حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 6034
  • دیروز: 1092
  • 7 روز قبل: 2006
  • 1 ماه قبل: 11408
  • کل بازدیدها: 2481400





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • قرباني تقدير
  • زفاک
  • نورفشان
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • اشرف مخلوقات


  •   يك شبانه روز خدمت ، بهتر از يك سال جهاد!   ...

    جوانى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:

    يا رسول الله ! خيلى مايلم در راه خدا بجنگم .

    حضرت فرمود: در راه خدا جهاد كن ! اگر كشته شوى زنده و جاويد خواهى بود و از نعمتهاى بهشتى بهره مند مى شوى و اگر بميرى ، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردى ، گناهانت بخشيده شده و همانند روزى كه از مادر متولد شده اى از گناه پاك مى گردى … .

    عرض كرد: يا رسول الله ! پدر و مادرم پير شده اند و مى گويند، ما به تو انس ‍ گرفته ايم و راضى نيستند من به جبهه بروم .

    پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش . سوگند به آفريدگارم ! يك شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از يك سال جهاد در جبهه جنگ است . (1)

    1- بحار: ج 74، ص 52.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      از ما حركت از خدا بركت   ...

    يكى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله فقير شد. محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:

    برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بياور!

    آن مرد انصار رفت و طاقه اى گليم و كاسه اى را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد.

    حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه كسى اينها را از من مى خرد؟

    مردى گفت : من آنها را به يك درهم خريدارم .

    حضرت فرمود: كسى نيست كه بيشتر بخرد!

    مرد ديگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .

    پيغمبر صلى الله عليه و آله به ايشان فروخت و فرمود: اينها مال تو است .

    آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با يك درهم غذايى براى خانواده ات تهيه كن و با درهم ديگر تبرى خريدارى كن و او نيز به دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله عمل كرد.

    تبرى خريد و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد. حضرت فرمود: اين تبر را بردار و به بيابان برو و با آن هيزم بشكن و هر چه بود ريز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش .

    مرد به فرمايشات رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتيجه وضع زندگى او بهتر شد.

    پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين بهتر از آن است كه روز قيامت بيايى در حالى كه در سيمايت علامت زخم صدقه باشد.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ابوراجح حلى و امام زمان (عج )   ...

    ابوراحج از شيعيان مخلص شهر حله (88)، سرپرست يكى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدين جهت ، بسيارى از مردم او را مى شناختند.

    در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارش دادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگويى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.

    آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت ! همچنين زبانش را بيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بينى اش ‍ را نيز بريدند و او را با وضع بسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او كرده و در كوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه ديگر نمى توانست حركت كند و روى زمين افتاد، نزديك بود جان تسليم كند.

    جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بكشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:

    - او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى ميرد، شما از كشتن او صرف نظر كنيد و خون او را به گردن نگيريد!

    به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كرده بود - فرماندار او را آزار كرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند و كسى شك نداشت كه او خواهد مرد.

    اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب ديدند كه او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچ گونه اثرى از آن همه زخم نيست ! و با تعجب از او پرسيدند:

    - چطور شد كه اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را كتك نزدند؟!

    ابوراجح گفت :

    - من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولايم حضرت ولى عصر(عج ) نمايم ؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت كردم .

    وقتى كه شب كاملا تاريك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم به جمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم كشيد و فرمود:

    - برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!

    اكنون مى بينيد كه سلامتى كامل خود را باز يافته ام .

    خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.

    فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه ! فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و كوچكترين اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروز قابل مقايسه نيست !

    رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شيعه بودند) عوض شد. او قبل از اين جريان ، وقتى كه در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شريف توهين كرده باش ؛ ولى بعد از اين جريان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و به نيكوكاران نيكى مى كرد. ولى اين كارها سودى به حال او نبخشيد، پس از مدت كوتاهى درگذشت . (89)

    88- يكى از شهرهاى عراق كه در نزديك نجف اشرف واقع است .

    89- بحار، ج 52، ص 70

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ملاقات با امام زمان (عج )   ...

    علامه مجلسى (ره ) از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفت :

    در زمان ما شخص صالح و مؤ منى به نام امير اسحق استر آبادى (ره ) بود كه چهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد - يعنى چندين فرسخ را در يك لحظه طى مى كرده - در يكى از سال ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به ديدارش رفتم . پس ‍ از احوالپرسى از وى پرسيدم :

    - آيا شما طى الارض داريد؟ در بين ما چنين شهرت يافته است ؟

    در جواب گفت :

    در يكى از سالها با كاروان حج به زيارت خانه خدا مى رفتم به محلى رسيديم ، كه آنجا با مكه هفت يا نه منزل (بيش از پنجاه فرسخ ) راه بود. من به علتى از كاروان عقب مانده و كم كم به طور كلى از آن جدا شدم . و جاده اصلى را گم كرده حيران و سرگردان بودم .

    تشنگى چنان بر من غالب شد كه از زندگى ماءيوس گشتم . چند بار فرياد زدم :

    - يا اباصالح ! يا اباصالح ! (امام زمان )! ما را به جاده هدايت فرما!

    ناگاه شبحى از دور ديدم و به فكر فرو رفتم ! پس از مدت كوتاهى آن شبح در كنارم حاضر شد. ديدم جوانى گندم گون و زيبا است كه لباس تميزى به تن كرده و سيماى بزرگان را دارد. بر شترى سوار بود و ظرف آبى همراه خود داشت . به او سلام كردم ، جواب سلام مرا داد و پرسيد:

    - تشنه هستى ؟

    - آرى !

    ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشيدم . سپس گفت :

    - مى خواهى به كاروان برسى ؟

    مرا بر پشت سر خود سوار شتر كرد و به جانب مكه حركت كرديم . عادت من اين بود كه هر روز دعاى حرز يمانى را مى خواندم . مشغول خواندن آن دعا شدم . در بعضى از جمله ها آن شخص ايراد مى گرفت و مى گفت :

    چنين بخوان !

    چيزى نگذشت كه از من پرسيد:

    - اينجا را مى شناسى ؟

    نگاه كردم ، ديدم در مكه هستم .

    امر كردند:

    - پياده شو!

    وقتى پياده شدم ، او بازگشت و از نظرم ناپديد شد. در اين وقت فهميدم كه او حضرت قائم (عج ) بوده است .

    از فراق او و از اينكه او را نشناختم متاءسف شدم . بعد از گذشت هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد.

    افراد كاروان ، چون از زنده ماندن من ماءيوس شده بودند، يكباره مرا در مكه ديدند و از اين رو، بين مردم مشهور شدم كه من ((طى الارض )) دارم .

    علامه مجلسى (ره ) در پايان اظهار مى كند كه پدرم گفت :

    دعاى حرز يمانى را نزد وى خواندم و آن را تصحيح كردم ، شكر خدا كه او به من اجازه نقل و تصحيح آن را داد. (87)

    87- بحار، ج 52، ص 175

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      تولد امام زمان (عج )   ...

    حضرت حجة بن الحسن امام عصر(عج ) در پانزدهم شعبان سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در شهر سامرا چشم به جهان گشود.

    حكيمه دختر امام محمد تقى (ع ) نقل مى كند كه امام حسن عسگرى (ع ) مرا خواست و فرمود:

    - عمه ! امشب نيمه شعبان است ، نزد ما افطار كن ! خداوند در اين شب فرخنده حجت خود را به زودى آشكار خواهد كرد.

    عرض كردم :

    - مادر نوزاد كيست ؟

    فرمود:

    - نرجس .

    گفتم :

    - فدايت شوم ! من كه اثرى از حاملگى در اين بانوى گرامى نمى بينم ! فرمود:

    - مصلحت اين است . همان طور كه گفتم خواهد شد.

    وارد خانه شدم . سلام كردم و نشستم . نرجس خاتون آمد، كفش ها را از پايم در آورد و گفت :

    - بانوى من ! شب بخير!

    گفتم :

    - بانوى من و خاندان ما تويى !

    گفت :

    - نه ! من كجا و اين مقام بزرگ ؟

    گفتم :

    - دخترم ! امشب خداوند فرزندى به تو عنايت مى فرمايد كه سرور دنيا و آخرت خواهد بود.

    تا اين سخن را از من شنيد در كمال حُجب و حيا نشست . من نماز شام را خواندم و افطار كردم و خوابيدم .

    نصف شب بيدار شدم و نماز شب را خواندم ، ديدم نرجس خوابيده و از وضع حمل در او اثرى نيست ، پس از تعقيب نماز به خواب رفتم .

    مدتى نگذشت كه با اضطراب بيدار شدم ، ديدم نرجس هم بيدار است و نمازش را مى خواند، ولى هيچ گونه آثار وضع حمل در او ديده نمى شود، از وعده امام كمى شك به دلم راه يافت .

    در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) از محل خود با صداى بلند مرا صدا زد و فرمود:

    ((لا تعجلى يا عمه فان الامر قد قرب ))

    ((عمه ! عجله نكن كه وقت ولادت نزديك است .))

    پس از شنيدن صداى امام (ع ) مشغول خواندن سوره الم سجده و يس ‍ شدم .

    ناگاه ! نرجس با اضطراب از خواب بيدار شد و برخاست ، من به او نزديك شدم و نام خدا را بر زبان جارى كردم ، پرسيدم آيا در خود چيزى احساس مى كنى ؟ گفت :

    - بلى عمه !

    گفتم :

    - نگران نباش و قدرت قلب داشته باش ، اين همان مژده اى است كه به تو دادم .

    سپس من و نرجس را چند لحظه خواب گرفت . بيدار شدم ، ناگاه ! مشاهده كردم كه آن نور ديده متولد شده و با اعضاى هفتگانه روى زمين در حال سجده است . او را در آغوش گرفتم ، ديدم از آلايش ولادت پاك و پاكيزه است .

    در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) مرا صدا زد:

    عمه ! پسرم را نزد من بياور!

    من آن مولود را به نزد وى بردم . امام (ع ) او را به سينه چسبانيد و زبان خود را به دهان وى گذاشت و دست بر چشم و گوش او كشيد و فرمود:

    - ((تكلم يابُنى )) فرزندم با من حرف بزن .

    آن نوزاد پاك گفت :

    - اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمد رسول الله .

    سپس صلواتى به اميرالمؤ منين (ع ) و ساير ائمه تا پدرش امام حسن عسگرى (ع ) فرستاد، سپس ساكت شد.

    امام (ع ) فرمود:

    - عمه ! او را نزد مادرش ببر تا به او نيز سلام كند و باز نزد من بياور!

    او را پيش مادرش بردم . سلام كرد و مادرش جواب سلامش را داد! بار ديگر او را نزد پدرش برگردانيدم .(86)

    86- بحار، ج 51، ص 2.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      فيلسوف و ناسازه هاى قرآنى !   ...

    اسحاق كندى - از دانشمندان صاحب نام عراق بود - و مردم او را به عنوان فيلسوف برجسته مى شناختند. وى اسلام را قبول نداشت و كافر بود. مى پنداشت بعضى از آيات قرآن با بعضى ديگر سازگار نيست تصميم گرفت پيرامون به ظاهر ناسازه ها و ضد و نقيض هاى موجود در آيات قرآنى كتابى بنويسد! براى نگارش چنين كتابى در خانه نشست و مشغول نوشتن گرديد. روزى يكى از شاگردان وى محضر امام عسگرى (ع ) رسيد و جريان را اطلاع داد. حضرت به او فرمود:

    - آيا بين شما مرد هوشمند و رشيدى نيست كه استادتان را از نوشتن كتابى كه درباره قرآن شروع كرده بازدارد و پشيمان سازد؟

    عرض كرد:

    - ما همگى از شاگردان او هستيم . چگونه ممكن است او را از عقيده اش ‍ منصرف كنيم ؟

    امام فرمود:

    - آيا حاضرى آنچه را كه به تو مى آموزم در محضر استادت انجام دهى ؟ عرض كرد:

    - بلى !

    فرمود:

    - پيش او برو! و مدتى او را در اين كار كه شروع كرده كمك كن به طورى كه انس بگيرى و دوست و همدم كه شدى به او بگو سؤ الى برايم پيش آمده اجازه مى خواهم از تو بپرسم و غير از شما كسى شايستگى پاسخ آن را ندارد.

    او خواهد گفت بپرس ! به او بگو:

    آيا ممكن است فرستنده قرآن (خدا) معانى را اراده كرده كه غير از آنست كه شما فهميده ايد؟ او در جواب خواهد گفت :

    آرى ؟ ممكن است .

    در اين هنگام به او بگو:

    تو چه مى دانى شايد منظور خدا از آيات غير از آن معانى است كه شما حدس مى زنيد. استادت به خوبى مى فهمد منظور شما چيست .

    شاگرد نزد استاد اسحاق رفت ، مطابق دستور امام رفتار كرد و با او همدم شد تا اينكه زمينه براى طرح سؤ ال آماده گرديد. آنگاه از استاد پرسيد آيا ممكن است كه خداوند غير از معانى كه تو از آيات فهميده اى اراده كرده باشد؟

    استاد با كمال دقت به پرسش شاگرد گوش داد و گفت : دوباره سؤ ال خود را تكرار كن ! شاگرد سؤ الش را تكرار كرد.

    فيلسوف پس از كمى تاءمل اظهار داشت :

    آرى ! ممكن است ، خداوند اراده معانى غير از معانى ظاهر آيات داشته باشد. زيرا واژه ها و لغتها داراى احتمالات است و از لحاظ دقت نظر نيز گفته شما پسنديده مى باشد.

    استاد مى دانست شاگرد او توانائى چنين پرسشى را از پيش خود ندارد و از حدود انديشه او بيرون است لذا روى به شاگرد و گفت : تو را سوگند مى دهم كه حقيقت را بگويى اين مطلب را از كجا ياد گرفته اى ؟

    شاگرد ابتدا آن را به خود نسبت داد گفت :

    به ذهنم آمد كه از تو بپرسم .

    استاد جواب او را نپذيرفت و اصرار نمود حقيقت را بگويد

    شاگرد:

    حقيقت اين است كه امام حسن عسگرى (ع ) يادم داد.

    فيلسوف :

    اكنون واقعيت را گفتى ، چون چنين پرسشها جز از خاندان رسالت شنيده نمى شود.

    آنگاه فيلسوف با توجه به اشتباهات خود دستور داد آتش تهيه كنند و تمام آنچه را درباره تناقض آيات قرآن نوشته بود به آتش كشيد و سوزاند!(85)

    85- بحار، ج 50، ص 311.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      محبت خاندان نبوت   ...

    شخصى از يوسف بن يعقوب - كه مردى نصرانى و از اهل فلسطين بودپيش متوكل ، سخن چينى كرد. متوكل دستور داد براى مجازات احضارش كنند.

    يوسف نذر كرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و از متوكل آسيبى به او نرسد، صد اشرفى به حضرت امام على النقى عليه السلام پرداخت نمايد.

    در آن موقع ، خليفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشين كرده بود و از لحاظ معيشت در سختى به سر مى برد.

    يوسف مى گويد:

    همين كه به دروازه سامرا رسيدم با خودم گفتم : خوب است قبل از آنكه پيش متوكل بروم ، صد دينار را خدمت امام عليه السلام بدهم ، اما چه كنم كه منزل امام عليه السلام را نمى شناسم و من مرد نصرانى چگونه از منزل امام هادى عليه السلام سؤ ال كنم ، مى ترسيدم كسى قضيه را به متوكل خبر دهد و بيشتر باعث ناراحتى و عصبانيت او بشود و از طرف ديگر، متوكل هم ملاقات با ايشان را قدغن كرده ، كسى نمى تواند به خانه حضرت برود.

    ناگاه به خاطرم رسيد كه مركبم را آزاد بگذارم ، شايد به لطف خداوندبدون پرسش - به منزل حضرت برسم . چون مركب را به اختيار خود گذاشتم ، از كوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلى ايستاد. هر چه سعى كردم ، از جايش تكان نخورد. از كسى پرسيدم :

    - خانه از كيست ؟

    گفت :

    - منزلى ابن الرضا (امام هادى )، است !

    اين حادثه را نشانى بر عظمت امام عليه السلام دانسته و با تعجب تكبير گفتم . در اين حال ، غلامى از اندرون خانه بيرون آمد و گفت :

    - تو يوسف پسر يعقوب هستى ؟

    گفتم :

    - بلى !

    گفت :

    - پياده شو!

    پياده شدم . مرا به داخل خانه برد.

    با خود گفتم : اين دليل دوم بر حقيقت اين بزرگوار كه غلام ، نديده مرا شناخت ! سپس گفت :

    - صد اشرفى را كه نذر كرده بودى به من بدهيد.

    با خودم گفتم : اين هم دليل سوم بر حقانيت آن حضرت ، پول را دادم و غلام رفت و كمى بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد.

    ديدم مرد شريفى نشسته است . فرمود:

    - اى يوسف آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اسلام اختيار كنى ؟

    گفتم :

    - آنقدر دليل و برهان ديده ام ، كفايت مى كند.

    فرمود:

    - نه ! تو مسلمان نمى شوى ، ولى فرزند تو اسحق ، به زودى مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد شد.

    سپس فرمود:

    - اى يوسف ! بعضى خيال مى كنند محبت و دوستى ما براى امثال شما فايده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنين نيست . هر كه به ما محبتى نمايد بهره اش را مى بيند؛ چه مسلمان باشد و چه غير مسلمان . آسوده خاطر پيش متوكل برو و هيچ تشويش و نگرانى نداشته باش ! به همه خواسته هايت مى رسى .

    يوسف مى گويد:

    بدون نگرانى نزد متوكل رفتم و به تمام هدفهايم رسيدم و برگشتم .

    پس از مرگ مرد نصرانى پسرش ، اسحاق ، مسلمان شد و از شيعيان خوب بشمار آمد و خودش پيوسته اظهار مى داشت :

    من به بشارت سرور خود، امام هادى عليه السلام مسلمان شده ام .(84)

    84- بحار، ج 50، ص 144

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      تپه توبره ها!   ...

    متوكل عباسى مى كوشيد با اتكاء بر نيروى نظامى خويش مخالفانش را بترساند.

    به همين جهت ، يك بار لشگر خود را - كه به نود هزار تن مى رسيددستور داد كه توبره اسب خويشش را از خاك سرخ پر كنند و در صحراى وسيعى ، آنها را روى هم بريزند.

    سربازان به فرمان متوكل عمل كردند و از خاك هاى ريخته شده ، تپه بزرگ به وجود آمد، كه آنرا تپه توبره ها ناميدند. متوكل بر بالاى تپه رفت و امام هادى عليه السلام را به نزد خود فراخواند و گفت : ((شما را خواستم تا لشگر مرا تماشا كنى ! به علاوه ، او دستور داده بود همه ، لباس هاى جنگ بپوشند و سلاح بر گيرند و با بهترين آرايش و كاملترين سپاه از كنار تپه عبور كنند.

    منظورش ترسانيدن كسانى بود كه احتمال مى داد بر او بشورند و در اين ميان بيشتر از امام هادى عليه السلام نگران بود كه مبادا به پيروانش ‍ فرمان نهضت عليه متوكل را بدهد

    حضرت هادى عليه السلام به متوكل فرمود:

    - آيا مى خواهى من هم سپاه خود را به تو نشان دهم ؟

    متوكل پاسخ داد:

    - آرى !

    امام دعايى كرد! ناگهان ميان زمين و آسمان از مشرق تا مغرب از فرشتگان مسلح پر شد. خليفه از مشاهده اين منظره غش كرد! وقتى كه بهوش آمد، امام هادى عليه السلام به او فرمود:

    - ما در كارهاى دنيا با شما مسابقه نداريم ما به كارهاى آخرت (امور معنوى ) مشغوليم ، آنچه درباره ما فكر مى كنى درست نيست .(83)

    83- بحار، ج 50، ص 154

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شعله حسد   ...

    در اواخر تابستان و در شب دوازدهم ماه رجب سال 218 (ه‍- ق ) ماءمون خليفه عباسى از دنيا رفت و در ناحيه طرسوس (79) به خاك سپرده شد. برادرش معتصم زمام خلافت را عهده دار گشت .

    معتصم كه از هر راه ممكن جهت تثبيت پايه هاى زمامدارى خويش ‍ تلاش مى كرد، براى جلوگيرى از خطرهاى احتمالى از ناحيه امام جواد عليه السلام و اينكه تحت مراقبت شخصى قرار گيرند، ايشان را از مدينه به بغداد آورد.

    هنوز از اقامت امام عليه السلام در بغداد مدت زيادى نگذشته بود كه به اشاره معتصم خليفه عباسى به وسيله زهر آن حضرت به شهادت رسيدند. اين حادثه ، به دنبال ماجرايى پيش آمد كه داستانش چنين است .

    زرقان دوست صميمى ابن ابى دُآد(80) بود مى گويد:

    روزى ابن ابى دآد از نزد معتصم بازگشت در حالى كه سخت غمگين بود. علت اندوه را جويا شدم . پاسخ داد:

    - امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش از اين مرده بودم .

    گفتم :

    - براى چه ؟

    جواب داد:

    - به خاطر واقعه اى كه از ابوجعفر، امام جواد عليه السلام ، در حضور معتصم عليه من رخ داد.

    - مگر چه پيش آمد؟

    - دزدى را نزد مجلس خليفه آوردند دزد به سرقت خود اعتراف كرد و از خليفه خواست با اجراى حد او را پاك سازد. خليفه فقها را گرد آورد و ابوجعفر را نيز حاضر كرد، از ما پرسيد دست دزد از كجا بايد قطع شود؟ من گفتم :

    از مچ دست .

    گفت :

    به چه دليل ؟

    گفتم :

    دست از انگشتان است تا مچ ، زيرا كه خداوند در آيه (تيمم ) فرموده است : ((فامسحوا بوجوهكم و ايديكم ))(81) ((صورت و دستهايتان را مسح كنيد)) منظور از دست در اين آيه ، انگشتان تا مچ دست است .

    عده اى از فقها نيز با من موافق شدند و گفتند دست دزد بايد از مچ قطع گردد، ولى عده اى ديگر گفتند دست دزد را از آرنج بايد قطع كرد، چون خداوند در آيه وضو مى فرمايد: ((و ايدكم الى المرافق )) يعنى ((دست هاى خويش را تا آرنج ها بشوييد!)) و اين آيه دلالت دارد بر اينكه حد دست آرنج است .

    سپس معتصم رو به ابوجعفر كرد و پرسيد:

    در اين مساءله چه نظر داريد؟

    ايشان اظهار نمود:

    حاضران در اين باره سخن گفتند، مرا معاف بدار!

    متعصم بار ديگر سخنش را تكرار كرد و او عذر خواست . در آخر، معتصم گفت تو را به خداوند سوگند! آنچه را در اين باره مى دانى بگو.

    امام جواد عليه السلام گفت :

    حال كه مرا قسم دادى ، نظرم را مى گويم . اينها به خطا رفتند زيرا فقط انگشتان دزد بايد قطع شد، و كف دست بماند.

    معتصم پرسيد:

    دليل اين فتوا چيست ؟

    گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود است سجده با هفت عضو بدن تحقق مى يابد، صورت (پيشانى )، دو كف دست ، دو سر زانو، دو پا (دو انگشت بزرگ پا.) بنابراين ، اگر دست دزد از مچ يا از آرنج قطع شود، ديگر دستى براى او نمى ماند تا هنگام سجده آن را بر زمين گذارد.

    و نيز خداى متعال فرموده است :

    ((و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا)) ((سجده گاهها از آن خداست . پس هيچ كس را همپايه و همسنگ با خدا قرار ندهيد)) منظور از سجده گاهها اعضاى هفتگانه است كه سجده بر آنها انجام مى گيرد، و آنچه براى خداست قطع نمى شود.

    معتصم از اين بيان خوشش آمد و دستور داد فقط انگشتان دزد را قطع كردند..

    ابن ابى دآد مى گفت :

    در اين هنگام ، حالتى بر من رخ داد كه گويى قيامت بر پا شده است و آرزو كردم كه كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم .

    پس از سه روز نزد معتصم رفته به او گفتم :

    توصيه خيرخواهانه خليفه بر من واجب است ، من مى خواهم در موردى با شما صحبت كنم كه مى دانم به واسطه آن وارد آتش جهنم مى شوم .

    معتصم گفت :

    كدام صحبت ؟

    گفتم :

    خليفه در مجلس خويش ، فقها و علما را براى حكمى از احكام دين جمع مى كند و از آنان در شرايطى كه رؤ ساى لشگرى و كشورى حضور دارند و تمام گفتگوها را مى شنوند، حكم مساءله اى را مى پرسند و آنان جواب مى دهند، ولى نظر فقها را نمى پذيرند و تنها سخن مردى را قبول مى كنند كه نيمى از مسلمانان به امامت و پيشوايى وى اعتقاد دارند و ادعا مى كنند كه او سزاوار خلافت است ، اين كار براى خليفه پسنديده نيست !

    در اين هنگام سيماى خليفه دگرگون شد و فهميد چه اشتباهى كرده آن گاه گفت :

    خداوند تو را پاداش دهد كه مرا توصيه خوبى كردى .

    سپس روز چهارم به يكى از دبيران (كتّاب ) دستور داد ابوجعفر، (امام جواد عليه السلام )، را به خانه اش دعوت كند. او نيز چنين كرد، ولى امام نپذيرفت و عذر خواست . اما وى در دعوت خويش اصرار ورزيد و گفت : من شما را به مهمانى دعوت مى كنم و آرزو دارم قدم به خانه ام بگذاريد تا من از مقدم شما تبرك جويم . چند تن از وزراى خليفه نيز آرزوى ديدار شما را در منزل من دارند.

    امام عليه السلام ناچار! دعوت وى را پذيرفت و به خانه اش رفت ، اما آنان در غذاى وى زهر ريخته بودند.

    به محض اينكه از غذا ميل نمود، احساس كرد آغشته به زهر است ، از اين رو تصميم گرفت حركت كند. ميزبان از ايشان خواست بماند ولى حضرت در پاسخ فرمود:

    اگر در خانه تو نباشم براى تو بهتر است !

    امام جواد عليه السلام ، براى مدتى سخت ناراحت بود تا آنكه زهر در اعضاى بدنش اثر كرد و چشم از جهان فروبست .(82)

    79- طرسوس از نواحى مرزى ميان سرزمين اسلام و كشور روم بود.

    80- از قضات ماءمون .

    81- پس از آن (خاك ) بر صورت ها و دست هاى خود مسح كنيد. مائده / 6

    82- بحار، ج 50، ص 5

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ماءمون و امتحان امام جواد عليه السلام   ...

    روزى ماءمون كه به قصد شكار از قصر خود بيرون آمده بود، در گذرگاه به عده اى از كودكان كه امام جواد عليه السلام هم در ميان آنان بود، برخورد نمود. كودكان همگى گريختند، جز آن حضرت ! ماءمون نزد ايشان رفت و پرسيد:

    - چرا با كودكان ديگر نگريختى ؟

    حضرت جواب داد:

    - من گناهى نكرده بودم كه بگريزم و مسير هم آن قدر تنگ نبود كه كنار بروم تا راه تو باز شود. از هر كجا كه مى خواستى مى توانستى بروى . ماءمون پرسيد:

    - تو كيستى ؟

    حضرت پاسخ داد:

    - من محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالبم !

    ماءمون پرسيد:

    - از علم و دانش چه بهره اى دارى ؟

    امام عليه السلام جواب داد:

    - مى توانى اخبار آسمان ها را بپرسى !

    ماءمون از او جدا شد و به راه خود ادامه داد، باز سفيدى بر روى دستش ‍ بود مى خواست با آن شكار كند.

    ماءمون باز را رها كرد و باز دنبال دراّجى پرواز كرد، به طورى كه مدتى از ديده ها ناپديد شد و پس از زمانى ، در حالى كه مارى (77) را زنده صيد كرده بود، بازگشت . ماءمون مارى را جاى مخصوص گذاشت . سپس به اطرافيانش گفت :

    - مرگ آن كودك ، امروز - به دست من - فرا رسيده است !

    آن گاه از همان راهى كه رفته بود برگشت به همان محل كه رسيد فرزند امام رضا عليه السلام را ديد كه در بين تعدادى از كودكان است ، احضار كرد. از او پرسيد:

    - تو از اخبار آسمان و زمين چه مى دانى ؟

    امام جواد عليه السلام پاسخ داد:

    - من از پدرم و پدرانم از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و ايشان از جبرئيل و جبرئيل از پروردگارم جهانيان شنيدم كه فرمود:

    ميان آسمان و زمين دريايى است مواج و متلاطم كه در آن مارهاى است كه شكم هاشان سبز و پشت هاشان نقطه هاى سياه دارد، پادشاهان آنها را با بازهاى سفيدشان شكار مى كنند تا دانشمندان را با آنها بيازمايند!

    ماءمون با شنيدن اين پاسخ گفت :

    - تو و پدرانت و جدت و پروردگارت همه راست گفتيد!(78)

    77- در بعضى كتب آمده است :

    ماءمون باز شكارى را كه بر روى دستش بود بدنبال دراجى (پرنده ) رها كرد باز پس از مدتى بازگشت در حالى كه ماهى كوچكى را كه هنوز زنده بود در منقار داشت ماءمون آن ماهى را در كف گرفت و برگشت ، چون نزد امام جواد عليه السلام رسيد از او پرسيد اين چيست كه در دست دارم ؟

    حضرت فرمود:

    خداوند درياهايى آفريده است ، هنگامى كه ابرها از آن به سوى آسمان بالا مى رود ماهيان ريز را همراه خود مى برد و بازهاى شكارى پادشاهان آنها را شكار مى كنند، و شاهان آنها را در كف مى گيرند و بزرگان علم و دانش از نسل نبوت را با آنها امتحان مى نمايند.

    ماءمون از شنيدن اين پاسخ سخت تعجب كرد و اظهار داشت :

    به راستى كه تو فرزند امام رضا عليه السلام هستى و از فرزند آن بزرگوار چنين جواب شگفت انگيز، دور نيست .

    78- بحار، ج 50، ص 56

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم