ، چندان كه مى توانست در بر انگيختن و سپس پختن و آنگاه توسعه دادن اين روح تمرد و نافرمانى فعاليت ميكرد او به روحيه ى اين افراد فاميلدار بد دل ترسو كه بر اثر غلبه ى اشرافگيرى و غرق شدن در ناز و نعمت ، آن مفاخره و سرسختى عربى را از دست داده بودند ، كاملا واقف بود و بدينجهت هميشه منتظر سر خوردن و كشيده شدن آنان بسوى خود بود و با وسائل گوناگون و حيله هاى رنگارنگ با آنان رابطه بر قرار مى ساخت لهذا آنقدر فعاليت كرد تا عاقبت توانست غرور و مناعت آنان را با مطالع مادى بشكند و بزرگتر آنان را كه مسحور وعده هاى او شده بود پيشاپيش همه دوان دوان بسوى پرتگاهى مذلتبار بكشد پرتگاهى كه هيچ انسان شرفدوست و علاقمند به آبرو و حيثيت خود ، ممكن نيست بدان نزديك شود.
بدين صورت ، اصحاب امام حسن كه بزرگترهاشان همراه عبدالله بودند ، بدنبال اشراف و فاميلدارها مخفيانه بسوى معاويه روانه شدند( 4 ) در فاصله ى كوتاهى ، عدد فراريان ميدان جنگ و خيانتكاران به خدا و پيغمبر و فرزند پيغمبر ، به هشت هزار نفر بالغ شد ( بنابر نقل احمد بن يعقوب در تاريخش ) عبارت اين مورخ چنين است : ( معاويه كسى نزد عبيدالله فرستاد و براى او يك ميليون درهم معين كرد و او با هشت هزار نفر از يارانش به معاويه ملحق شد و قيس بن سعد بجاى او در مقام جنگ بر آمد) ( 5 ) آرى ، هشت هزار از دوازده هزار ! .
اين شكافى هولناك در حصار اردوگاهى بود كه در برابر 60 هزار دشمن سر سخت ، جبهه بسته است ، نه ، بلكه سقوطى دهشتبار و شكستى تلخ بود كه از فاجعه ای نزديك خبر ميداد .
و اين عبيدالله است كه در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ ، مسئوليت سنگين آنرا بر دوش دارد .
اينهای كه بشتاب تمام ، به فتنه رو كرده و يكسره فرار را بر قرار ترجيح داده بودند خيال ميكردند كه چون در اينكار از پسر عم خليفه - كه از هر كس به داشتن پاس حق او و وفا به بيعت او سزاوارتر است پيروى كرده اند و در خور ملامت نيستند و همين منطق غلط و نارسا را براى توجيه عمل خود در برابر مردم هم بكار ميبردند ولى مردم به فرار آنان فقط از ناحيه ى چهار چوب زر اندود آن مينگريستند و در ميان اين عذر و بهانه ها فقط سكه هاى طلاى معاويه را مى ديدند و براى اين ( وابستگان به فاميل ها) افتخارى بجز جلو بودن در پيمان شكنى و دين به دنيا فروشى ، نمى شناختند .
مردمى كه از ميدان جهاد حسن بن على مى گريختند ، منكر فضل و برترى او يا نا آشنا به بزرگوارى و آقای او نبودند ، همين بود كه او را براى دنياى خود خواسته بودند و سپس او را بر طبق خواسته ى خود نيافته بودند .
و اينكه بسوى معاويه مى گريختند بدين معنى نبود كه به او و وعده هايش اعتماد دارند يا عاقبت كارشان را با او - همان عاقبتى كه در روز ورود به كوفه و شكستن همه ى پيمانها و قراردادها بر آنان روشن شد - حدس نمى زدند زيرا نه معاويه آنچنان كسى بود كه كارش پوشيده باشد و نه آنان از طبقه ای بودند كه امثال معاويه را نشناسند .
در اينصورت نه دشمنى و ناشناسى امام حسن و نه دوستى و اعتماد به معاويه ، انگيزه ى فرار و رميدگى آنان را تشكيل نميداد بلكه دليل ديگر يا دليل هاى گوناگونى در ميان بود كه اين دل از دست دادگان را باين كار ننگين كه هنوز موج آن در جو تاريخ باقيست ، و ادار ساخت .
چه ميدانيم ؟ شايد اينها مراحل حساب شده و توطئه هاى قبلى رؤساى مخالف امام حسن بود كه بدينوسيله مى خواستند خود را از سر انجامى كه در صورت پيروزى كوفه ، در انتظار آنان بود در امان نگاه دارند .
تدابير وسيعى كه امام در دعوت آفاق اسلامى به جهاد ، بكار بسته بود و بارقه ى نشاط و تحركى كه بوسيله ى شيعيان مخلص در اين دعوت همگانى ، پديدار گشته بود ، موجب مى شد كه دل مضطرب رؤساى خيانتكار كوفه ، نسبت به آينده شان بيمناكتر و هراسانتر شود و آنانرا به دقت و احتياط بيشتر در انجام نقشه ها و تاكتيك های كه بر ضد اردوگاه كوفه داشتند ، و ادار سازد .
اين بود كه ديدند پيوستن به معاويه هم موجب آنست كه زودتر از اين دغدغه و هراس آسوده شوند و هم ضربت مؤثرى است بر جبهه ای كه منشأ اين بيم و هراس است بكار بستن اين فكر در كمترين وقت و به وسيعترين شكل ، كاملا تأييد كرد كه اين عمل ، نتيجه ى توطئه ى قبلى جمع انبوهى از سران بوده است .
گويا تفسير فاجعه ى فرار باينصورت ، از تفسيرهاى ديگرى كه ديگر راويان اين ماجرا - از دشمن و دوست - كرده اند بواقع نزديكتر باشد.
معناى اين تفسير ، آن نيست كه معاويه هيچيك از سران و فرماندهان را به رشوه يا وعده ای نفريفته است بعكس ، او بقدرى بيدريغ وعده داد كه هوش از سر آنان ربود و فقط به فرماندهشان يك ميليون درهم بخشيد و دين و شرف او را با آن خريد.
ولى اين مطلب در خور دقت و شايسته ى توجه است كه در حادثه ى فرار ، از هيچ شخص ديگرى - جز عبيدالله بن عباس - كه بپاداش خيانت خود از معاويه پولى گرفتهباشد ، نام نيست .
آيا ميتوان قبول كرد كه ساير سران و رؤسا ، فقط بوعده راضى شده و پول نقد از او نگرفته باشند ؟ مسلما خير مگر در صورتى كه بپذيريم همان هراس و بيمى كه بدان اشاره شد در آنان وجود داشته و آنان را بقبول وعده بجاى پول ، وادار كرده است ! !.
اثر ترس را در نفوس - مخصوصا در نفوس مردم اشرافى - نميتوان ناديده گرفت بنابرين تعجبى نيست اگر در آن محيط كه بجز خدا و عدالت قاطع ، چيزى حكمفرما نيست ، جلوه هاى فريبنده ى شام ، انديشه ى خيانت را در ( مردم وابسته به فاميل ها) بيدار و بر افروخته سازد .
بدين ترتيب بود كه هر گروهى از عناصر مختلف اين لشكر ، باطن خود را كه اكنون ديگر پوشش آن دريده بود ، آشكار كرد و رنگ واقعى خود را در آن صحنه نشان داد و اين بود كه عافيت طلبى جمعى و تعصب هاى جاهلانه يا هوس ها و هواها و تمايلات جمعى ديگر ، اثر آشكار خود را در تكوين سر انجام و مال كار گذاشت .
طمع و انگيزه هاى مادى ، كار مردمى را كه بعشق غنيمت جنگى باين لشكر پيوسته بودند ، بفضاحت و رسوای كشانيد براى اينها جاى بسى خوشوقتى بود كه ميتوانستند غنائم مورد نظر خود را از راه خيانت ، باسانى بدست آورند در حاليكه قبلا فكر ميكردند كه آنرا جز از راه جنگ و روبرو شدن با نيزه و شمشير ، بدست نخواهند آورد .
از اين راه بود كه به دره ى پست هوسهای كه از روى غفلت و فريفتگى براى خود انتخاب كرده بودند ، سقوط كردند ( و هر آنكس كه عهد شكنى كند ، بزيان خود كرده و هر كس كه بعهدى كه با خدا بسته وفا كند ، بزودى خدا پاداش بزرگى بدو خواهد داد) .
آن مسلمانى كه امام و پيشواى خود را رها ميكند تا بظالم سركشى بپيوندد ، از آن ظالم سركش ، بدتر و پليدتر است اين عده در دينشان ضعيف و در دنياشان مضطرب و متزلزل بودند و جبهه ى معاويه براى اين گونه مردمى مناسبتر و شايسته تر بود .
اين بليه ى بزرگ ، پايداران معركه و آنانكه فكر مقاومت را بى آنكه در جستجوى راه فرارى باشند ، پذيرفته بودند و بعزم مرگ حتمى پاى در ميدان جنگ نهاده ( 6 ) و شادمان و مطمئن براى دفاع از فرزند پيغمبر و وفاء به بيعت ، به استقبال آن رفته بودند ، اينچنين مردمى را مشخص و از ديگران جدا ساخت .
استقبال كردن از خطر ، پايدارى در پيشامدهاى دشوار ، آمادگى براى تحمل دردها و رنجها و فداكارى و جانبازى در راه هدف ، بزرگترين دليل بر پاكى گوهر و درستى نيت و صلابت ذات و قابليت براى زنده ماندن است و اينها بود صفات شيعيان درست پيمان امام حسن .
خبر وقايع تلخ ( مسكن) در لشكر ( مدائن) نيز اثر سوای را كه متناسب با بزرگى و اهميت آن بود گذارد و بر طبق معمول ، در بزرگ جلوه دادن اين حوادث در ميان واحدهاى آن لشكر ، مبالغه بعمل آمد در اين لشكر ، جمع كثيرى از توده ى مردم عراق و نيز از باندهاى مختلف و به همين قياس ، برجستگانى از بنى هاشم و عناصر با اخلاصى از دو قبيله ى : ربيعه و همدان بودند .
اگر اين كوههاى استوار - كه صخره هاى آن ، امواج مخالفت آشوبگران را درهم مى شكست - در هر گوشه ى اين لشكر نمى بودند اين خبر همچون زمين لرزه ای شديد ، اردوگاه را متزلزل مى ساخت .
و اما خود حسن او در مواجهه با اين ناملائمات ، با روح اميدى كه آبادگر دلهاى قوى و جانهاى جاودانه است ، خود را مسلح ساخته بود اعتقاد وى بر اين بود كه شكست و ناكامى در زمان و مكانى خاص ، بمعناى محروميت از بارور شدن فكر و ايده ى او در موقعيتى ديگر - كه اگر خود او در آن حاضر نيست ، فكر و ايده ى او هست - نمى باشد اين بود نقطه ى تمركز در هدفهاى امام حسن ، چه در حال پيروزى و چه در حال شكست ، و اين بود مركز تجلى ( ربانى) در شخصيت اين پيشواى روحى كه انسانيت وى از آن مشتق مى شد و آن بيخودى در برابر خدا و فنا در راه وظيفه ى الهى از آن پديدار مى گشت .
و ديگر او يك لحظه از فعاليت پيگير خود در بگردش در آوردن گردونه ى جهاد و حركت لشگرش ، باز نايستاد با اينكه از آتش فتنه ای كه گاه بگاه از زير خاكستر حوادث متوالى جرقه مى زد كاملا با خبر بود در سرتاسر اين مدت يك كلمه ى خشم آلود يا جمله ای كه آگاهى باطنى او را از اهميت بليه ، ظاهر سازد يا متضمن بدگوای از وضع موجود باشد ، از او شنيده نشد مگر همان كلمات آموزنده ای كه بمقصد آموزش و تمرين دادن نظم و انضباط به نفرات سپاه و آشنا ساختن و وادار كردن ايشان به پايبندى به مبانى ( جهاد) در اسلام ، از او صادر مى گشت .
روى خود را بسوى كوفه گردانيد ، گوای چيزى را در خاطره اش جستجو مى كند يا ناسپاسى هاى آن شهر را در برابر لطفهای كه او و پدرش نسبت بان مبذول داشته اند ، از نظر ميگذراند اين پدر او على بن ابيطالب بود كه شالوده ى مجد و شكوه اين شهر را ريخته و كيان شامخ و با عظمت آنرا بوجود آورده بود و آن را در رديف بزرگترين پايتخت هاى عالم اسلام و مركز تلاقى تمدن هاى گوناگون و مليت هاى و نژادهاى مختلف ساخته و با موقعيت فرهنگى و بازرگانيش شايسته ى رقابت و همسرىبا بزرگترين پايتخت هاى معروف جهان ، كرده بود .
و در سياست خود او ، كوفه ، همه چيز بود ، يا بگو : بزرگترين ذخيره ى او بود براى روزهاى سياه و حوادث خونين و بليه هاى گوناگونى كه اتفاقا اكنون براى او پيش آمده بود .
همانطور كه گذشته هاى خود را با كوفه يا گذشته هاى كوفه را با خود ، از نظر مى گذرانيد ، بخاطر آورد كه در آنجا چگونه مردم به بيعت 204 او روى آورده و دست او را گرفتند و همه يكزبان ، شرطى را كه او براى بيعت خود قائل شده بود - يعنى شنوای و فرمانبردارى و جنگ و صلح با هر كه او بگويد - قبول كردند .
آنگاه نظرى به حوادث ( مسكن) انداخت تزلزل اكثريت سپاهيان كوفه و رميدن آنان از جنگ و دل نهادن به فرار و فريفتگى به مطامع و نا فرمانى آشكار و شكستن پيمان خدای و در برابرش مجسم شد .
بر او دشوار آمد كه دنائت و پستى بشرى و لا اباليگرى در دين و فقر اخلاقى ، در ميان مردمى كه داعيه ى مسلمانى و پيروى از قرآن دارند و بظاهر به پيغمبر ايمان آورده و روزى پنج نوبت در نمازها بر او و آل او درود مى فرستند به آنجا برسد كه به پيغمبر خيانت كنند و ميثاق خدا را بشكنند و بى هيچ تكلف و دغدغه ، خويشتن را در چنين رسوای و فضاحتى بيفكنند .
گمان كنند كه معاويه ميتواند براى ايشان سپر مرگ و فقر باشد ! و نه ، بخدا سوگند ! از مرگ نميتوان گريخت و رشوه هاى معاويه براى آنان از روزى حلالى كه مقدرشان گرديده سودمندتر نتواند بود ديرى نپايد كه معاويه در همين كوفه بر منبر بالا رود و در برابر چشم همه ، شكستن تمامى سوگندها و عهدها و پيمانهايش را اعلام كند و ( همه را زير پاهايش بگذارد) ( 7 ) و اين خوى و عادت اوست كه بلند پروازى و عشق به غلبه و آرزوى دست يافتن به سلطنت بدو آموخته و تعليم دادهاست .
راستى آنهائيكه از ترس فقر و تنگدستى ، از پيشوا و امام خود گريختند ، آنروزيكه به پيمان شكنى و خلف وعده ى معاويه اطمينان يافتند كجا فرار ميكردند ؟ و مرگى را كه نخواستند در ميدان جهاد در راه خدا و در كنار فرزند پيغمبر ملاقات كنند ، چگونه علاج ميتوانستند كرد ؟ مرگى كه آنان را در خواهد يافت ( اگر چه در برجهاى استوار باشند) در حاليكه از دين و دنيا تهيدستند ، نه به پيمان خدا عمل كرده اند و نه به رشوه هاى معاويه نائل آمده همان ( مرگ جاهلى) كه پيش از ايشان گريبان پدرانشان را گرفت و آنها را به آتش دوزخ در افكند .
بزرگترين گناهى كه كوفيان در ( مسكن) بر دوش گرفتند ، گناه جمعى بود كه آن حركت خائنانه را در نخستين مراحلش با جبهه بنديها و نامه نگاريهايشان ، رهبرى كردند .
براى حسن كه در مدائن بود چهره ى چندتن از اين ( وابستگان به فاميل ها) كه در لشكر ( مسكن) بودند مجسم شد ، او اينها را به نادرستى در گفتار - و شايد در كردار نيز - مى شناخت ، اينها كسانى نبودند كه از او و جماعت او در كوفه جدا باشند ولى در باطن از دوستى او و پاكبازى و يكرنگى با هدفهاى او ، بكلى بيگانه بودند اين باطن پليد و عملياتى كه بر ضد امام حسن انجام مى يافت بر او پوشيده نبود اينها هنگامى كه در كنار حسن بودند تظاهر به ديندارى را وسيله ى دست يافتن به دنيا قرار داده بودند و مى پنداشتند كه توانسته اند راه رسيدن به اين هدف ناپاك را بيابند ولى وقتى كه فهميدند اشتباه كرده اند ، به پاشيدن بذرهاى پليد خيانت براى آينده ، دست زدند و در همان حال كه در قيد و بند عهد و پيمان خود با او بودند به روش قديمى خود رو كردند ، همان روشى كه شاخص رفتار غير انسانى آنان در روزگار على بود و در آنروز زندگى را در كام على تلخ تر از زهر كرده و موجب آن شده بود كه آن حضرت آشكارا تمناى مرگ و آرزوى جدای از آنان بنمايد .
حسن بن على با قاطعيت تمام ، ميدانست كه ايادى معاويه كه مقدرات سپاه او را در ( مسكن) ببازى گرفتند ، همين جمع بودند و همينها بودند كه بخاطر رشوه هاى كلان و گوناگون معاويه - كه از رشوه هاى معمولى و متعارف تجاوز كرده و شامل ( ناموس) نيز مى شد ( چه ، در وعده هاى نامه ای او اين جمله هم بود : و يكى از دخترانم( 8 ) ! - واحدهاى سپاه را بر فرار بسوى معاويه تشجيع و تحريص كردند .
خصلت بارز معاويه اين بود كه فرصت هاى ناشى از ( در بن بست افتادن حريف ) را از دست نمى داد او پيش از هر چيز ، استاد هنرمندى در ايجاد اينگونه بن بست ها و بهره بردارى از فرصتهاى ناشى از آن ، بود و اين تنها خصلتى بود كه توجهافرادى را كه از زيركى او در اعجاب بودند ، جلب مى كرد مهارت او در اين صفت ، چندان بود كه نويسندگان شرح حال او از آن به اشتباه در افتاده و او را داهيه ( يعنى بسيار تيز هوش و با تدبير ) و سياستمدار آزموده و نظامى هنرمند ، پنداشتند ولى بررسى حالات معاويه در پرتو ملاحظه ى كامل حركات و اطوار گوناگون دوران زندگى او و مشاهده ى اين قيافه هاى رنگارنگ : جنگجوای .
در صف مقابل پيغمبر در بدر ( 9 ) - آزاد شده ای در روز فتح مكه - فرومايه ى تهيدستى ( 10 ) كه در ركاب علقمه بن وائل حضرمى در مدينه با پاى برهنه مى دود ( 11 ) - حاكمى كه بيست سال بر شام حكومت مى كند ولى از جانب عمر و عثمان - طغيانگر سركشى كه چهار سال با اميرالمؤمنين على و پسرش حسن مى جنگد - داعيه دارى كه خود را خليفه ى رسولخدا - صلى الله عليه و آله - ميداند ولى آشكارا با مقررات و سيره ى او مخالفت مى كند و علنا مى گويد : ( بخدا لذتى در دنيا نماند كه بدان دست نيافته باشم( 12 )) اين بررسى و ملاحظه ، ما را به تصديق همه ى صفاتى كه خوشبين ها بدو نسبت داده اند ، وادار نمى سازد .
اين بررسى جز اين نتيجه نمى دهد كه وى مهارتى در بهره بردارى از فرصت ها - چه در جاهليت و چه در اسلام - داشته است .
اين نه درايت و كاردانى است و نه سياست بمعناى صحيح كلمه ، كه انسان در راه رسيدن به مقاصد خود به وسائلى تشبث جويد كه نخواهد توانست وجهه و آبروى خود را محفوظ داشته و جامعه را ( ولو بحسب ظاهر ) قانع سازد يا دست به بيقاعدگيهای بزند كه با عرف و عادت و دين سازگار نباشد و با اينحال پيوسته داعيه ى حمايت از دين و مراعات سنن اجتماعى را ، تكرار نمايد .
در منطقه ى تناقض ها ، كاردانى و تيز هوشى نيست .
زندگى آرام مردمى را بر هم زدن ، آشكارا دشنام و ناسزا گفتن و آن را بر مردم واجب ساختن ، عهد شكستن و به سوگند خود بى اعتنا بودن را نميتوان درايت و زرنگى شمرد .
اينها هيچكدام نه از مقوله ى ( دهاء) و تيزهوشى است و نه نشانه ى لياقت حكومت و ملك دارى در دنياى دشمنيها اينگونه عمليات جزو روشهاى ابتدای محسوب مى شود ، شايد در بين مردم معمولى و عادى كسانى باشند كه شديدتر و ماهرانه تر از او ، اين روشها را با دشمنانشان بكار مى زنند ، پس آنها از معاويه با هوش تر و كاردان ترند ؟ .
چگونه ميتوان غير طبيعى بودن در مكر و فريب را دهاء و تيز هوشى دانست ؟ .
اگر معاويه با منكراتى كه مرتكب شد داهيه است ، بايد پسرش يزيد از او داهيه تر ،باشد زيرا او براى رسيدن به مقاصد خود از راههاى خشن تر و غير انسانى ترى استفاده مى كرد .
بگذر از اينكه كارهای از قبيل : جلب رضايت امپراطورى روم شرقى با پول ، خطابه ى ناشيانه و سبكسرانه ى او در هنگام ورودش به كوفه كه سياست او را نقض كرد ، رفتار احمقانه ى او با شهداى ( مرج عذراء) و نشانه هاى ضعف و ناتوانى معاويه ميباشند .
ولى انصاف را ، در يك مورد كار معاويه ، مؤيد نظر طرفداران دهاء و تيز هوشى اوست ، وى در اين مورد براى آينده ى خود زمينه سازى مى كند و سپس براى كسانيكه اين مسئله مطرح است ، عذر قابل قبولى مى تراشد .
اين مورد ، همان جريان خوددارى آرام و بيسر و صداى معاويه از كمك و امداد عثمان در ماجراى عزل و قتل او بود.
استفاده ى معاويه از ماجراى قتل عثمان ، گردآوردن ياورانى از ( عثمانيان) ( طرفداران عثمان ) بود كه عذر و بهانه ى او را براى تنها گذاردن و يارى نكردن عثمان در حال حياتش ( 13 ) ، پذيرفته و خود را در اختيار او گذارده بودند كه اينك پس از مرگ او را يارى كند بيچاره ها نمى فهميدند كه معاويه بوسيله ى آنان ، خود را يارى مى كند نه عثمان را با همين ( كودن ها) بود كه معاويه توانست جبهه ى ضعيف خود را در برابر على عليه السلام تقويت كند .
و از اينجا بود كه معاويه نظامى بودن خود را بر تاريخ عرضه كرد .
و ما هيچ شاهدى كه نظامى بودن او را - به هر يك از دو معنای كه از اين كلمه متبادر مى شود - تأييد كند ، در تاريخ نمى شناسيم .
نه نظامى بمعناى مصطلح يعنى ( طرح كننده ى نقشه هاى جنگى و فرمانده ميدان جنگ ) و نه نظامى بمعناى مرد چابك سوارى كه چون به هماوردى و همرزمى حريفى فرا خوانده شود ، دلاورى و شجاعت خود را نمايان سازد .
در جنگ صفين اميرالمؤمنين - عليه السلام - او را به مبارزه دعوت كرد ( 14 ) و او پس از لمحه ای تمجمج و ترديد ، همچون فرومايگان از مبارزه ى تن بتن امتناع ورزيد ! .
چرا ، همانطور كه گفتيم او از موهبتى برخوردار بود ولى در محوطه ای محدود ، سخاوت داشت ولى از نوعى خاص ، هدف وجهتى هم داشت كه همه ى وجود او را مسخر ساخته بود .
موهبت او ، بهره بردارى از فرصتهاى ناشى از مضيقه ها و بن بست هاى مردم بود ، هدف و منظور او دست يافتن بر حكومت و قدرت بود ، و سخاوت او در مورد اشيای بود كه اگر كسى براى آخرتش حسابى باز كرده باشد ، بدانها سخاوت نمى ورزد.
ظاهرا معاويه بخوبى مى دانست كه بسيارى از شرائط جنگيدن با شجاعترين نظامى اسلام را كسر دارد از اين رو پيوسته علاقمند بود كه جنگهاى عراق را به تاكتيكى كه پذيراى خصلت مخصوص او است ، مبدل سازد و هر اندازه كه ميتواند از جنگيدن بوسيله ى سلاح ، به جنگ بمعناى فتنه انگيزى و حيله گرى ، بگريزد .
تجربه هاى جنگ صفين نيز سابقه ى ديگرى بود كه بدو مىآموخت كه تا آخرين حد امكان بايد به اين روش قناعت ورزد .
در آن جنگ ، معاويه از شكست قطعى و مسلمى كه او را فرا گرفته و وادارش ساخته بود كه تنها و بر پشت يك مركب در صدد فرار باشد ، فقط آنگاه رهای يافت كه نظريه و صوابديد مستشار بزرگش ( عمر و عاص) را بكار بست ! و بدنبال آن ، فتنه ى همه گير و وسيعى كه انواع مشكلات و مضيقه ها را براى مسلمانان ببار آورد ، پديدار گشت .
در قاموس معاويه فتنه انگيزى و حيله گرى بهترين مركب موفقيت بود آزمايشهاى او نشان داده بود كه فتنه از اسلحه برنده تر و مؤثر تر است ، بنابرين چه دليل داشت كه در هنگام هجوم مشكلات و مضيقه های از آنگونه كه او بمناسبتهاى مختلف براى خود فراهم مىآورد ، بدان پناه نبرد ؟ .
معاويه در ميدان ( فتنه انگيزى) توفيق يافت كه وسيله ای از نوع سنگين - بدانگونه كه از كسى جز او بياد نداريم - براى خود فراهم آورد اين توفيق در وحله ى اول معلول ثروت بيحسابى بود كه بلاد شام در ظرف بيست سال تمام در اختيار او قرار داده بود و در وحله ى دوم مرهون مصاحبت و همكارى افراد زبده ى اين ميدان همچون : مغيره بن شعبه و عمرو بن العاص و اين عمرو بزرگترين پهلوان اين ميدان و همانكسى بود كه ( هر چه زخم مى زد كارى بود) .
برايندو زياد بن عبيد رومى را هم كه بوضعى فضاحت بار و شرم آور ( 15 ) از اردوگاه حسن عليه السلام جدا كرده بود ، ملحق ساخت و در نتيجه ، مثلث مخوفى پديد آمد فتنه انگيز و مايه ى چه هيجان ها و چه آشفتگى ها در دين .
خلاصه ، فتنه گرى بمعناى عام ، تنها خصلتى بود كه هيچ هنرمند هشيارى در آن خصلت از معاويه برتر نبود .
روى همين اصل بود كه معاويه جنگ خود را با حسن بن على ، به جنگ حيله گرانه و فتنه آميز ، تغيير داد .
او در آن هنگام كه اردوى خود را در مرزهاى عراق مستقر مى ساخت ، بفكر جنگ كردن نبود و از آن ميترسيد كه حريف دست بكار جنگ شود ، بلكه دوست ميداشت كه با آنان در ميدانى غير از ميدان سرباز و سلاح ، دست و پنجه نرم كند .
او اين راز را افشاء هم نميكرد ، بلكه با مداهنه و تصنع ، روش خود را مخفى مى داشت و به مراعات مصلحت و احتياط در امر مردم ، تظاهر مى كرد مثلا در جنگ با امام حسن هنگامى كه به سربازان دو طرف نظر مى كرد مى گفت : ( اگر اينها آنها را بكشند و آنها اينها را بكشند ، ديگر مرا با مردم چكار خواهد بود ؟) ( 16 ) و يا مى گفت : ( كار كوچك ، كار بزرگ را علاج مى كند) ( 17 ) چه ميدانيم شايد او در آن هنگام كه با اين جملات و امثال آن دفع الوقت مى كرده در حقيقت از نتائج جنگ با عراق مى ترسيده و از اينكه عراقيان براستى وارد معركه شوند بيم ميبرده است بنابراين احتمال ، بايد گفت كه معاويه از وضعيت كوفه آنچنانكه بايد مطلع نبوده و نتيجه ى تبليغات شيعيان را بيش از آنچه واقعا بوده ، مى پنداشته است شايد هم اين تأمل بدين معنى بوده كه وى مى خواهد خود را از فضاحت جنگيدن با دو پسر رسولخدا و دو سرور جوانان اهل بهشت - اينكارى كه در برابر جهان اسلام ، هيچ چيزى نمى تواند عذر آن محسوب شود - بر كنار دارد و شايد هم برگزيدن اين حربه بر شمشير بدينجهت بوده كه زعماى خيانتكار كوفه و رؤساى قبائل ، بدو نامه نوشته و كتبا ( شنوای و فرمانبرى) خود را بدو عرضه داشته و پيشاپيش بدو وعده ها داده و براى خود نزد او مكانت فراهم آورده بودند و او را بر حركت بسوى خود ترغيب نموده و تضمين كرده بودند كه هرگاه به اردوى او نزديك شوند ، حسن را دست بسته بدو تسليم كنند يا ناگهانى بكشند ( 18 ) در عالم ( فتنه انگيزى) كار جالب اين بود كه معاويه همه ى اين نامه ها را كه از اين گروه دريافت كرده بود يكجا جمع كند و سپس بهمراهى هيئتى مركب از : ( مغيره بن شعبه) و ( عبدالله بن عامر بن كريز) و ( عبدالرحمن ابن حكم ) نزد حسن بن على ارسال دارد ( 19 )
و او را از اين نامه ها و از اغراض اصحاب و داوطلبان سپاهش با خبر سازد و ضمنا در صورتيكه اين هيئت در حسن ، آمادگى تفاهم يا صلح مشاهده كنند ، اين خود در آمدى جهت ورود در مذاكرات صلح باشد امام حسن با دقت و امعان در خط و امضاى كوفيان نگريست ، گفتى كه از پيش خط و امضاى آنان را مى شناسد ، و انتساب آنها را به امضاء كنندگان تأييد كرد ولى اين ديدار بر معرفت او نسبت به اصحابش نيفزود و چيز تازه ای كه قبلا درباره ى اين گروه ندانسته باشد ، كشف نكرد اينها همان طبقه ای بودند كه از نقطه نظر تمايلات و هوسها و انحرافات اخلاقى ، نزد او كاملا شناخته شده بودند و وى از اولين لحظه ى دعوت به جهاد ، از طرف آنان به انواع مصيبت ها و بليه ها دچار شده بود آنگاه هيئت شامى را مخاطب ساخت و با عبارتى دقيق ، بى آنكه مطلبى را بطور جزم بگويد يا چيزى از اسرار خود را آشكار سازد ، با آنان سخن گفت و در ضمن از خير انديشى براى مغيره و همراهانش نيز خوددارى نكرد و آنانرا به پيروى از فرمان خدا در مورد نصرت او و ترك عصيان و سركشى دعوت كرد و مسئوليتى را كه در پيشگاه خدا و رسولش درباره ى او خواهند داشت ياد آورى كرد .
و ديگر نميدانيم - و مصادر نيز در اين خصوص چيزى روايت نمى كنند - كه درباره ى صلح ، سخنى به نفى يا اثبات گفته باشد .
همين اندازه ميدانيم كه مغيره و همراهانش كه وارد اردوگاه مدائن شده و براى ورود به خيمه ى امام بار يافته بودند ، اردوگاه را ترك نكردند مگر آنگاه كه بذر بزرگترين فتنه را در آن پاشيده بودند همانطور كه ميگذشتند و در راه خود ، خيمه ها را از نظر مى گذرانيدند و طبعا در معرض نگاههاى كنجكاو سپاهيان قرار داشتند ، با خود بگفتگو پرداختند يكى از آنان در حاليكه متعمدا صداى خود را بلند مى كرد ، خطاب به ديگران گفت : ( خوب شد ، خدا بدست پسر رسولخدا خونها را حفظ كرد و فتنه را خوابانيد و آرزوى صلح را بر آورده ساخت) ( 20 ) .
اين گفتگو همان ( فتنه) ای بود كه بدانوسيله ميخواستند صلح را بزور و جبر ، بدست آورند .
اين ضربت كارى ای بود كه در شرائط ناهنجار مدائن و با آن اضطراب و همه گيرى كه بدنبال حوادث اسفبار ( مسكن) همه جا را فرا گرفته بود ، وارد مى شد .
اكثريت سربازان ( مدائن) همچنان بر اقدام به جنگ اصرار داشتند و مجوزى براى صلح قائل نبودند و چنين مى پنداشتند كه بقاياى مجاهدان ( مسكن) براى جنگ با معاويه بسنده اند و قواى احتياطى مدائن ميتواند در صورت ضعف نيروهاى مسكن به آنان مدد لازم را برساند شايد هم در ميان اين سربازان كسانى بودند كه اين فكرها را نمى كردند ولى با اينحال بر جنگ اصرار مى ورزيدند زيرا ( بهر حيلتى در پى جنگ با معاويه بودند) ( 21 ) و اين غريو خوارج لشكر امام حسن بود در اينصورت چگونه ميتوان اين گفته ى مغيره و همراهانش را باسانى هضم كرد كه : ( حسن ، صلح را پذيرفته است) بعقيده ى آنان اين سخن كفر آميزى بود كه شكيبای بر آن جائز نبود .
عصيان جمعيت بزرگى همچون خوارج مى توانست گروههاى ديگرى را هم كه از لحاظ عدد بيش از آنها بودند متزلزل و مردد سازد و مخصوصا مردمان رذل و فرومايه را كه پيوسته در ميانه ى اطاعت و عصيان در نوسانند و هر لحظه آماده اند كه بدنبال يك فرياد مخالفت آميز ، به فتنه و آشوب رو كنند .
اين نقشه ى مدبرانه كه هيئت مثلث شامى آن را خيلى خوب طرح و اجرا كرده بودند ، فتنه ای بوجود آورد كه در مقدرات مدائن تأثير عميقى داشت .
اينك بسهولت ميتوان استنباط كرد كه در پاسخهاى امام حسن به هيئت اعزامى شام ، هيچگونه سخنى كه مشتمل بر صلح يا دليل آمادگى براى آن باشد وجود نداشته است چه اگر همانطور كه اين عده اظهار ميكردند ، آنحضرت به پيشنهاد صلح ، جواب مثبت داده بود ، همه چيز پايان يافته و ديگر جنگى ميان عراق و شام باقى نمى بود و در اينصورت اين فتنه انگيزى چه معنى داشت ؟ و در آن موقعيت كار اين جمع ، كارى غير از سلاح كشيدن در حال صلح بود ؟ و مگر نه اينكه صلح بمعناى افكندن اسلحه است ؟ .
بنابرين ، يقينا از جانب امام حسن به قبول صلح تصريح نشده و اين حرفها جز براى فتنه انگيزى يعنى بكار بردن اسلحه ى خطرناك شام - نبوده است.
معاويه در بكار بردن اين سلاح ، دست به نفاق و تلون بسيار مهيبى زده بود باين معنى كه مضامينى را با دقت تمام ، انتخاب ميكرد و با روشهاى آزموده و حساب شده و فنى ، خبرهاى دروغ مى ساخت و سپس آن خبرها را به اردوگاه هاى معاويه مى فرستاد مثلا ( كسى را به اردوگاه امام حسن در مدائن ميفرستاد كه شايع كند قيس بن سعد - فرمانده مسكن پس از فرار ابن عباس - با معاويه صلح كرده و همراه او شده است( 22 )) و باز ( كسى را به لشكر گاه قيس در مسكن مى فرستاد كه بسربازان بگويد حسن با معاويه صلح كرده و بدو پاسخ مثبت داده است( 23 )) و باز ضمن شايعه ى ديگرى در اردوگاه مدائن منتشر ميساخت كه : ( قيس بن سعد كشته شده است كوچ كنيد) ( 24 ) .
راستى درباره ى تأثير اين شايعات در لشكرى همچون لشكر مدائن چه فكر مى كنيد ؟ آنهم با سابقه ى خيانت فرماندهى كه گمان خيانت او نمى رفته است پس به چه دليل خيانت اين ديگرى يا خبر قتل او را باور نكنند ؟ .
در مسكن نيز وضع با مدائن تفاوت نداشت ، همان كينه هاى نهان و همان مردم آماده ى فرار و همان دستهای كه در كار فتنه انگيزى و شايعه افكنى و دروغ پردازى بودند و خلاصه همان وضع اسفبار وجود داشت .
بدين ترتيب بود كه معاويه با ( فتنه انگيزى) به منظور خود رسيد و دو لشكر دستخوش اضطرابها و حوادث تلخى شدند كه به هيچ صورت مناسب ميدان جنگ نبود .
اسلام از آغاز استقرار در جزيره العرب ، به مصيبت و بليه ای از اين بزرگتر دچار نشده بود كه مقام خلافت از چهار طرف در محاصره ى سستى سرباز و خيانت فرمانده و ناهمرهى دوست و فتنه انگيزى دشمن قرار گيرد .
اين شرائط نامساعدى بود كه محيط را قبضه كرده و از حوادثى بزرگ و نكبت بار خبر مى داد حوادثى كه بطور حتم به پايان يافتن دوره ای كوتاه - كه درخشانترين و پرشكوه ترين و افتخار آميزترين صفحات تاريخ اسلامى است - منتهى مى گشت .
اين همان فاجعه ای بود كه نزديك شدن لحظه ى شوم تاريخ اسلام را اعلام مى كرد و از فرا رسيدن نقطه عطف و فصل ممتاز ميان دو دوره ى حكومتهاى اسلامى - يعنى دوره ى خلافت با آن مميزات و نقطه هاى درخشنده و دوره ى ( سلطنت گزنده) ( 25 ) با مفاسد حتمى و اجتناب ناپذيرش - خبر ميداد حسن عليه السلام از هر كسى به ارزش معنوياتى كه اكنون مورد تهديد قرار گرفته آشناتر و از هر مسلمانى به حفظ اسلام حريص تر است ، او مرد آهنينى است كه انبوه حوادث و بليات اگر در او اثرى بگذارد ، اين اثر جز دو چندان شدن اخلاص و فروزندگى فكر و آمادگى براى انجام وظيفه و جانبازى در راه عقيده ، چيز ديگرى نخواهد بود با آنهمه موجبات تحير و ترديد ، كوچكترين ترديد و تحيرى در او پديد نيامد ، سينه اش تنگ نشد و ندامت و ناراحتى وجدان بدو راه نيافت فقط بتأمل ايستاد تا راه صحيح را انتخاب و خط مشى عاقلانه را ترسيم كند و تدابير لازم را براى بكار بردن آن اتخاذ نمايد ( 26 ) براى برگزيدن رأى نهای ، ناچار بايد ديگر آراء مورد بررسى قرار گيرد ، و اين چيزى است كه ميخواهيم آنرا قلمرو ترديد بناميم.
…………………………..
پی نوشت ها
1 - ارشاد مفيد ( ص 170 ) .
2 - زيرا فقره ى اول اين نامه ، متضمن اولين خبرى است كه از ورود به مسكن ، به امام مى رسد و نامه از قيس است و نه از عبيدالله .
3 - بحار : 10 / 114 .
4 - شرح نهج البلاغه : 4 / 8 .
5 - يعقوبى : 2 / 191 و روضه الشهداء : 115 .
6 - ابن كثير مى نويسد : ( 19 / 8 ) ( ابوالعريف گفت ما در مقدمه ى لشكر حسن بن على در مسكن بوديم و براستى خود را براى جانبازى در راه مبارزه با اهل شام آماده داشتيم) .
7 - براى اين جمله ، به اكثر مصادر تاريخى ميتوان مراجعه كرد ابن قتيبه نيز در كتاب ( تاريخ الخلفاء الراشدين و دوله بنى اميه) ( ص 151 ، چاپ مصطفى محمد - مصر ) آن را ذكر كرده است .
8 - ( علل الشرايع) تأليف : ابن بابويه ( ص 84 طبع ايران ) .
9 - ابن نديم مى نويسد ( ص 249 ) : از هشام بن حكم پرسيدند آيا معاويه جنگ بدر را درك كرد ؟ گفت : بله در آن جبهه ! .
10 - دميرى مى نويسد ( ج 1 ص 59 ) : زنى با پيغمبر درباره ى ازدواج با معاويه مشورت كرد پيغمبر فرمود : او فرومايه ای تهيدست است .
11 - بيهقى در ( المحاسن و المساوى) ( ج 1 ص 109 - 210 ) و مدارك ديگر .
12 - مدرك پيشين .
13 - تصريح به اين حقيقت تاريخى ( كوتاهى كردن معاويه در يارى عثمان ) را در بسيارى از گفته ها و خطبه ها و اشعار كسانى كه معاصر اين جريان بوده و در آنباره سخن گفته اند ، ميتوان يافت ( شبث بن ربعى) در يكى از برخوردهايش با معاويه به وى گفت : ( بخدا آنچه ميخواهى و ميجوای بر ما پوشيده نيست تو حرفى كه با آن بتوان مردم را فريفت و نظر آنان را جلب كرد و اطاعت آنان را بدست آورد ، بجز اين نيافتى كه بگوای : امامتان مظلومانه كشته شد و ما بخونخواهى او بر خاسته ايم و مردم نادان هم بدين سخن پاسخ گفتند ما دانسته ايم كه تو در يارى او كوتاهى و درنگ كردى و براى اينكه به آنچه اكنون در طلب آنى ، برسى به قتل او راغب شدى اى بسا خواستار و جوينده ى چيزى كه خدا بقدرت خود ، وى را از رسيدن بدان باز دارد و اى بسا آرزومندى كه به آرزوى خود يا برتر از آن نائل آيد و سوگند بخدا كه هيچيك از ايندو بخير تو نيست ، اگر به آنچه ميجوای نرسى ، بدبخت ترين افراد عرب خواهى بود و اگر به آرزوى خود نائل ای ، بدان نمى رسى مگر آنگاه كه مستوجب آتش شده باشى پس بترس از خدا اى معاويه ! و اين وضع را واگذار و بر سر اين امربا اهل آن منازعه مكن) ( طبرى 5 / 243 ) ابن عساكر از ابى طفيل عامر بن واثله نقل مى كند كه وى روزى بر معاويه وارد شد معاويه بدو گفت : ( در آنروز كه مهاجر و انصار ، عثمان را وا گذاشتند ، تو چرا او را يارى نكردى ؟ ) وى در جواب گفت : ( تو خود چرا او را يارى ندادى اى اميرالمؤمنين ! با اينكه اهل شام با تو بودند ؟) معاويه گفت : ( مگر خونخواهى او ، يارى كردن او نيست ؟) ابو طفيل بن واثله خنديد و گفت : ( تو و عثمان مصداق اين شعريد :
گمان نمى كنم پس از مرگم بر من بگريى .
تو كه در زندگيم خيرى ببار نياوردى ! ) .
مسعودى همين روايت ابن عساكر را نقل كرده با اين تفاوت كه در پاسخ ابى طفيل به معاويه اين جمله را هم آورده كه : ( همان چيزى كه تو را از كمك به او در آن هنگامه ى بلای كه او را احاطه كرده بود باز داشت ، مرا نيز از يارى وى مانع شد ) ! بلاذرى مى نويسد : هنگاميكه عثمان از معاويه استمداد كرد ، وى در عمل كوتاهى كرد و به وعده اكتفا نمود تا آنگاه كه محاصره شدت يافت در اين موقع يزيد بن اسد قشيرى را بسوى او گسيل داشت و باو گفت : چون به ذى خشب رسيدى توقف كن و پيش مرو ، و مگو كه ( شاهد چيزى مى بيند كه غائب نمى بيند) زيرا شاهد منم و تو غائبى ! گويند : ( چندان در ذى خشب ماند كه عثمان كشته شد آنگاه معاويه او را طلب كرد) .
14- بيهقى در ( المحاسن و المساوى) ( ج 1 ص 37 ) مى نويسد : چون جنگ صفين بر پا شد ، اميرالمؤمنين به معاويه نوشت : چرا مردم ميان من و تو كشته شوند ، خودت بيرون آى تا اگر تو مرا كشتى از من بياسای و اگر من تو را كشتم از تو بياسايم عمر و عاص به معاويه گفت : اين مرد با تو بانصاف سخن مى گويد ، بمبارزه اش در آى ! معاويه گفت : نه عمر و عاص ! خواستى بجنگ او روم تا مرا بكشد و پس از من بخلافت دست اندازى كنى ! ديگر قريش اين را دانسته اند كه پسر ابيطالب سرور شير مردان است .
و در صفحه ى 38 مى نويسد : از شعبى روايت شده كه عمر و بن عاص بر معاويه وارد شد و جمعى نزد او بودند چون او را ديد كه مىآيد ، خنديد عمرو گفت : اى اميرالمؤمنين ! خدا لبت را خندان و چشمانت را روشن دارد ! هر چه مينگرم موجب خنده ای نمى بينم معاويه گفت : يادم آمد از روز صفين ، كه تو به مبارزه ى اهل عراق رفتى على بن ابيطالب بر تو حمله گرفت و چون به تو رسيد ، خود را از مركب بزير افكندى و عورت خود راظاهر ساختى ! راستى اين فكر چگونه بخاطرت رسيد ؟ در آنحال تو با هاشمى بزرگوارى روبرو بودى كه اگر مى خواست تو را بكشد ، مى كشت عمرو گفت : اى معاويه ! اگر از وضع من ، تو را خنده مى گيرد ، بهتر آنكه بر حال خود نيز بخندى ! اگر همانطور كه من با على روبرو شدم تو روبرو مى شدى بخدا آنچنان ضربتى بر تو مى نواخت كه فرزندانت را يتيم مى كرد و مالت تاراج ميشد و قدرتت سلب مى گشت ! چيزى كه هست تو ، خود را در حصارى از مردان مسلح محفوظ داشته بودى من خود تو را در آن هنگام كه على به مبارزه ات طلبيده بود ديدم و فراموش نمى كنم كه چشمانت سياهى رفت ، لبانت كف كرد ، بينى ات فراخ شد ، از پيشانيت عرق سرازير گشت و از پايين تنه ات چيزى نمودار شد كه خوش ندارم نام ببرم ! معاويه گفت : بس است ديگر اينهمه لازم نبود ! مسعودى نيز اين گفتگو را ذكر كرده ( حاشيه ى ابن اثيرج 6 ص 91 ) ولى در روايت او گفتگو ميان معاويه و عمرو اينطور شروع ميشود : عمر و عاص گفت : اگر مصر و حكومت آن نمى بود خود را نجات ميدادم زيرا ميدانم كه على بن ابيطالب بر حق است و من بر باطل معاويه گفت : بخدا مصر تو را كور كرده است و اگر مصر نمى بود من تو را بينا مى يافتم سپس معاويه خنده ى با معنای كرد عمرو پرسيد : از چه مى خندى اى اميرالمؤمنين : خدا لبت را خندان بدارد ، گفت از ابتكارى كه در روز مبارزه ى على بخرج دادى !
15- ( زياد) كارگزار حسن بن على عليه السلام بر ناحيه ای از فارس بود و اين منصب را در روزگار على عليه السلام ، عبدالله بن عباس كه استاندار بصره بود ، داده بود معاويه نامه های تهديد آميز و ضمنا نويد بخش براى او فرستاد زياد بعد از رسيدن آن نامه ها خطبه ای ايراد كرد ، به معاويه دشنام داد و او را بصفت : ( پسر زن جگر خواره ، معدن نفاق و بازمانده ى احزاب) موصوف ساخت و وى را به پسران رسولخدا - كه زياد در آنروز پيرو آنان بود - تهديد كرد متن اين خطبه را در فصل ( عدد سپاه) در همين كتاب خواهيد ديد و اما داستان ( استلحاق) ( ملحق ساختن زياد به نسبت ابوسفيان ) بطور اجمال عبارت است از داستان عمل جنسى نامشروع ابوسفيان با زن هرزه ای از ( ذوات الاعلام) ( فاحشه های كه براى راهنمای مسافران و تازه واردان پرچمى بر سر در خانه ى خود نصب ميكردند ) شهر طائف بنام ( سميه) كه ( باج ده) حرث بن كلده ى ثقفى بوده است ، و ثمره ى اين زنا ، همين جناب ( زياد است) معاويه در اين جريان ، شهادت ( پسر اسماء حرمازى) و ( ابومريم خمارسلولى) را كه دلالان اين فاحشه و فاحشه هاى ديگرى از قبيل او بوده اند ، مى پذيرد و زياد را همچون برادر شرعى و قانونى به خود پيوند ميدهد و به گفته ى ( عبدالله بن عامر) ( شوهر هند دختر معاويه ) هم كه اصرار داشت شهودى از قريش اقامه كند تا قسم ياد كنند كه ابوسفيان ، سميه را نديده است ! اعتنا نمى كند ! آنگاه ( جويريه ) دختر ابوسفيان حجاب از موى خود نزد زياد بر ميدارد و به او ميگويد : ( تو برادر منى ! ابو مريم گفته است) ! و آنگاه زياد درباره ى پدر اولش كه در بستر او تولد يافته و سپس او را به ابوسفيان تبديل كرده - يعنى همان برده ى رومى حرث بن كلده ى ثقفى بنام ( عبيد) - ميگويد : عبيد پدرى است كه سپاس او را داريم و فرود مىآيد و اين بنابر اصلح در سال 41 هجرى است .
مردم حادثه ى ( استلحاق) را بزرگترين هتك حرمتى دانستند كه در اسلام آشكارا انجام شده است .
( ابن اثير) مى نويسد : ( استلحاق) زياد نخستين واقعه ای بود كه احكام شرع را رد كرد چه ، رسول خدا ( ص ) حكم كرده كه فرزند از آن بستر است و سنگ براى زناكار ، و معاويه بعكس اين حكم كرد يعنى بر طبق عادت جاهلى خداى تعالى ميفرمايد : ( آيا حكم جاهلى را مى طلبند و كه بهتر از خدا حكم كننده است براى آنانكه يقين دارند)
زياد دانست كه عرب به نسب جديد او اعتراف نخواهند كرد چون حقيقت حال بر آنان روشن است و انگيزه هاى اين پيوند دروغين را ميدانند ، اين بود كه ( كتاب المثالب) را فراهم آورد و در آن هر نقيصه ای را به عرب منسوب ساخت و با اينكار نيز شعوبيگرى خود را ثابت كرد .
كوفه محكوم شد كه پس از هلاك اولين حاكم اموى اش : ( مغيره بن شعبه ثقفى ) ، تحت حكومت زياد قرار گيرد و وى از آن جهنمى سوزان و در آن زلزله ای آرام ناپذير بسازد .
طبرى ( ج 6 - ص 123 ) مى نويسد : ( زياد چون به كوفه آمد گفت : با چيزى آمده ام كه آن را جز از براى شما نمى طلبيدم گفتند : به هر چه خواهى ما را بخوان گفت : به اينكه مرا به معاويه ملحق دانيد گفتند : ( اما بشهادت دروغ ، كه نه) و او اول كسى بود كه حكومت كوفه و بصره را يكجا حائز شد و هم اول كسى بود كه پيشاپيش او اسلحه مى بردند و عمود مى كشيدند و پاسبانها او را حراست ميكردند در غياب خود ( سمره بن جندب) را بر بصره مى گماشت و ( عمر و بن حريث) را بر كوفه يكنوبت كه پس از شش ماه به بصره رفت ديد كه سمره هشت هزار نفر را بقتل رسانيده است ! ( و همه جامع قرآن) .
زياد در سال 53 هجرى مرد و در سال 159 كه مهدى عباسى بخلافت رسيد اين ( استلحاق) را ملغى ساخت و دستور داد كه آل زياد را از ديوان قريش و عرب خارج سازند و زياد بار ديگر به پدر واقعى خود همان برده ى رومى ملحق شد !
16 - ابن كثير ( ج 8 ص 17 ) .
17 - مسعودى - در حاشيه ى ابن اثير ( ج 6 ص 67 )
18 - ماخذ اين مطلب در فصل سوم گذشت .
19 - رجوع شود به تاريخ يعقوبى ( ج 2 - ص 191 )
20 - يعقوبى ( ج 2 ص 191 ) .
21- بحار الانوار ( ج 10 ص 110 ) ، و ارشاد مفيد .
22 و 23 - يعقوبى ( ج 2 - ص 191 )
24 - ابن اثير ( 3 / 161 ) ، طبرى ( 6 / 92 ) ، ابن كثير ( 8 / 14 ) و دميرى در ( حياه الحيوان) ( ص 57 )
25- ( دميرى) ( ص 58 - ج 1 ) پس از ذكر خلافت امام حسن عليه السلام و تعداد روزهاى آن ، مى گويد : ( و آن تتمه ى مدتى بود كه رسولخدا ( ص ) براى مدت دوران ( خلافت) معين كرده بود و از آن پس دوران ( پادشاه گزنده) و روزگار سلطه هاى نابحق و فساد همه گير بود - همچنانكه رسول خدا فرمود .
26 - ابن كثير مى نويسد ( ج 8 - ص 19 ) : (و او - يعنى حسن عليه السلام - در اين ماجرا ، امام نيكوكار باثبات ستوده خصالى بود كه سينه اش را شائبه ى ترديد و ملامت وجدان ، تنگ نكرد بلكه در همه حال راضى و گشاده روى بود)