حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 5346
  • دیروز: 1092
  • 7 روز قبل: 2006
  • 1 ماه قبل: 11408
  • کل بازدیدها: 2481400





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • آوا
  • زفاک
  • نورفشان
  • فائزه ابوالقاسمی


  •   پرهيز از نفرين پدر   ...

    امام حسين عليه السلام مى فرمايد:

    من با پدرم در شب تاريكى خانه خدا را طواف مى كرديم . كنار خانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند كه ناگهان ناله جانسوزى به گوشمان رسيد. شخصى رو به درگاه خدا آورده و با سوز و گداز خاصى ناله و گريه مى كرد.

    پدرم به من فرمود: اى حسين ! آيا مى شنوى ناله گنهكارى كه به درگاه خداوند پناه آورده و با دل شكسته اشك پشيمانى فرو مى ريزد. برو او را پيدا كن و نزد من بياور.

    امام حسين عليه السلام مى فرمايد: در آن شب تاريك دور خانه خدا گشتم . او را در ميان ركن و مقام در حال نماز يافتم .

    سلام كردم و گفتم : اى بنده پشيمان گشته ! پدرم اميرالمؤ منين تو را مى خواهد. با شتاب نمازش را تمام كرد. او را محضر پدرم آوردم حضرت ديد جوانى است زيبا و لباسهاى تميز به تن دارد. فرمود:

    - تو كيستى ؟

    عرض كرد: من يك عربم .

    پرسيد: حالت چطور است ؟ چرا با آهى دردمند و ناله اى جانگداز گريه مى كردى ؟

    عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! گرفتار كيفر نافرمانى پدرم گشته ام و نفرين او اركان زندگيم را ويران ساخته و سلامتى و تندرستى را از من گرفته است . پدرم فرمود: قضيه تو چيست ؟

    گفت : من جوانى بى بند و بار بودم . پيوسته آلوده معصيت و گناه بودم و از خدا ترس و واهمه نداشتم . پدر پيرى داشتم كه نسبت به من خيلى مهربان بود. هر چه مرا نصيحت مى كرد به حرفهايش گوش نمى دادم .

    هر وقت مرا نصيحت و موعظه مى كرد، آزرده خاطرش نموده و دشنام مى دادم و گاهى كتك مى زدم . يك روز مقدارى پول در محلى بود، به سويش رفتم تا آن پول را بردارم و خرج كنم . پدرم مانع شد و نگذاشت . من هم از دستش گرفته او را محكم به زمين زدم . دستهايش را روى زانو گذاشت . خواست برخيزد، اما از شدت درد و كوفتگى نتوانست از زمين بلند شود. پولها را برداشتم و به دنبال كارهاى خود رفتم و در آن لحظه شنيدم كه همه آمال و آرزوهايش نسبت به من بر باد رفته و در آخر به خدا سوگند خورد كه به خانه خدا رفته و درباره من نفرين مى كند.

    چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. سپس وسايل مسافرت را تهيه كرد و به سوى خانه خدا حركت نمود و خود را به اينجا رسانيد. من شاهد رفتارش ‍ بودم . پس از طواف دست بر پرده كعبه انداخت و با دلى شكسته و آهى سوزان نفرينم كرد.

    به خدا قسم ! هنوز نفرينش به پايان نرسيده بود كه اين بدبختى به سراغم آمد و تندرستى از من گرفته شد.

    در اين هنگام پيراهنش را بالا زد و يك طرف بدنش را فلج ديديم .

    جوان سخنانش را ادامه داد و گفت : پس از اين قضيه از رفتار خود سخت پشيمان شدم . پيش پدرم رفته ، معذرت خواستم ، ولى او نپذيرفت و به سوى خانه خود حركت كرد. سه سال با اين وضع زندگى كردم تا اينكه سال سوم موسم حج درخواست كردم به خانه خدا مشرف شده ، در آن مكان كه مرا نفرين كرده ، براى من دعاى خير نمايد. پدرم محبت كرد و پذيرفت . به سوى مكه حركت كرديم تا به بيابان سياك رسيديم . شب تاريك بود. ناگهان پرنده اى از كنار جاده پرواز كرد. بر اثر سر و صداى بال و پر او شتر پدرم رميد و او را به زمين انداخت . پدرم روى سنگها افتاد و جان به جان آفرين تسليم كرد. بدن او را در همان مكان دفن كردم و آمدم . مى دانم اين بدبختى و بيچارگى من به خاطر نفرين و نارضايتى پدرم است . اميرالمؤ منين پس از شنيدن قصه دردناك جوان فرمود:

    - اكنون فريادرس تو فرا رسيد. دعايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخت به تو مى آموزم و هر كس آن دعا كه ((اسم اعظم )) الهى در آن است بخواند خداوند دعاهايش را مستجاب مى كند و بيچارگى ، غم ، درد، مرض ، فقر و تنگدستى از زندگى او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزيده مى شود…. (26)

    سپس فرمود: در شب دهم ذى حجة دعا را بخوان . سحرگاه نزد من آى تا تو را ببينم .

    امام حسين عليه السلام مى فرمايد: جوان نسخه را گرفت و رفت . صبح دهم ماه ، با خوشحالى پيش ما آمد. ديديم سلامتى اش را باز يافته است .

    جوان گفت : به خدا اسم اعظم الهى در اين دعا است . سوگند به پروردگار! دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد.

    حضرت امير عليه السلام او خواست كه چگونگى شفا يافتنش را توضيح دهد.

    جوان گفت : در شب دهم كه همه در خواب رفتند و پرده سياه شب همه جا را فرا گرفت ، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليدم و اشك ريختم . همين كه براى بار دوم چشمانم را خواب گرفت ، آوازى به گوشم رسيد كه اى جوان ! كافى است . خدا را به اسم اعظم قسم دادى و دعايت مستجاب شد. لحظه اى بعد به خواب رفتم . در خواب رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه دست مباركش را بر اندامم گذاشت و فرمود:

    - به خاطر اسم اعظم الهى سلامت باش و زندگى خوشى را داشته باشد. من از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم . (27)

    26- دعائيكه امام عليه السلام به او تعليم فرمود، همان دعاى ((مشمول )) معروف است كه مرحوم شيخ عباس قمى در مفاتيح نوشته است .

    27- بحار: ج 41، ص 225 و ج 95، ص 295.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پاداش علم و آگاهى   ...

    مرد عربى نزد امام حسين عليه السلام آمد و عرض كرد:

    - اى فرزند پيغمبر! من خونبهايى را ضامن شده ام و از پرداخت آن ناتوانم . با خود گفتم خوب است آن را از شريفترين مردم درخواست كنم و شريفتر از خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله به نظرم نرسيد.

    حضرت فرمود: اى برادر عرب من سه مساءله از تو مى پرسم ، اگر يكى را پاسخ دادى يك سوم بدهى تو را مى دهم و اگر دو سؤ ال را پاسخ دادى دو سوم آن را مى دهم و چنانچه همه را پاسخ دادى ، همه بدهى تو را پرداخت مى كنم .

    مرد عرب گفت : ((اءمثلك يسئل عن مثلى )).

    پسر پيغمبر آيا شخصى مانند شما كه اهل علم و شرفى از همچو منى كه عرب بيابانى هستم ، مساءله مى پرسد؟

    امام عليه السلام فرمود: بلى ! چون از جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:

    - ((اءلمعروف بقدر المعرفة )). خوبى و احسان را به اندازه شناخت و آگاهى بايد انجام داد.

    مرد عرب گفت : اگر چنين است ، هر چه مى خواهى سؤ ال كن . اگر دانستم جواب مى دهم و گرنه از شما ياد مى گيرم . ((و لاقوة الا بالله )).

    حضرت فرمود: كدام عمل از تمامى اعمال برتر و بالاتر است ؟

    عرب عرض كرد: ايمان به خدا.

    فرمود: چه چيز انسان را از هلاكت نجات مى دهد؟

    عرض كرد: توكل و اعتماد به خدا.

    فرمود: آنچه آدمى را زينت دهد چيست ؟

    عرب عرض كرد: علم و دانش كه با آن عمل باشد.

    امام عليه السلام فرمود: اين را ندانسته باشد؟

    عرب گفت : ثروتى كه جوانمردى و مروت همراه آن باشد.

    امام عليه السلام فرمود: اگر آن نبود؟

    عرض كرد: فقرى كه با آن صبر و شكيبايى باشد.

    فرمود: اگر آن را نداشته باشد؟

    عرض كرد: در اين صورت آتش از آسمان فرود آيد و چنين آدمى بسوزاند كه او شايسته اين گونه عذاب است .

    آن گاه امام عليه السلام خنديد و كيسه اى را كه هزار دينار طلا در آن بود به او مرحمت كرد و انگشتر خود را نيز كه نگينش دويست ارزش داشت به او داد و فرمود: اين دينارهاى طلا را به طلبكارانت بده و اين انگشتر را نيز به مصرف خرج زندگى خود برسان .

    مرد عرب آنها را گرفت و اين آيه شريفه را خواند:

    - ((اءلله يعلم حيث يجعل رسالته )) . يعنى خداوند مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد. (25)

    25- بحار: ج 44، ص 196.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ازدواج امام حسين عليه السلام   ...

    هنگامى كه اسيران فارس را به مدينه آوردند، از يك سو عمر قصد داشت كه زنان اسير را بفروشد و مردان آنها را غلام عرب قرار دهد و از سوى ديگر اين فكر را نيز در سر داشت كه اسيران فارس ، افراد عليل و ضعيف و پيران عرب را در موقع طواف كعبه به دوش بگيرند و طواف دهند ولى على عليه السلام به او متذكر شدند كه پيغمبر بزرگوار فرموده است :

    - ((افراد شريف و بزرگوار هر ملتى را محترم بداريد، اگر چه با شما يك سو نباشند)). فارس (ايرانيها) مردمانى دانا و بزرگوارند، بنابراين سهم خود و سهم بنى هاشم را كه از اين اسيران داريم در راه خدا آزاد مى كنيم . سپس ‍ مهاجرين و انصار گفتند: اى برادر رسول خدا! ما نيز سهم خود را به تو بخشيديم . على عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! اينان سهم خود را بخشيدند و من هم قبول كردم و اسيران را آزاد كردم .

    عمر گفت : على بن ابى طالب عليه السلام پيشى گرفت و تصميمى كه درباره مردم عجم داشتم در هم شكست .

    بعضى از آن جمع هم بر آن شدند كه با دختران پادشاهان كه اسير شده بودند. ازدواج نمايند. حضرت على عليه السلام در اين رابطه به عمر فرمود:

    - اين دختران شاهان را در ازدواج آزاد بگذار و آنان را مجبور نكن .

    يكى از بزرگان عرب به شهربانو دختر يزدگرد (پادشاه ايران ) اشاره كرد ولى او صورت خود را پوشاند و نپذيرفت .

    به شهربانو گفتند: تو كدام يك از اين خواستگاران را انتخاب مى كنى ؟ آيا راضى هستى ازدواج كنى ؟ آن بانو سكوت اختيار كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: او به ازدواج راضى است و بعدا همسر انتخاب خواهد كرد زيرا سكوت وى علامت رضايت اوست . وقتى كه بار ديگر پيشنهاد كردند شهربانو گفت : اگر در ازدواج آزاد باشم ، غير از حسين كه چون نورى است پرتوافكن و مهتابى است درخشان ، كسى را انتخاب نمى كنم . حضرت على عليه السلام فرمود: تو چه كسى را براى انجام كارهايت به وكالت مى پذيرى ؟ شهربانو آن حضرت را وكيل قرار داد. اميرالمؤ منين عليه السلام به حذيفه يمانى دستور داد خطبه نكاح را بخواند. او نيز خطبه را خواند. بدين طريق شهربانو به ازدواج امام حسين درآمد و امام زين العابدين عليه السلام از اين بانوى مكرمه متولد شد و نسل امام حسين عليه السلام بوسيله او ادامه يافت . (24)

    24- بحار: ج 46، ص 15.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شرايط دريافت كمك مالى   ...

    روزى عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقيرى به نزدش آمد و از او كمك مالى خواست . عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشيدند. فقير گفت : اين مبلغ برايم كافى نيست . مرا به كسى راهنمايى كن كه مبلغ بيشترى به من كمك كند.

    عثمان گفت : برو پيش آن جوانان كه مى بينى و با دست خود اشاره به گوشه اى از مسجد كرد كه حضرت امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.

    مرد فقير پيش آنها رفت . سلام داد و اظهار حاجت نمود.

    امام حسن عليه السلام به خاطر اينكه از رحمتهاى اسلام سوء استفاده نشود، پيش از آنكه به او كمك كند فرمود:

    - اى مرد! از ديگران درخواست كمك مالى فقط در سه مورد جايز است :

    1- ديه اى كه انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است .

    2- بدهى كمرشكن داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.

    3- مسكين و درمانده گردد و دستش به جايى نرسد.

    كدام يك از اين سه مورد براى تو پيش آمده است ؟

    فقير گفت : اتفاقا گرفتارى من در يكى از اين سه مورد است امام حسن عليه السلام پنجاه دينار و امام حسين عليه السلام چهل و نه دينار و عبداله بن جعفر چهل و هشت دينار به او دادند.

    مرد فقير برگشت و از كنار عثمان خواست بگذرد. عثمان پرسيد:

    - چه كردى ؟

    فقير پاسخ داد: پيش تو آمدم و پول خواستم . تو هم مبلغى به من دادى و از من نپرسيدى اين پولها را براى چه مى خواهى ؟ ولى نزد آن سه نفر كه رفتم وقتى كمك خواستم ، يكى از آنان (امام حسن ) پرسيد: براى چه منظورى پول درخواست مى كنى ؟ و فرمود: تنها در سه مورد مى توان از ديگران كمك مالى درخواست نمود. (ديه عاجز كننده ، بدهى كمرشكن و فقر زمين گير كننده ). من هم گفتم گرفتاريم يكى از آن سه مورد است . آن گاه يكى پنجاه دينار و دومى چهل و نه دينار و سومى چهل و هشت دينار به من دادند. عثمان گفت : هرگز نظير اين جوانان را نخواهى يافت ! آنان كانون دانش و حكمت و سرچشمه كرامت و فضيلتند.(23)

    23- بحار: ج 43، ص 333.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      جاذبه امام حسن عليه السلام   ...

    مردى از اهل شام كه در اثر تبليغات دستگاه معاويه گول خورده بود و خاندان پيامبر را دشمن مى داشت ، وارد مدينه شد. در شهر امام حسن عليه السلام را ديد. پيش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد و هر چه از دهانش مى آمد به آن بزرگوار گفت . حضرت با كمال مهر و محبت به وى مى نگريست . چون آن مرد از سخنان زشت فراغت يافت ، امام به او سلام كرده ، لبخندى زد و سپس فرمود:

    - اى مرد! من خيال مى كنم تو در اين شهر مسافر غريبى هستى و شايد هم اشتباه كرده اى . در عين حال اگر از ما طلب رضايت كنى ، ما از تو راضى مى شويم . اگر چيزى از ما بخواهى به تو مى دهيم . اگر راهنمايى بخواهى ، هدايتت مى كنيم . اگر براى برداشتن بارت از ما يارى طلبى بارت را برمى داريم . اگر گرسنه هستى سيرت مى كنيم . اگر برهنه اى لباست مى دهيم . اگر محتاجى بى نيازت مى كنيم . اگر آواره اى پناهت مى دهيم . اگر حاجتى دارى برآورده مى كنيم و چنانچه با همه وسايل مسافرت بر خانه وارد شوى ، تا هنگام رفتنت مهمان ما مى شوى و ما مى توانيم با كمال شوق و محبت از شما پذيرايى كنيم . چه اين كه ما خانه اى وسيع و وسايل پذيرايى از هر جهت در اختيار داريم .

    وقتى مرد شامى سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنيد سخت گريست و در حال خجلت و شرمندگى عرض كرد:

    - گواهى مى دهم كه تو خليفه خدا بر روى زمين هستى ؛ ((الله اءعلم حيث يجعل رسالته )) . و خداوند داناتر است به اينكه رسالت خويش را در كدام خانواده قرار دهد و تو اى حسن و پدرت دشمن ترين خلق خدا نزد من بوديد و اكنون تو محبوب ترين خلق خدا پيش منى . سپس ‍ مرد به خانه امام حسن عليه السلام وارد شد و هنگامى كه در مدينه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذيرايى شد و از ارادتمندان آن خاندان گرديد.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      انفاق نان جو   ...

    حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:

    - يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى .

    على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هر دو شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. حضرت على عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم . طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاى بهشتى عنايت كند. خاندان على عليه السلام همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . موقع افطار يتيمى آمد و گفت : - سلام بر شما اى خاندان محمد صلى الله عليه و آله ! من يتيمى مسلمانم ، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايى (نان جو) آماده كرد. هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد على عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را در چنان حالى ديد فرمود: يا على ! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است . سپس برخاست و با آنان به سوى فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتى كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته . رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به آغوش ‍ كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مى برم . در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت : اى رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند. آن گاه سوره ((هل اءتى )) را بر او خواند.(22)

    22- بحار: ج 35، ص 237 و 247. اين داستان به طور خلاصه بيان گرديد.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بهترين اهل بهشت   ...

    مردى به همسرش گفت : برو خدمت حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام از او بپرس آيا من از شيعيان شما هستم يا نه ؟

    آن زن خدمت حضرت زهرا عليهاالسلام رسيد و مطلب را پرسيد. حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:

    - به همسرت بگو اگر آنچه را كه دستور داده ايم بجا مى آورى و از آنچه كه نهى نموده ايم دورى مى جويى از شيعيان ما هستى وگر نه شيعه ما نيستى .

    زن به منزل برگشت و فرمايش حضرت زهرا عليهاالسلام را براى همسرش ‍ نقل كرد. مرد با شنيدن جواب حضرت سخت ناراحت شد و فرياد كشيد:

    - واى بر من ! چگونه ممكن است انسان به گناه و خطا آلوده نباشد؟

    بنابراين من هميشه در آتش جهنم خواهم سوخت ، زيرا هركس از شيعيان ايشان نباشد هميشه در جهنم خواهد بود.

    زن بار ديگر محضر فاطمه عليهاالسلام رسيد و ناراحتى و سخنان همسرش ‍ را نزد آن حضرت بازگو نمود.

    حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود:

    - به همسرت بگو؛ آن طور كه فكر مى كنى نيست . چه اينكه شيعيان ما بهترين هاى اهل بهشتند ولى هركس ما را و دوستان ما را دوست بدارد دشمن دشمنان باشد و نيز دل و زبان او تسليم ما شود، ولى در عمل با اوامر و نواهى ما مخالفت كرده ، مرتكب گناه شود، گرچه از شيعيان واقعى ما نيست اما در عين حال او نيز در بهشت خواهد بود، منتهى پس از پاك شدن گناه .

    آرى ! به اين طريق است كه به گرفتاريهاى (دنيوى ) و يا به شكنجه مشكلات صحنه قيامت و يا سرانجام در طبقه اول دوزخ كيفر ديده ، پس از پاك شدن از آلودگيهاى گناه به خاطر ما از جهنم نجات يافته ، در بهشت و در جوار رحمت ما منزل مى گيرد.(21)

    21- بحار: ج 68، ص 155.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند   ...

    عمران پسر شاهين از بزرگان عراق بود. وى عليه حكومت عضدالدوله ديلمى قيام نمود.

    عضدالدوله با كوشش فراوان خواست او را دستگير نمايد. عمران به نجف اشرف گريخت و در آنجا با لباس مبدل مخفيانه زندگى مى كرد.

    عمران در كنار بارگاه حضرت على عليه السلام پيوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اينكه يك بار آن حضرت را در خواب ديد كه به او مى فرمايد:

    - اى عمران ! فردا فناخسرو (عضدالدوله ) به عنوان زيارت به اينجا مى آيد و همه را از اين مكان بيرون مى كنند. آن گاه حضرت به يكى از گوشه هاى قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:

    - تو در اينجا توقف كن كه آنان تو را نمى بينند. عضدالدوله وارد بارگاه مى شود. زيارت مى كند و نماز مى خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات مى كند و خدا را به محمد و خاندان پاكش سوگند مى دهد كه وى را بر تو پيروز نمايد. در آن حال تو نزديك او برو و به او بگو: پادشاها! آن كسى كه در دعاهايت مورد تاءكيد تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاكش قسم مى دادى كه تو را بر او پيروز كند كيست ؟

    فناخسرو خواهد گفت : مردى است كه در ميان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شكسته و عليه حكومت قيام نموده است . به او بگو اگر كسى تو را بر او پيروز كند چه مژده اى به او مى دهى ؟

    او مى گويد هر چه بخواهد مى دهم . حتى اگر از من بخواهد او را عفو كنم عفو مى كنم .

    در اين وقت تو خودت را به او معرفى كن . آنگاه هر چه از او خواسته باشى به تو خواهد داد.

    عمران مى گويد: همان طور كه امام على عليه السلام مرا در عالم خواب راهنمايى كرده بود، واقع شد. عضدالدوله آمد. پس از زيارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد كه او را بر من پيروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم : اگر كسى تو را بر او پيروز كند، چه مژده اى به او مى دهى ؟ او هم در پاسخ گفت : هر كس مرا بر عمران پيروز گرداند، حتى اگر خواسته اش عفو باشد، او را خواهم بخشيد.

    عمران مى گويد در اين موقع به پادشاه گفتم : منم عمران پسر شاهين كه تو در تعقيب و دستگيرى او هستى .

    عضدالدوله گفت : چه كسى تو را به اينجا راه داد و از جريان آگاهت نمود؟ گفتم : مولايم على عليه السلام در خواب به من فرمود فردا فناخسرو به اينجا خواهد آمد و به او چنين و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض كردم . عضدالدوله گفت :

    - تو را به حق اميرالمؤ منين قسم مى دهم كه آيا حضرت به تو فرمود: فردا فناخسرو مى آيد؟

    گفتم : آرى ! سوگند به حق اميرالمؤ منين كه آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت : هيچ كس غير از من ، مادرم و قابله نمى دانست كه اسمم ((فناخسرو)) است .

    پادشاه در همانجا از گناه وى درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور داد برايش لباس وزارت آوردند و خود به سوى كوفه حركت نمود. عمران نذر كرده بود هنگامى كه مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پاى برهنه به زيارت اميرالمؤ منين مشرف شود. (كه البته همين كار را هم كرد.)

    راوى اين داستان حسن طهال مقدادى مى گويد:

    - جد من نگهبان بارگاه اميرالمؤ منين عليه السلام بود. حضرت را شب به خواب مى بيند كه به او مى فرمايد: از خواب برخيز و برو براى دوست ما (عمران پسر شاهين ) در حرم را باز كن !

    جد من از خواب برمى خيزد و در حرم را باز كرده و منتظر مى نشيند. ناگهان مشاهده مى كند مردى به سوى مرقد حضرت مى آيد. هنگامى كه به حرم مى رسد، جدم به او مى گويد: بفرماييد اى سرور ما! عمران مى گويد: من كيستم ؟

    جدم پاسخ مى دهد: شما عمران پسر شاهين هستيد.

    عمران تاءكيد مى كند كه من عمران پسر شاهين نيستم !

    جدم مى گويد: شما عمران هستيد. الان على عليه السلام را در خواب ديدم و دستور داد كه برخيز و در را به روى دوست ما باز كن .

    عمران با تعجب مى پرسد:

    - تو را به خدا سوگند مى دهم كه چنين گفت ؟

    جدم مى گويد: آرى ! به حق خداوند سوگند مى خورم كه چنين گفت . عمران خود را بر درگاه حرم مى اندازد و مشغول بوسيدن مى شود دستور مى دهد شصت دينار به جدم بدهند. (20)

    20- بحار: ج 42، ص 319.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      قطيفه بر دوش   ...

    هارون پسر عنتره از پدرش نقل مى كند:

    در فصل سرما در محضر مولا على عليه السلام وارد شدم . قطيفه اى كهنه بر دوش داشت و از شدت سرما مى لرزيد. گفتم : يا اميرالمؤ منين ! خداوند براى شما و خانواده تان بيت المال مانند ديگر مسلمانان سهمى قرار داده كه مى توانيد به راحتى زندگى كنيد. چرا اين اندازه به خود سخت مى گيريد و اكنون از سرما مى لرزيد؟

    فرمود: به خدا سوگند! از بيت المال شما حبه اى برنمى دارم و اين قطيفه اى كه مى بينيد همراه خود از مدينه آورده ام . غير از آن چيزى ندارم .(19)

    19- بحار: ج 40، ص 344.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      زنى در نكاح فرزندش !   ...

    در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد. و ناله سر مى داد كه :

    - خدايا! بين من و مادرم حكم كن .

    عمر از او پرسيد:

    - مگر مادرت چه كرده است ؟ چرا درباره او شكايت مى كنى ؟

    جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دو سال تمام نيز شير داده . اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخيص مى دهم ، مرا طرد كرده و مى گويد: تو فرزند من نيستى ! حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم .

    عمر دستور داد زن را بياورند. زن كه فهميد علت اظهارش چيست ، به همراه چهار برادرش و نيز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.

    عمر از جوان خواست تا ادعايش را مطرح نمايد.

    جوان گفته هاى خود را تكرار كرد و قسم ياد كرد كه اين زن مادر من است . عمر به زن گفت :

    - شما در جواب چه مى گوييد؟

    زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گيرم و به پيغمبر سوگند ياد مى كنم كه اين پسر را نمى شناسم . او با چنين ادعاى مى خواهد مرا در بين قبيله و خويشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قريشم و تا بحال شوهر نكرده ام و هنوز باكره ام .

    در چنين حالتى چگونه ممكن است او فرزند من باشد؟

    عمر پرسيد: آيا شاهد دارى ؟

    زن پاسخ داد: اينها همه گواهان و شهود من هستند.

    آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مى گويد و نيز گواهى دادند كه اين زن شوهر نكرده و هنوز هم باكره است .

    عمر دستور داد كه پسر را زندانى كنند تا درباره شهود تحقيق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.

    ماءموران در حالى كه پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على عليه السلام برخورد نمودند، پسر فرياد زد:

    - يا على ! به دادم برس . زيرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بيان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانيد. چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آورديد؟

    گفتند: على عليه السلام دستور داد برگردانيد و ما از شما مكرر شنيده ايم كه با دستور على بن ابى طالب عليه السلام مخالفت نكنيد.

    در اين وقت حضرت على عليه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بيان كن .

    جوان دوباره تمام شرح حالش را بيان نمود.

    على عليه السلام رو به عمر كرد و گفت :

    - آيا مايلى من درباره اين دو نفر قضاوت كنم ؟

    عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مايل نباشم و حال آنكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود:

    - على بن ابى طالب عليه السلام از همه شما داناتر است .

    حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟

    گفت : بلى ! چهل شاهد دارم كه همگى حاضرند. در اين وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پيش گواهى دادند.

    على عليه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حكم مى كنم . همان حكمى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخته است .

    سپس به زن فرمود: آيا در كارهاى خود سرپرست و صاحب اختيار دارى ؟

    زن پاسخ داد: بلى !

    اين چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختيار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:

    - آيا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختيار مى دهيد؟

    گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختيار هستيد.

    حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلس حاضرند. اين زن را به عقد ازدواج اين پسر درآوردم و به مهريه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ).

    سپس به قنبر فرمود: سريعا چهارصد درهم حاضر كن .

    قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ريخت . فرمود: اين پولها را بگير و در دامن زنت بريز و دست او را بگير و ببر و ديگر نزد ما برنگرد مگر آنكه آثار عروسى در تو باشد، يعنى غسل كرده برگردى .

    پسر از جاى خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ريخت و گفت :

    - برخيز! برويم .

    در اين هنگام زن فرياد زد: ((اءلنار! النار!)) (آتش ! آتش !)

    اى پسر عموى پيغمبر آيا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى ؟!

    به خدا قسم ! اين جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند كه پدرش غلام آزاد شده اى بود اين پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:

    - فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنين عملى را انجام دادم ولى اكنون اعتراف مى كنم كه او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبريز است .

    مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بيرون رفتند.

    عمر گفت : ((واعمراه ، لو لا على لهلك عمر))

    - ((اگر على نبود من هلاك شده بودم .)) (18)

    18- بحار: ج 40، ص 306.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم