حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 572
  • دیروز: 223
  • 7 روز قبل: 1011
  • 1 ماه قبل: 10451
  • کل بازدیدها: 2480308





  • رتبه







    کاربران آنلاین



      بيعت   ...

    اگر دين ، در منطق اسلام ، آن چيزيست كه پيامبر خدا ابلاغ مى كند زيرا فقط اوست كه از روى هوس سخن نمى گويد و گفته اش وحى الهى است .

    و اگر خليفه در نظام اسلامى آن كسى است كه پيغمبر - بحكم آنكه بالاترين مرجع در اثبات و نفى است - او را بدينمقام منصوب مى كند .

    پس حسن بن على به هيچ گفتگو ، خليفه ى شرعى است ، مردم با او بيعت بكنند يا نكنند .

    رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - او را به نام و نشان در رديف خلفاى دوازده گانه اش معرفى كرده است و اين گفته ى پيغمبر را علماى اهل سنت در احاديث فراوانى روايت كرده اند ( 1 ) و علماى شيعه بر روايت آن اجماع نموده اند و باز هر دو فريق متفقند كه رسول اكرم به او و برادرش فرمود : ( شما هر دو امام و پيشوائيد و مادرتان را حق شفاعت است) ( 2 ) همچنين در حاليكه به حسين اشاره ميكرد ، فرمود : ( اين امام است ، پسر امام است ، برادر امام است ، پدرنه امام است) ( 3 ) .

    پدرش اميرالمؤمنين هنگاميكه بيمار شد به او دستور داد كه در نماز بر مردم امامت كند ( 4 ) و در آخرين لحظات زندگى ، او را باينصورت وصى خود قرار داد :( پسرم ! پس از من ، تو صاحب مقام و صاحب خون منى) و حسين و محمد و ديگر فرزندانش و رؤساى شيعه و بزرگان خاندانش را بر اين وصيت گواه ساخت و كتاب و سلاح خود را به او تحويل داد و سپس فرمود : ( پسرم ! رسولخدا به من دستور دادهاست كه تو را وصى خود سازم و كتاب و سلاحم را به تو تحويل دهم ، همچنانكه آنحضرت مرا وصى خود كرده و كتاب و سلاحش را به من داده است و مرا مأمور كرده كه به تو دستور دهم در آخرين لحظات زندگيت ، آنها را به برادرت حسين بدهى) سپس به حسين رو كرد و فرمود :( و به تو نيز امر فرموده است كه اين همه را به اين پسرت و اگذار كنى) و سپس دست على بن الحسين را گرفت و گفت : ( رسولخدا به تو نيز دستور داده كه آنها را به پسرت محمد بن على بسپارى به او سلام پيغمبر و مرا برسان) ! ( 5 ) .

    همه ى كتابهاى حديث كه متعرض موضوع مزبور شده اند ، آن را بهمين صورت ذكر كرده و روايات مربوط به آن را با سندهاى صحيح و از راههاى مورد اطمينان به منابع اصلى خبر - يعنى ائمه ى اهل بيت عليهم السلام و غير آنها - متصل ساخته اند و اين صورت با وضعيتى كه بر حسب قاعده و حدس در آنچنان شرائطى بايد بوقوع پيوسته باشد ، نيز متناسب و قابل تطبيق است و راستى جز اين ، صورتى كه شايسته و صحيح باشد كدام است ؟

    اين ، روش شيعه ى اماميه در اثبات امامت است :

    - نصوص و گفته هاى صريحى از پيغمبر - كه از طريق شيعه ، متواتر است - و هم رواياتى با متن روشن و دلالت آشكار از طريق غير شيعه ، امامت را در دوازده نفر و همه از قريش منحصر مى سازد ( 6 ) و در همين ضمن يا به مناسبتى ديگر ، نام يك يك آنان را نيز معين مى كند تا آخرين نفر كه مهدى منتظر است و خدا به دست او جهان را كه پر از ستمگرى و تجاوز شده است ، سرشار از عدالت اجتماعى و روشهاى انسانى خواهد ساخت .

    - نصوص و گفته هاى صريحى از هر امام ، بطور خاص ، امام و پيشواى واجب الاطاعه ى بعد از خود را تعيين مينمايند .

    - علاوه بر اينها ، تفوق علمى و عملى و اخلاقى و كرامتهاى هر يك از امامان نيز ، دليل هاى وجدانى ديگرى مى باشند كه دو نوع دليل قبلى را تأييد مى كند .

    در اين ميان ، بيعت كردن مردم ، شرط امامت امام نيست مردم ميبايد با كسى كه نصوص و گفته هاى صريح پيغمبر بر او منطبق است بيعت كنند و اماميه بيعت كس ديگر را صحيح نمى دانند و با كسى كه مردم ميبايد با كسى كه داراى اين خصوصيت نيست ، جز در موارد اضطرار وناچارى ، بيعت نمى كنند .

    بر اثر شرائط زمان و انگيزه ها و موجباتى كه اين شرائط را مى سازند ، چنين پيش آمد كه مردم از ميان خلفاى واقعى رسول اكرم كه نصوص پيغمبر بر آنان تطبيق مى كرد ، فقط با دو نفرشان بيعت كنند و آن دو نفر اميرالمؤمنين على و فرزندش حسن مجتبى بودند - سلام الله عليهما - .

    پس از امام حسن ، دوره ى ( خلافت) هاى اسمى آغاز شد با اين خصوصيت و خصلت ويژه كه : براى گسترش نفوذ از زور سر نيزه استفاده مى شد و براى بيعت گرفتن از مردم ، خريدارى و جدانها با مال ، يگانه راه محسوب مى گشت و بقول غزالى : خلافت به مردمى رسيد كه به هيچ رو ، شايسته ى آن نبودند ( 7 ) .

    مسلمانان - بويژه مورخان اسلامى - بايد دوره ى خلافت اسلامى را با تمام شدن دوران حكومت حسن بن على ( ع ) پايان يافته ميدانستند و از آن پس را دوره ى سلطنت ميشمردند با همه ى نشانه هاى سياسى و اجتماعيش اگر چنين ميكردند ، سيماى حقيقى و ايده آلى اسلام را كه از سيره ى نبوى و روش خلفاى شايسته ى آنحضرت بروشنى نمودار بود ، همچنان حفظ كرده بودند و اين آئين را از بر چسب های كه اين پادشاهان خليفه نام با رفتار خود به آن زده اند ، رها مى ساختند و در آنصورت ، ديگر تاريخ ، اين ستمگران خود كامه را ( خليفه) ( يعنى جانشين پيغمبر ) نمى ناميد و ندانسته چنين ستمى بر اين آئين روا نميداشت .

    راستى آيا صحيح است كه خليفه - يعنى آن كسيكه بايد از جهت تقوى و دانش و پاى بندى به اصول اسلام از همه كس به صاحب رسالت ، شبيه تر باشد - نماز جمعه را در روز چهارشنبه بخواند ، يا آنرا پيش از ظهر بجا آورد ، يا مجدانه در طلب محرمى باشد ، يا طلا را به طلاى ناهموزن خود بفروشد ، يا زنا را به نسب ملحق سازد ، يا مؤمنى را به زندان افكنده و سپس به قتل رساند ، يا به كافرى كمك مالى دادهو او را بر ضد مسلمانان تجهيز كند و يا كارهای از اين قبيل و زشت تر از آن - كه همه از لوازم ( سلطنت) است و نسبت دادن آن به ( دين) جايز نيست انجام دهد ؟ ! چرا ما چنين كسى را بجاى اينكه خليفه و پيشواى دينى بخوانيم ، پادشاه و رئيس دنيوى ندانيم ؟ جانشينان معاويه و ميوه هاى آن درختى كه قرآن آنچنان كه شايسته بوده از آن نام برده ، براى اثبات اين گفته دليلى بسنده اند : يزيد پسر معاويه چه كرد و عبدالملك و وليد و ديگران و ديگران از شاخه هاى اين شجره ى ملعونه چه كردند ؟.

    اين واقعيت همه بايد مسلمانان را وادار مى ساخت كه با اسلام ، رفتار منصفانه ترى داشته باشند يعنى : به برترين منصب تشكيلات اين آئين ، كسى جز شايستگان و تربيت يافتگانى را كه از همه به رسول اكرم شبيه ترند ، نسبت ندهند و هر ناكسى را خليفه ى پيغمبر نخوانند .

    از آنچه باز گفتيم معلوم شد كه حسن بن على ( عليهما السلام ) شبيه ترين و همانندترين مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله بود در چهره و اندام و اخلاق و بزرگوارى ، سيماى پيامبران و درخشندگى پادشاهان در قيافه اش تجلى داشت ، سرور جوانان بهشت بود و بديهى است كه سرور آن جهان ، در اين جهان نيز بى گفتگو سرور و آقا است ، لقب ( سيد) ( يعنى آقا و سرور ) را جدش رسول اكرم روى او نهاد و اين نام ، لقب شخصى او شد .

    و هم معلوم شد كه او از حيث نسبت از همه ى مردمان شريفتر و به لحاظ پدر و مادر و عمو و عمه و دای و خاله و جد و جده از همه برتر و نيكوتر بود - همانطور كه مالك بن عجلان در مجلس معاويه او را توصيف كرد - ( 8 )

    در اينصورت چرا همانطور كه بدليل تعيين قطعى و صريح ، امام و پيشوا است ، از طرف تمامى مردم كانديد بيعت عمومى نيز قرار نگيرد ؟ و چرا با دارا بودن اين مقام و اين خصلت هاى برگزيده ، بالاترين منصب دينى را احراز نكند ؟ اگر پيشوای امت و لياقت جانشينى پيغمبر از اين نشانه ها باز شناخته نشود ، چه وسيله اى ديگرى براى شناخت آن ميتوان يافت ؟ .

    به جمع مسلمانان در آمد و بر فراز منبر پدرش ايستاد ، بى آنكه نظر به روشى كه مردم با او در پيش خواهند گرفت داشته باشد و فقط بدين منظور كه درباره ى فاجعه ى بزرگ شهادت على عليه السلام ، با مردم سخن بگويد ، آنگاه چنين آغاز سخن كرد:

    ( همانا در اين شب آنچنان كسى وفات يافت كه گذشتگان بر او سبقت نگرفته اند و آيندگان بدو نخواهند رسيد همانكس كه در كنار رسول خدا جهاد ميكرد و جان خود را سپر بلاى او مى ساخت ، رسولخدا پرچم بدو ميسپرد و او را به ميدان مى فرستاد ، آنگاه جبرئيل از سوى راست و ميكائيل از سوى چپ ، او را در ميان ميگرفتند و از ميدان باز نميگشت مگر آنگاه كه خدا پيروزى نصيب او كرده بود در شبى وفات يافت كه موسى در آنشب جان سپرد و عيسى در آنشب به آسمانها رخت بست و قرآن در آنشب نازل شد در دم مرگ از مال دنيا فقط هفتصد درهم داشت از سهميه اش از بيت المال كه مى خواست با آن خدمتكارى براى اهل و عيال خود تهيه كند) ( 9 ) .

    اين سخنرانى با روش خطابى اش ، در نوع خود بينظير و بيسابقه است : در ياد بودهاى مرگ بزرگان و برگزيدگان علمى و اخلاقى ، معمولا از صفات بارز و معروف آنان همچون : دانش و گذشت و فصاحت و شجاعت و بزرگوارى و نسب و حسب و فضل و نجابت و وفاء و مناعت و سخن مى رود و از معروفترين فضائل ذاتى آنان ياد مى شود اما در اين سخنرانى از مزايا و ماثر معروف اين در گذشته ى عظيم الشأن سخن نرفته و حسن بن على در ياد بود پدرش از روش معمول تخلف ورزيده و بگونه ای ديگرو با زبانى ديگر ، پدر را ياد كرده است چرا ؟ .

    آيا اندوه شديدى كه از اين مصيبت بزرگ ، بر حسن بن على وارد شده ، او را كه خطيبى چيره دست و فرزند بزرگترين سخنران عرب است ، از سخن گفتن باز داشته و راه گفتارى چنين متعارف و معمول را بر او بسته است ؟ يا آنكه وى خود از روى عمد اين طرز سخن را انتخاب كرده است و با انتخاب اين روش مخصوص ، تقدم و برترى و مهارت خود را در فن خطابه و بلاغت و مراعات تناسب و گزيده و سنجيده گوای ، ثابت و مسلم ساخته است ؟.

    بلى او در اين ياد بود آنچنان درباره ى على سخن گفت كه در تاريخ ، هيچكس را ياراى آن نيست كه درباره ى ديگر كس بدانگونه سخن بگويد ، و اگر به نوعى ديگر حرف مى زد ، مجال آن بود كه در ياد بود ديگر بزرگان نيز به روش و طرز او سخن گفته شود خصالى كه او در اين گفتار كوتاه براى على ذكر كرد ، خصالى بود كه در تاريخ ، كس ديگرى جز على داراى آن نبوده و هيچيك از بزرگان و مقدسان جهان ، با او در آنها انباز و همدوش نبوده اند .

    او از زاويه ى ربانى به على مينگرد ، از زاويه ى ديد يك امام به امامى ديگر با اين ديد ، على آن ( در گذشته) ای است كه هيچكس از در گذشتگان و زندگان به اوشبيه و ماننده نيستند و هيچ ولى يا حاكم يا پيشوای - در هر يك از مراحل - با او همدوش و همسر نمى باشد .

    مردى اما برتر از پيشينيان و آيندگان ، انسانى اما ميان جبرئيل و ميكائيل ، يعنى انسانى با خوى فرشتگان ، در شبى كه عيسى به آسمانها رخت كشيده ، روح پاكش پرواز مى كند ، و همانند زمانى كه موسى وفات يافته ، ميميرد ، و در آنشب كه قرآن به زمين فرود آمده ، به قبر سرازير ميگردد ! همه جا با فرشته ای مقرب يا بسان پيغمبرى مرسل يا همچون كتابى منزل و يا همراه رسول خاتم و سپرى بلاى او .

    اكنون ، آيا مزايا و فضائل دنيوى را در جنب اين مكارم ، آن ارج و مقدار هست كه از آن ياد شود ؟ .

    اينك شايد تو نيز با من در اين عقيده شريكى كه : اين اسلوب جالب و دلكش و بينظير كه حسن بن على در ياد بود پدرش انتخاب كرد ، در موقعيت و وضعيت خاص خود ، بليغترين و شايسته ترين اسلوبى بود كه مى شد بكار برد .

    اين ، يكى از مواردى بود كه حسن بن على در خطابه ى خود ، با قدرت خدا داد ، خويشاوندى نزديك خود را با جدش پيغمبر و پدرش على - آن خداوندان سخن - ثابت كرد و از آنروز ببعد نظاير اين خطابه از حسن بن على - با عنوان خليفه ى مسلمين - بموجب قبول بيعت عمومى و بحكم پيشامدها و حوادثى كه مستلزم سخن گفتن و ايراد خطابه بود ، طبعا فراوان ديده مى شد .

    پسر عمويش : عبيدالله بن عباس در مسجد جامع كه از انبوه جمعيت ، مالامال بود ، در برابر منبر ايستاد نخست لحظه ای انتظار كشيد تا طوفان گريه ای كه بدنبال اين خطابه ، سرتاسر مسجد را فرا گرفته بود ، فرو نشست آنگاه با صداى طنين دار و رساى موروثى خود همچون سروش آسمانى ، فرياد بر آورد :

    ( هان اى گروه مردمان ! اين پسر پيغمبر و جانشين پيشوا و امام شماست ، با او بيعت كنيد كه ( خدا بوسيله ى او دنباله روان رضاى خود را به راههاى سلامت رهبرى ميكند و - به اذن خود - آنها را از تيرگيها به نور مى كشاند و به راه راست هدايت ميكند) .

    در آن هنگام هنوز در ميان مردم ، بسيار بودند كسانيكه گفتار صريح پيغمبر را درباره ى امامت او بعد از پدرش ، شنيده بودند لذا پس از گفتار كوتاه ابن عباس ، گفتند : ( وه كه او چه محبوب است و چه حقدار بر ما و شايسته ى خلافت ) ! و با شوق و رغبت به بيعت او شتافتند.

    و اين ، در روز بيست و يكم ماه رمضان سال چهلم از هجرت ، يعنى روز وفات پدرش اميرالمؤمنين بود ( 10 ).

    بدين ترتيب ، كوفه موفق شد اطمينان اسلامى را در همان حدى كه خدا و عدالت اجتماعى حكم ميكرد ، بكار برد بصره و مدائن و سر تا سر عراق نيز با كوفه در بيعت حسن بن على هماهنگ گشتند ، حجاز و يمن نيز بدست فرمانده بزرگ : جاريه بن قدامه بيعت كردند فارس نيز بوسيله ى استاندارش : زياد بن عبيد بيعت كرد علاوه بر اينها ، هر كس از زبدگان و برگزيدگان مهاجرين و انصار كه در اين آفاق مى زيست بيعت او را پذيرفت هيچ حاضرى در بيعت با او تأمل و ترديد نكرد و هيچ غائبى بيعت او را رد ننمود و تا آنجا كه ما اطلاع داريم ، جز معاويه و اتباعش كسى از بيعت با او سرباز نزد .

    فقط معاويه بود كه مردم خود را از راهى غير از راه مؤمنان سوق داد و با حسن نيز رفتارى چون پدرش ، در پيش گرفت افراد معدود ديگرى نيز از اطاعت و بيعت حسن بن على تخلف ورزيدند كه از آن پس به : قعاد ( نشستگان ) معروف شدند .

    خلافت شرعى ، بصورت پديده ای عمومى و اجتماعى ، از راه بيعت اختيارى تحقق يافت و براى دومين بار در تاريخ آل محمد ، مردم از روى رضا و اختيار با خليفه ایبيعت كردند ، و از همان دريچه ای كه خورشيد نبوت ، نيم قرن قبل بر مردم تابيده بود ، فروغ امامت پرتو افكن شد در حقيقت ، اين خلافت به لحاظ پيوند و اتصالى كه با رسول خدا داشت ، امتداد شعاع همان آفتاب نبوت بود كه از اين مشعل پرفيض ، بر مردم نور افشانى ميكرد و خليفه ى جديد ، تمام عناصر مادى و معنوى موروثى را كه در شكل بندى جسمى و روحى او مؤثر ميتوانست بود ، در وجود خود داشت و مصداق شايسته ى اين شعر :

    به خلافت نائل آمد ، چون متناسب و شايسته ى او بود همچنانكه موسى ، به شايستگى و تناسب ، به پيشگاه خدا بار يافت .

    بشمار مى رفت .

    پس از پايان بيعت ، امام حسن عليه السلام دوران حكومت خود را با اين خطابه ى تاريخى و بليغ - كه در آن از مزاياى اهل بيت و حق مسلم آنان در مورد خلافت ، سخن رفته و به مردم در مورد حوادث خطرناكى كه فضاى تيره و ابر آلوده اجتماع ، آبستن آن بود ، هشدار داده شده است آغاز كرد .

    در قسمتى از اين خطابه چنين گفت :

    ( ما حزب پيروزمند خدا و خويشاوندان نزديك پيامبر و خاندان پاك اوئيم يكى از دو بازمانده ى گرانوزن رسولخدا در ميان امت و ثانى قرآن - كه در آن تفصيل هر چيز هست و از هيچ سو باطل را بدان راه نيست - مائيم پس در تفسير قرآن از ما بايد يارى جست كه براى تأويل آن ، به گمان روى نمى كنيم بلكه به حقايق آن با يقين راه ميبريم از ما فرمانبردارى كنيد كه اطاعت ما واجب و با اطاعت خدا و رسولش مقرون است خداى - عزوجل - فرموده است : اى كسانيكه ايمان آورديد ! خدا و رسول و صاحبان امر را اطاعت كنيد پس اگر در چيزى به نزاع و اختلاف بر خاستيد آنرا به خدا و رسول باز گردانيد و فرموده است : و اگر آن را به رسول و صاحبان امر باز ميگردانيدند ، آنانكه در پى تشخيص اند آنرا در مى يافتند) .

    سپس خطابه ى خود را ادامه داد و در آخر سخن گفت :

    ( زنهار به بلندگوهاى شيطان گوش فرا مدهيد كه او دشمن آشكار شماست وگرنه ، همچون دوستان او خواهيد بود كه بدانها مى گفت : امروز هيچكس از مردم بر شما پيروز نيست و من پشتيبان شمايم پس آنگاه كه دو گروه يكديگر را ديدار كردند ، پشت به آنان كرد و گفت : من از شما ها بيزارم ، من چيزى مى بينم كه شما نمى بينيدبزودى نيزه ها را و شمشيرها را طعمه ای و عمودها را و تيرها را هدفى خواهيد يافت ديگر در آنروز ايمان آوردن آنانكه پيش از آن ايمان نياورده يا در ايمان خود خيرى كسب نكرده اند ، سودى نخواهد داشت) ( 11) .

    سپس از منبر فرود آمد ، كارگزاران شهرها را مرتب ساخت ، احكام امراء را صادر كرد ، و به رسيدگى كارها پرداخت (12) .

    بعضى ها - گويا به انگيزه ى فضل فروشى ! - به حسن بن على اعتراض كرده اند كه : قبول خلافت در ميان شرائط و اوضاعى همچون شرائط و اوضاع روزهاى بيعت - كه از وقوع حوادث زيانبار و دردناكى خبر ميداد - نوعى ( شتابزدگى) بود .

    ……………………………..

    و ما براى اينكه ميزان صحت اين رأى آشكار گردد ، ميگوئيم :

    1 - همانطور كه تسليم و سر نهادن به بيعت امام منصوب و تعيين شده ، بر مردم واجب و لازم است ، براى امام نيز در صورت وجود داشتن ياور و كمك كار و تمام شدن حجت الهى ، قبول اين بيعت وظيفه ای شرعى و غير قابل تخلف است .

    در مورد امام حسن ، هجوم مردم از روى شوق و رغبت به بيعت در همه ى شهرهاى اسلامى ، بموجب ظواهر امر ، دليل بر وجود داشتن ياور و كمكگار بود و با فراهم بودن اين شرط ، مجال سر پيچى از وظيفه ى شرعى وجود نداشت .

    2 - آنچه موجب چنين دريافتى از ماجراى امام حسن مى شود ، نگريستن به اين ماجرا فقط از زاويه ى دنيوى آن است حال آنكه مناسبتر آن است كه ماجراى يك امام بيشتر از جنبه ى دينى مورد بررسى قرار گيرد و از نظر امام ، تفاوت ميان دين و دنيا بسى زياد است با اين نظر و اين ديد ، ماجراى امام حسن سرتاسر سود است و كوچكترين زيانى در آن وجود ندارد - همانطور كه در جاى مناسب بيان خواهيم كرد اين ماجرا هر چند دردناك بود ولى اين درد ، در راه اسلام تحمل مى شد و چه كسى به اسلام نزديكتر و به تحمل آلام آن سزاوارتر از حسن بن على كه خانه زاد و دست پرورده ى اسلام بود ؟ .

    3 - علاوه بر اينها ، حسن بن على با برترى مسلمى كه از همه ى رهبران مسلمان داشت و با آن نسب ممتاز و آن دانش برتر ، اگر هم ميخواست ، نمى توانست از اين منصب شانه خالى كند اگر او مردم را رها ميكرد ، مردم از او جدا نمى شدند تحرك ها و انقلاب هاى جامعه ى اسلامى ، بطور قهرى و اجتناب ناپذيرى او را بخود دعوت ميكرد و از او همكارى و رهبرى مى طلبيد مگر كه حقى بپا داشته و باطلى سركوب گردد همانطور كه براى برادرش امام حسين در دوره ى خودش پيش آمد .

    و نيز : بفرض كه او مردم را وا ميگذاشت و از قبول بيعت آنان سرباز مى زد و بفرض كه مردم نيز او را از خلافت معاف ميداشتند ، بيشك قدرتمندان و كسانيكه بر مردم تسلط يافته و زمام كار را به دست گرفته بودند ، او را راحت نمى گذاشتند و همواره به او به ديده ى شبحى مخوف مى نگريستند زيرا طبعا در محيط او آنچه هميشه وجود داشت يا دعوت به اصلاح بود و يا فرياد خشم گروههاى مختلف مردم و انعكاس نارضای ايشان از دستگاه حكومت كه - اگر به انگيزه ى حق طلبى و بخاطر وظيفه ى دينى بود يا از روى رقابتهاى سياسى و غرضهاى خاص - بهر صورت براى مخالفان و شورشيان ، هيچ پناه و ملجأى بهتر از فرزند رسول خدا و پيشواى محبوب مسلمانان ، وجود نداشت.

    مگر پيشنهاد گروههاى مختلف ( در دوران حكومت معاويه ) كه امكانات خود را در اختيار آنحضرت قرار داده و آمادگى خود را براى مبارزه با حكومت اموى و پيكار مجدد براى باز گردانيدن خلافت غصب شده ( 13 ) اظهار ميداشتند ، چيزى جز جلوه ى خشم و كينه ى عمومى بود كه آنروز جامعه ى اسلامى را فرا گرفته بود ؟ و مگر با بودن چنين مركز و پايگاهى كه مردم بدان تمايل و علاقه ى فراوان دارند ، امكان آن بود كه قدرت و حكومت بر فاتحان خلافت قرار گيرد ؟.

    فراموش نكنيم كه او را مسموم كردند اگر وجود او قدرت ايشان را تهديد نميكرد و مانع نفوذ حريفان در دل مردم نمى بود ، چه دليل داشت او را كه با آنان صلح كرده و همه ى دنيا را براى آنان گذاشته بود ، مسموم كنند ؟ آيا اين خود ، دليل آن نيست كه مردم از لحاظ فكرى و عقيدتى ، مطيع و منقاد او بودند و به دشمنانش توجهى نداشتند ؟ .

    و تازه اين توجه و گرايش مردم به او ، پس از وقوع صلح بود كه گروههای از شيعه و غير شيعه را به ايراد و اعتراض به او واداشته بود .

    اكنون اگر در آغاز كار ، خلافت را نمى پذيرفت و اشتياق مردم به بيعت وى ، به همان حدت و شدت نخستين باقى مى ماند ، آيا وجهه و نفوذ معنوى او شديدتر نمى شد ؟ و در آن صورت كسى كه تا اين اندازه ، محور اميد و آرزوى مردم و پناهگاه دشمنان و مخالفان دستگاه حاكم است ، ميتوان گمان داشت كه دور از چشم هراسان و كنجكاو دنيا طلبان بتواند زندگى كند و هر چه زودتر زندگى پاكيزه و طاهرش با حمله ای ناجوانمردانه خاتمه نيابد ؟ همانطور كه در نخستين سال پس از وفات پدرش - به گمان قوى - مورد چنين سوء نيتى قرار گرفت .

    آيا باز هم منطقى است كه گفته شود : قبول خلافت و بيعت ، شتابزدگى بوده است ؟ .

    مگر نه اينكه خلافت در اصل - به تعبير امام على بن موسى - منصب پدر و ميراث او و برادرش بود ؟ .

    و اما حوادث ناگوارى كه در اين انتقاد به آنها اشاره شده ، چيزى جز نتيجه ى طبيعى دسيسه چينى مخالفان امام حسن در كوفه ، نبوده و با شور و فعاليتى كه مردم داشتند - اگر تا آخر باقى ميماند - به حال او نميتوانست زيان بخش باشد و كدام خليفه يا رهبرى است كه از اينگونه دشمنها و دشمنى ها بر كنار مانده باشد ؟ .

    در اينصورت ، قبول بيعت به هر تقدير ، كارى راجح بلكه با توجه به ضرورت زمان و مصلحت عمومى و احقاق حق ، كارى واجب بوده است

    ………………………..

    پی نوشت ها

    1- اين احاديث را به تفصيل در كتاب ( ينابيع الموده) ( ج 2 ص 440 ) به نقل از ( حموينى) در فرائد المسطين و از ( موفق بن احمد خوارزمى) در كتاب مسند ، ميتوان يافت ، نيز : ( ابن الخشاب) در تاريخش و ( ابن الصباغ) در الفصول المهمه و ( حافظ كنجى) در البيان و ( اسعد بن ابراهيم بن الحسن بن على حنبلى) در كتاب اربعين و ( حافظ بخارى) ( خواجه پارسا ) در كتاب فصل الخطاب ، آن را روايت كرده اند

    2- ( الاتحاف بحب الاشراف) تأليف ( شبراوى شافعى) ( ص 129 ط مصر ) و ( نزهه المجالس) تاليف ( صفورى شافعى) ( ج 2 ص 184 )

    3- ( ابن تيميه) در : المنهاج ( ج 4 ص 210 )

    4- ( مسعودى) ( حاشيه ى تاريخ ابن اثير ، ج 6 ص 61 )

    5 - اصول كافى ( ص 151 ) و كشف الغمه ( ص 159 ) و جز آنها

    6- مثلا در ( صحيح مسلم) ( ج 2 ص 119 ) در باب : ( مردمان پيرو قريشند ) از جابربن سمره روايت كرده كه گفت : ( از رسولخدا شنيدم فرمود : دين تا روز قيامت بر پا خواهد بود و بر مردمان دوازده خليفه كه همه از قريشند حكومت مى كنند) شبيه آن را بخارى ( ج 4 ص 164 ) و ابوداود و ترمذى در ( الجامع) و حميدى در ( الجمع بين الصحيحين) و ديگران روايت كرده اند اين حديث با منحصر كردن عدد در) 12 ) و با اضافه ای كه در روايت مسلم ذكر شده - يعنى اينكه اين عدد خلفاء پيغمبر تا روز قيامت است - بطور آشكار مدعاى شيعه ى اماميه و عقيده ى آنان را درباره ى امامانشان تأييد مى كند و با واقعيت تاريخى - كه گروه زيادى از تيره هاى مختلف بنام خليفه حكومت كرده اند - سازگار نيست

    7- ارشاد مفيد : ص 167 و يعقوبى : ج 2 ص 201 و جز آنها .

    8- روزى معاويه در حضور سران قريش و اشراف قوم گفت : ( برترين مردم از جهت پدر و مادر و عمو و عمه و دای و خاله و جد و جده را به من معرفى كنيد) مالك بن عجلان بپا خاست و به حسن اشاره كرد و گفت : ( اينست آنكه ميگوای : پدرش على بن ابيطالب است و مادرش فاطمه دختر رسولخدا - صلى الله عليه و آله و سلم و عمويش ( جعفر طيار) و عمه اش ( ام هانى) دختر ( ابيطالب) و دائيش ( قاسم) پسر رسولخدا و خاله اش ( زينب) دختر آن حضرت و جدش ( پيامبر خدا) و جده اش ( خديجه) دختر ( خويلد) حاضرين همه سكوت كردند و حسن ( ع ) برخاست ( عمر و بن العاص) روى به مالك كرد و گفت : دوستى بنى هاشم ترا واداشت كه به دروغ سخن بگوای ؟ ( مالك) پاسخ داد : ( من جز به راست ، سخن نگفتم و هر آنكس كه خشنودى مخلوق را از راه ناخشنودى خالق بجويد ، در دنيا به آرزوى خود نمى رسد و در آخرت جز بدبختى نصيبى نخواهد داشت بنى هاشم از همه پاك گوهرتر و بخشنده ترند آيا چنين نيست اى معاويه) ؟ و معاويه پاسخ داد : ( چرا ! چنين است) ( بيهقى ، ج 1 ، ص 62 )

    9- يعقوبى ( ج 2 ص 190 ) و ابن اثير ( ج 3 ص 16 ) و مقاتل الطالبيين..

    10- در اين باره رك : شرح النهج ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 11 ) در برخى مدارك ديگر - بجاى ( عبيدالله) برادرش : ( عبدالله) را نامبرده اند ولى ما در فصل 6 ( فرماندهى و بسيج ) خواهيم گفت كه عبدالله در روزهاى بيعت امام حسن در كوفه نبوده است .

    11 - اين خطبه را هشام بن حسان روايت كرده و گفته است : اين ، بخشى از خطبه ى او پس از بيعت است بحار الانوار ( ج 10 ص 99 ) و مسعودى .

    12- اين متن را بيشتر مورخان ذكر كرده اند .

    13- الامامه و السياسه ( ص 151 ).

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



    [جمعه 1395-03-28] [ 05:19:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      موقعيت سياسى   ...

    پيش از بيعت

    براى روشن شدن موضوعى همچون موضوع مورد بحث ما - كه بطور دقيق نميتوان گفت تا چه حدى تحت تأثير قضاياى گذشته و همزمان بوده - كافى است كه فقط اندكى به عقب بازگشته و برخى از اوضاع اجتماعى صدر اول را كه مسلمانان پس از دوران نبوت ، براى نخستين بار بدان رو آوردند ، بررسى كنيم ، با توجه به اثر عميق شخص نبى اكرم در نفوس مسلمانان و تسلط و قدرت وى بر سازندگى جامعه و دست خلاقى كه در پديد آوردن عناصر نشاط و تحرك در پيروان خود داشت .

    و در اين مورد كه ما از خاطرات گذشته براى ترسيم يك چهره ى زودگذر ، الهام مى گيريم ، كافى است كه از هر جريانى فقط ارتباط آن را با موضوع خود و يا فقط جريانات مربوط به اين موضوع را ذكر كنيم تا در پرتو اين اسلوب ، ميزان تأثير قضاياى گذشته را در موضوع مورد بحث ، بدست آوريم.

    بزرگترين حادثه در تاريخ اسلام ، در گذشت پيامبر خدا و از بين رفتن اين تشعش آسمانى بود كه بر همه ى جهان فيض مى بخشيد با اين حادثه ، عالم در ظلمتى شر آفرين فرو رفت و زمين با مرگ پيامبر از آسمان منقطع گشت ، زيرا وحى همچون قاصدى ميان آسمان و زمين و مايه ى پيوند آن دو بيكديگر بود و مگر ممكن است زمين از آسمان بى نياز گردد در حاليكه رزقش در آنجا و زندگيش و نشاطش و نورش و دينش از آنجا است راستى اگر اين جدای و انقطاع ، نهای و قطعى و هميشگى ميبود ، براى دنيا وحشتى از اين بالاتر و براى مسلمانان زيانى از اين گرانبارتر تصور نمى شد .

    ولى رسول خدا - صلى الله عليه و آله - آزمايش دشوار و مصيبت بزرگى را كه مسلمانان بر اثر انقطاع وحى ، بطور طبيعى بدان دچار خواهند شد ، از پيش ادراك كرد و از روى مهر و رافتى كه به مؤمنان داشت ، به آنها خبر داد كه ميان آنان و آسمان ، رشته ى واحدى برقرار خواهد ماند و مگر پس از اينكه رشته ى وحى منقطع شده ، جز رشته ى آسمانى ، رشته ى ديگرى شايسته ى چنگ زدن و در آويختن مى باشد ؟ فرمود :

    ( من براى شما چيزى گذارده ام كه تا وقتى بدان چنگ در زنيد ، گمراه نخواهيد شد : كتاب خدا را آن ريسمان از آسمان تا زمين بر كشيده و عترت و خاندانم را و اين دو هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا با من در قيامت ديدار كنند بنگريد تا پس از من چگونه پاس مرا در ايندو باز مانده ، خواهيد داشت) ( 1 )

    شايسته ى بحثى كه در پيش داريم آن است كه قبلا ببينيم : جامعه ى مسلمانان و يا آنانكه مدعى بودند شايسته ى رهبرى و نمايندگى جامعه اند ، با عترت و خاندان رسول اكرم چه روشى در پيش گرفتند تا بتوانيم قضاوت كنيم كه چگونه پاس پيامبر را در مورد خاندانش نگاه داشتند و حداقل ، تا آنجا كه به بحث ما مربوط است از اين موضوع باخبر گرديم .

    اگر عترت هر كس ، خاندان و عشيره ى او باشند ، على بارزترين مرد خاندان پيامبر پس از آنحضرت است و اگر فرزندان و نوادگان او باشند ، حسن مهتر فرزندان و ذريه ى آنحضرت است و عرب كلمه ى ( عترت) را در هر دو مورد - هم خاندان و هم فرزندان - بكار ميبرد .

    آرى ، مقدر شده بود كه اجتماع مسلمان ، بلافاصله پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله به آن دو دستگى و انشعاب تاريخى دچار شود : گروهى به توجيه و تأويل گفته هاى پيامبر پردازند و در مرداب تأويلات خود فرو روند و گروهى ديگر به گفته هاى صريح آنحضرت گردن نهند و بر سر آن گفته ها ايستادگى كنند و رسول اكرم در موضوع نامزدى مقام خلافت سخنان صريح زيادى فرموده كه اكنون جاى عرضه كردن آنها نيست و ما اينجا بدانصدد نيستيم كه عقيده ى طرفداران تأويل را رد كنيم يا گفته ى گروه دوم را اثبات نمائيم چه ، هر آنچه مورد توافق يا اختلاف ميان دو گروه باشد ، در ظرف خود با وضعى خاص واقع شده و بحث و مجادله ى ما واقعيت را دگرگون نخواهد ساخت

    ليكن ما به همراهى اهل تأويل و براى اينكه مخالفت آنانرا با گفته هاى صريح پيامبرشان عذر نهيم ، ميگوئيم : آنها به نيابت از وحى - كه رسول اكرم آنرا پس از خود به قرآن و عترت خويش اختصاص داده بود و در اين حديث و احاديث فراوان ديگر بدان اشاره كرده بود - به نظر يك مسئله ى سياسى نگريستند و بى آنكه بخواهند با پيغمبر مخالفتى كرده باشند ، آنرا پيش از هر چيز مربوط به مصلحت دانستند و معتقد شدند كه لزوم اطاعت فرمان پيامبر در مسائل سياسى ، وابسته به صلاحديد و نظر پيامبران مجرب و جهانديده است ، اگر آنان با اراده ى پيامبر توافق داشتند بايد آنرا پذيرفت و اگر توافق نداشتند ، نظر آنان ملاك عمل است نه اراده ى پيامبر .

    بدين ترتيب ، خلافت از خاندان پيغمبر باز گرفته شد ، و بدين ترتيب ، امكان يافت - و شايد از نظر جمع كثيرى از پيروان محمد صلى الله عليه و آله پسنديده آمد - كه معاويه نيز روزى بر سر خلافت اسلامى با ديگران منازعه كند و خود را بدليل مسن تر بودن براى حكومت شايسته تر بداند ( 2 ) و جمعى از پيروان قوم همچون ( عمر و بن عاص) و ( مغيره بن شعبه) و ( ابو هريره ى دوسى) نظر اورا تأييد كنند .

    اين ادعاى معاويه - با تمام اهانتى كه در آن به قداست و طهارت اسلام موجود است - در نوع خود بيسابقه نيست ، ريشه ى آنرا ميبايد در دوره ای جلوتر و در همدستى و توطئه ای قديمى تر و با اسلوبى برتر و عاليتر جستجو كرد ( 3 ) .

    اين مطلب ديرى پوشيده نماند كه : سنگ زاويه ى اين انحراف و عقبگرد ، همان بود كه آنروز در مدينه كار گذارده شد و سفيفه ى بنى ساعده بر محور آن بوجود آمد و در آن ، رشته ای جديد ، بر تافته و به كار گرفته شد كه با رشته ى الهى متصل ميان آسمان و زمين و مورد نظر رسول اكرم ( ص ) در حديث مزبور مغايرت داشت رشته ای كه خواستند تا آخر با تاريخ همپا و همراه باشد .

    و بگفته ى بولس سلامه :

    در زير آن ( سرپوشيده) حوادثى واقع شد .

    كه بر انگيزنده ى احساسات نهانى و پديد آورنده ى كج رويها گشت .

    امواج تمايلات و خواسته های به هر سو پراكنده گشت ، همچون شاخه هاى خار بنى

    سبز و نو رسيده ، و پر از تيغه ى خار و پر آفت .

    صاحب اصلى خلافت ، در برابر آن جمع تأويلگر ، روشى در پيش گرفت كه شايسته ى او و نمايشگر روح بزرگ او و هم ضامن حفظ و حراست اسلام ميتوانست بود آخر مگر نه او تنها واسطه ى خلق خدا با آن رشته ى آسمانى و الهى است ؟ .

    تا آن اندازه كه براى هشيار كردن افكار مسلمانان و توجه دادن ملت به حق از دست رفته اش لازم ميديد ، بيعت با مسند نشين خلافت را به تأخير افكند و پس از آن در برابر الزام دستگاه خلافت ، تسليم شد و بيعت كرد

    (4) يكى از يارانش از او پرسيد : چگونه دست شما را از اين منصب ، كوتاه كردند با اينكه از همه كس بدان سزاوارتر بوديد ؟ در پاسخ فرمود : ( اين يك انحصار طلبى بود كه جمعى بدان حرص ورزيدند و جمعى ديگر بزرگوارانه از سر آن گذشتند ، داورى در اين قضيه با خداست و باز گشتگاه ، قيامت است و تو اكنون از آنچه بكارت نيايد پيگيرى مكن) ( 5 ) .

    و در اين سخن ، نشانه ى كامل نارضای و خشم باطنى و در عين تسليم و تحمل آنحضرت را ميتوان ديد .

    رقيبانش پرتو نور او را نديدند ، چشم هاى آنان را پرده ای از كينه و دشمنى فرو گرفته بود ، سابقه و جهاد او و خويشاوندى و دامادى و برادرى او با پيغمبر و دانش و عبادت او و گفته هاى صريح رسولخدا درباره ى او - كه آنروز بيش از امروز در دسترس بود - هيچيك را انكار نميكردند ولى بخاطر همين برترى ها و امتيازات فراوانش بدو كين مى ورزيدند و پيگيرى او را در حقگوای و حقجوای و شمشير براى او را - كه نهال اسلام را در صحنه هاى پيكار مقدس بر نشانده و دشمنان خونين و خونخواهى از ميان همين مردم براى صاحب خود تراشيده بود ! - دشمن ميداشتند .

    جوانى او را بر او خرده ميگرفتند چه ، او در آنروز چهارمين دهه عمر را ميگذرانيد و چه جاى شگفتى اگر پيران سالخورده ، شرط خلافت بلافصل رسولخدا را سنينى در حدود هفتاد سالگى - مثلا - بدانند ؟ ! ديگر توجه نداشتند كه در اسلام ، امامت و پيشوای امت نيز منصبى هم چون نبوت است ، هر چه در نبوت رواست در امامت هم رواست و هر چه براى عظمت پيامبرى شايسته نيست ، براى امامت نيز پسنديده نمى باشد و در اينصورت ، ديگر اجتهادى كه نتيجه اش شرط بودن پيرى است در مقابل نصب قاطع ، چه ارزشى ميتواند داشته باشد ؟ و ملاحظات سياسى را با وجود گفته هاى خدا و تصريح هاى پيامبر ، چه مايه و وزنى خواهد بود ؟ ! .

    سنين عمر على در روز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله با سنين عمر عيسى بن مريم در روز عروج به آسمان ، برابر بود شگفتا ! روا بود كه عيسى در آخرين روز نبوتش به سى و سه سالگى برسد ولى روا نبود كه على در اولين روز پيشوای و امامتش در اين مرحله از عمر باشد ؟ ! مرحله ای كه خدا براى ساكنان بهشتش در آن جهان مقرر كرده است ! اگر اين سن ، بهترين سنين عمر آدمى نمى بود ، خدا آن را براى بندگان برگزيده اش در بهشت معين نمى فرمود .

    قرابت و خويشاوندى نزديك او را با پيغمبر ، نقيصه ى ديگر او ميشمردند و ( نمى پسنديدند كه نبوت و خلافت در يك خاندان جمع شود) حالا چه شده بود كه فضيلتى را نقيصه ای مى دانستند و چگونه خويشاوندى با شكل نزديكترش را مانع خلافت ميشمردند ولى با شكل دور ترش را دليل خلافت و تنها برهان در برابر رقباى بيگانه سئوالهای بدون پاسخ است .

    آنها پنداشتند اين به سود اسلام و به مصلحت جامعه ى مسلمانان است كه خلافت را از خاندان پيغمبر جدا كنند و ميدان را براى فعاليت ها و قدرت نمای هاى خاندانهاى ديگر در راه تصرف عاليترين منصب دينى باز گذارند منصبى كه طبيعتا از قلمرو قدرت نمای و تصرف قاهرانه و فاتحانه بسى دور است .

    و خلاصه ، منظور و هدف مهمى كه پيغمبر با اصرار و احتياط براى امت و عترت در نظر داشت و بخاطر آن ، خلافت را به عترت سپرد ، از چشم آنان پوشيده ماند .

    حوادثى كه بعد از اين ، در عالم اسلام پيش آمد ، دلهاى بيدار را به حقانيت عمل پيغمبر ( ص ) و خطاى مدعيان متوجه ساخت زيرا همين ( تفكيك خلافت از عترت) بود كه آنهمه اختلافات تاريخى خونين را ميان دلباختگان خلافت بوجود آورد و آن فجايع بزرگ را در عالم اسلام واقع ساخت و منشاء پيش آمدهاى زيانبخشى را در راه تحقق وضع ايده آل اسلام شد بطوري كه اگر خلافت اسلامى از نخستين روز به راه طبيعى و روشن خود مى رفت - يعنى كسى جز خدا در آن دخالتى نميكرد و اجتهادها و سياست هاى بشرى آنرا آلوده نمى ساخت ، مسلمانان از اين پيشامدها در امان بودند .

    ( و ما كان لمؤمن ولا مؤمنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امر هم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا) ( هيچ مرد و زن مؤمن را مجال آن نيست كه چون خدا و رسولش در امرى حكم كردند ، ايشان در امرشان به اختيار و ميل خود باشند و هر آنكس كه خدا و رسولش را نافرمانى كند به گمراهى نمايانى دچار شده است ) .

    مگر اين كشمكشهاى خونين و مخاصمتهاى دراز مدت ، ميان خاندانهاى بر جسته ى مسلمانان كه از نسلى به نسل ديگر به ارث مى رسيد ، موجبى غير از همان باز گذاردن ميدان خلافت براى هر كس و ناكسى داشت ؟ و مگر خونريزيهاى فجيعى كه در دوره هاى مختلف تاريخ اسلام پيش آمد : ميان بنى هاشم و بنى اميه ، ميان بنى زبير و بنى اميه ، ميان بنى عباس و بنى اميه ، ميان علويان و بنى عباس جز نتيجه ى طبيعى گسستن اين قيد و بند دينى چيزى بود ؟ همان قيد و بندى كه رسول خدا آن همه براى تحكيم و تثبيت آن احتياط و دقت بخرج ميداد ، چنانكه گفتى از پيش ، اين حوادث اسفبار را مى ديد و در صدد جلوگيرى از بروز آن بود .

    و مگر فجايعى كه درباره ى خاندان پيغمبر مرتكب شدند و هر كدام آنها - اگر كشتن بود و اگر به دار آويختن و اگر اسير كردن يا آواره ساختن - در نوع خود بى نظير بود ، موجبى جز همان نخستين اشتباه داشت ؟ همان اشتباهى كه سياست و طرح نبوى در مورد امت و عترتش را پايمال كرد و مصلحتى را كه آنحضرت براى امت و عترت در نظر داشت ناديده گرفت ؟ .

    آرى ، آنها عمق اين سياست دور انديش را در نيافتند و چون سرگرم سياستى ديگر بودند ( اجتماع نبوت و خلافت در يك خاندان) را خوش نداشتند .

    اين ، عذر ظاهرى آنان بود كه بجز آن ، عذر ديگرى كه بتوان آشكارا به مردم گفت ، نيافته بودند اما عذر باطنى آنان چه بود ؟ كسى جز داناى نهان ، از آن آگاه نيست ولى گمان بيشتر آن است كه از خاطرات خونين جنگهاى مقدس دعوت اسلامى و يا از حس حسادت - كه بگفته ى حديث : ( دين را آنچنان ميخورد كه آتش ، هيزم را) - بيرون نبوده است .

    براستى كه عشق رياست و هوس حكومت ، خطرناكترين بيماريهاى روانى بشر و كارگرترين آنان در مزاج نيرومند رهبران و مدعيان رهبرى است.

    نبوت و امامت از اينرو كه هر دو از منصبهاى الهى مى باشند ، داخل در قلمرو سياست - بمعناى متعارف آن - نيستند و هر سياستى كه در دستگاه نبوت و يا در يكى از توابع ادارى و تشكيلاتى آن مشاهده شود ، خود جزای از دين و مربوط به آن است و يگانه مرجع با صلاحيت در همه ى اين امور ، صاحب دين و رهبر دينى است و رأى و سخن او ، آخرين و حتمى ترين راى و سخن در آن باره مى باشد .

    اينك براى اينكه ارتباط شديد اين مطلب با موضوع مورد بحث ما روشن شود ، به نامه ى تظلم بار و عتاب آميزى كه حسن بن على در آغاز خلافتش براى معاويه نوشت ، اشاره ميكنيم در آن نامه ، چنين آمده بود :

    ( … چون رسول خدا رحلت يافت ، بر سر ميراث حكومت او ، در ميان عرب منازعه در افتاد : قريش گفتند ما عشيره و خويشاوندان و نگهبانان نسب اوئيم و روا نيست كه شما بر سر حكومت و قدرت او با ما مخاصمه كنيد ، عرب اين حجت را از قريش پذيرفت و به داعيه ى او گردن نهاد ، آنها را گرامى داشت و مسند را تسليم آنان كرد پس آنگاه ما به قريش همانرا گفتيم كه قريش به عرب گفته بود ( 6 ) ولى او همانند عرب با ما به انصاف نگراييد قرشيان حكومت را به نيروى استدلال خود و بيارى انصاف عرب گرفتند ولى چون نوبت استدلال ما و انصاف آنان فرا رسيد ، ما را دور كردند و باتفاق و اجتماع ، ستم و جفا درباره ى ما روا داشتند و خود زمام كار را بدست گرفتند بارى وعده گاه ما و آنان ، پيشگاه خداست و اوست ياور و سرپرست ما .

    ( ما در آنروز ، از اينكه جمعى حق ما و حكومت خاندان ما را غاصبانه مورد دستبرد ساخته اند ، بسى در شگفت بوديم ليكن از آنجا كه آنها مردمى صاحب فضيلت و با سابقه در اسلام بودند از منازعه با ايشان چشم پوشيديم ، مباد كه منافقان و مخالفان دين ، دستاويزى براى شكست دين بيابند يا راهى بسوى اخلالگرى و فساد پيدا كنند .

    ( ولى امروز - اى معاويه ! - بجا است كه همه كس از دست اندازى تو بدين منصب و مسند در شگفت فرو روند ! چه ، تو به هيچ بابت شايسته ى اين مقام نيستى ، نه فضيلت و خصلت ستوده ای از تو بياد است و نه اثر نيك و پسنديده ای و افزون از همه آنكه : تو دست پرورده ى يكى از گروه هاى معاند و فرزند سر سخت ترين دشمن قرشى رسول خدا و قرآنى ! خدا بيناى كار تو است و عنقريب بر او وارد خواهى شد و خواهى دانست كه پايان كار به سود كيست) ! ( 7 ) .

    چنانكه مى بينيد ، امام حسن عليه السلام شگفتى خود را از دست اندازى غاصبانه ى معاويه به مسند خلافت ، دنباله ى شگفتى اش از رفتار غاصبان نخستين ، قرار مى دهد و آندو را با ( فاء عطف) به يكديگر متصل و مربوط مى سازد و از اينجا است كه ارتباط اين دو قضيه آشكار مى شود و نيز حقايق ديگرى - مربوط به اين دو برادر يا مربوط به پدر و مادرشان و يا مربوط به حقوق عمومى - روشن ميگردد .

    ما اكنون چون نمى خواهيم از آن بحث ها - جز آنچه را كه با متن موضوع ما ارتباط كامل دارد - چيزى بيان كنيم ، از ورود در اين مقوله ها خوددارى مينمائيم .

    ترديد نيست كه آن تردستى سياسى جالب كه پس از رسولخدا صلى الله عليه و آله در چند لحظه ، موقعيت را برد - همانكه يكى از بزرگترين بازيگرانش آنرا ( فلته ) ( يعنى غير منتظره ) ناميد و معاويه بعدها نام ( بر كندن حق و نافرمانى امر ( 8 ) بر آن نهاد - با موفقيت سريعش نشان داد كه طرح آن بوسيله ى كارگر دانانش از مدتها پيش سابقه داشته است و بنابراين خيلى ساده ميتوان از اين طرح ، جهت گيرى و جبهه بندى خاص مدعيان را در برابر اهل بيت كه داراى آثارى هم - چه در آن هنگام و چه پس از آن - بود ، استنباط كرد .

    نتيجه ى اين (جهت گيرى) آن شد كه عترت پيغمبر در مسئله ى خلافت ، شكست خوردند و پس از آن نيز در همه ى تحولات مهمى كه تاريخ آنروز بخود ديد ، همه جا دست آنان از كارها بطور حساب شده و پيش بينى شده ای كوتاه گشت ( 9 ) .

    نه آن نخستين خليفه كه براى خود جانشين معين كرد ، آنان را مقدم داشت و نه آن ديگرى كه خليفه را در سه تن از شش تن قرار داد ، با آنان به انصاف عمل كرد پس از ماجراى خانه ى عثمان نيز اگر اختيار تعيين خليفه به دست ملت نمى افتاد ، تا آخر در هيچيك از دوره هاى تاريخ اسلام ، خاندان پيغمبر سهمى از حكومت و خلافت نمى يافتند .

    نتيجه ى ديگر اين ( جبهه بندى) آن بود كه معارضه و ضديت و مخالفتى عميق و ريشه دار با دو دوره حكومت هاشمى - يعنى دوره پنجساله ى حكومت امام على و حكومت چند ماهه ى امام حسن - بوجود آورد .

    شواهد فراوان اين گفته را در جنگهاى : بصره و صفين و سپس مسكن بايد جستجو كرد .

    همچنين در روش افرادى همچون : عبدالله بن عمر ( 10 ) ، سعد بن ابى وقاص ، اسامه بن زيد ، محمد بن مسلمه ، قدامه بن مظعون ، عبدالله بن سلام ، حسان بن ثابت ، ابا سعيد خدرى ، زيد بن ثابت ، نعمان بن بشير و آن ( نشستگان) كه بيطرفى فى اختيار كرده و از بيعت امام على و امام حسن عليهما السلام سرباز زدند ، شواهد ديگرى بر اين گفته ، موجود است .

    اين معارضه و ضديت ، داراى ميدانهاى مختلف و رنگها و شكلهاى گوناگون بود و از آنجمله قيافه هاى مهمل و منفى و گريزان از تكليف ، كه رهبران عترت ، چه در مدينه و چه در كوفه با آنها مواجه بودند .

    و گرنه ، چه دليل داشت كه على عليه السلام بر فراز منبر كوفه فرياد بزند :

    ( اى مرد نمايان نامرد ! اى فكر شما چون خواب مشوش كودكان و انديشه ى عروسان حجله نشين ! كاش شما را نميديدم و نمى شناختم - وه كه چه آشنای ندامت بار و غم انگيزى - مرگ بر شما كه دل مرا به درد آورديد و سينه ام را از خشم مالامال ساختيد و جام اندوه را جرعه جرعه در گلويم ريختيد و با نا فرمانى و سست عنصرى ، نقشه ى مرا باطل كرديد) ( 11 ) .

    و سخنان ديگرى از اين قبيل كه در خطب و كلمات او فراوان است .

    آيا اين قيافه و وضع منفى ، جلوه ای از همان ضديت و معارضه نيست كه در همه ى مراكز بزرگ حكومت على عليه السلام بذر پليد خود را پاشيده بود و مردم را با بهانه هاى گوناگون از يارى آن حضرت باز ميداشت ؟ .

    البته نبايد عوامل ديگرى را كه همچون جبهه گيرى مزبور در ايجاد اين ضديت به هر دو شكلش - شكل مبارزه ى مثبت مسلحانه و شكل خوددارى از كمك و يارى - تأثير داشت از ياد ببريم .

    جاى ترديد نيست كه آن عدالت قاطع و مساوات دقيق - كه بيگمان نشانه ى بارز حكومت آندوره و همه ى حكومتهاى هاشمى قرن اول بود - نيز عامل ديگرى - محسوب ميشد براى احساس نوعى مضيقه و فشار - لااقل - در ميان يك طبقه از مردم - كه با اطاعت مطلق و اخلاص و صميميتى كه در صلح و جنگ از آن گريز نيست ، سازگار نبود .

    شرائط خاص آن زمان و فتوحاتى كه مردم را بر خزائن كشورهاى مغلوب مسلط ساخته بود و جلوه هاى نوين زندگى كه براى آن مردم تازگى داشت ، نيز عامل مهمى بود براى ايجاد يكنوع تيرگى روان كه لازمه ى آن ، حركت در جهت عكس نور و روشنای است .

    بحران اين جبهه بندى و جهت گيرى كه يك ربع قرن روى آن فعاليت شده بود ، در دوران حكومت على عليه السلام - يعنى پيش از روزگار بيعت با حسن بن على - خلاصه مى شد .

    حسن ، فرزند ارشد على و وليعهد وى و شريك غم و شادى و خوشى و ناخوشى او بود ، درد او را احساس مى كرد و از رنج او ، رنج ميبرد ، با دنيای كه پدرش را احاطه كرده بود - : قوم و عشيره ، عامه ى ملت ، دشمنان و مخالفان - بطور كامل آشنای و ارتباط داشت ، از آنچه در پيرامونش ميگذشت اندوهى نهانى و بزرگ داشت و در اين اندوه ، برادرش حسين نيز با او شريك بود همچنانكه در برادرى و همين رنج و اندوه نهان پسران پيغمبر ، نمايشگر نحوه ى رفتار امت با عترت آنحضرت و نمونه ای از پاسخ آنان به اين گفته ى رسولخدا بوده كه : ( بنگريد تا پس از من چگونه جانب مرا در مورد عترتم نگاه خواهيد داشت) .

    ليكن حسن بن على اگر از سوای با ديدن اوضاع ناگوار محيط ، چنان رنج جانكاهى در دل داشت ، از سوى ديگر مشاهده ى ياران ارزنده ى پدرش كه نمودار كامل دليرى و مردانگى و فداكارى و اخلاص بودند و بى هيچ طمعى يا شائبه ى هوا و هوسى ، در راه خدا جانبازى ميكردند ، روزنه ى اميدى در دلش مى گشود .

    در ميان اين گروه ، فرماندهان نظامى ، خطباى زبر دست ، فقهاء و قاريان قرآن و برگزيدگانى بازمانده ى بانيان اسلام ، ديده مى شدند و بحق ، گروهى بودند كه اميرالمؤمنين در جنگ و صلح به آنان اتكاء داشت و پايه ى اساسى حكومت هاشمى در برابر پيشامدها و حوادث خطرناك ، بردوش آنان قرار گرفته بود .

    اينها مسلمانانى بودند كه به عهد و پيمان خود با پيغمبر در مورد بازماندگان آنحضرت وفادار مانده و اين تعهد را كه : از آنان همچون خود و فرزندانشان حمايت و دفاع كنند ، از ياد نبرده بودند بنابرين چرا حسن بن على از آنان در مورد پدرش يا براى آينده ى خودش رايحه ى اميد استشمام نكند ؟ .

    اينها مؤمنان راستينى بودند كه به سخنان خداوند درباره ى خاندان پيامبر ، ايمان آورده و به جانشينى على و مرتبه و منصبى كه خدا و اختصاص داده و او را براى آن ساخته و پرداخته ، از دل و جان گرويده و على را آنچنانكه شايسته ى اوست ، درك كرده بودند و مگر نه على همان قهرمانى است كه مسلمانان پس از رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - كسى را در اخلاص و صميميت و فداكارى در راه اسلام و علاقمندى به مصالح عمومى ملت مسلمان و پايدارى در عدالت و گسترش معلومات بپايه ى او نديده بودند و بياد نداشتند ؟ .

    انكار ديگران ، از كبريا و عظمت مقام على نمى كاست اينها كسانى بودند كه خلاء روحشان با هوسها و طمعها انباشته شده بود و در دستگاه على ، جای براى طمع و هوس افراد وجود نداشت اينگونه كسان بايد هميشه در دنيای دور از دنياى على و با ملاكها و معيارهای مغاير ملاكها و معيارهاى على زندگى كنند و در اردوگاهى كه مبناى آن بر معامله گرى و خريد و فروش حكومت و منصب است ، بسر برند .

    با على بايد همان جمع برگزيده و آزمايش شده ى او ، آن مسلمانان راستين و درست انديش باشند ، همچون :

    عمار بن ياسر ، خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين ، حذيفه بن اليمان ، عبدالله بن بديل و برادرش عبدالرحمن ، مالك بن الحارث اشتر ، خباب بن الارت ، محمد بن ابى بكر ، ابوالهيثم بن التيهان ، هاشم بن عتبه بن ابى وقاص ( مرقال ) ، سهل بن حنيف ، ثابت بن قيس انصارى ، عقبه بن عمرو ، سعد بن الحارث ، ابو فضاله ى انصارى ، كعب بن عمر و انصارى ، قرضه بن كعب انصارى ، عوف بن الحارث بن عوف ، كلاب بن الاسكر الكنانى ، ابوليلى بن بليل .

    و مردان ديگرى از اين رديف ، كه فرماندهان ميدان جنگ و شب زنده داران محراب عبادت بودند ، ظلم را تقبيح ميكردند و بدعتها را بزرگ ميشمردند ، امر به معروف و نهى از منكر ميكردند و بسوى مرگ در راه خدا بر يكديگر پيشى مى جستند چنانكه ديگران بسوى هدفهاى مادى .

    خوبست اين مطلب را هم در اينجا ياد آور شويم كه همه ى اين برگزيدگان منتخب ، در ميدانهاى جنگ و در كنار على عليه السلام شهيد شدند و تنها در جنگ صفين شصت و سه تن از بدريان شربت شهادت نوشيدند و خسارت جنگهاى متوالى سه ساله چند برابر اين عدد بود .

    در اينصورت ، دريچه ى اميدى كه حسن بن على از وجود اين ياوران با اخلاص بروى خود گشوده مى يافت ، چگونه وضعى ميتوانست داشته باشد ؟ و آيا پس از فقدان آن ياران وفادار ، براى او بجز آن رنج نهان - كه با گذشت زمان چند برابر شده بود - چه احساسى بجا ميتوانست ماند ؟ .

    اردوگاه على با از دست دادن مراكز ثقل خود و خالى شدن از بهترين مردانش ، به بزرگترين مصيبت دچار شد و خود آنحضرت - همانطور كه در كنار بدنهاى بيجان جمعى از ياران شهيدش گفت - به عمرى كه سر تا سر اندوه و ملال و ناخشنودى بود دچار گشت .

    على هر چه در آفاق گسترده و وسيع قلمرو قدرت و حكومت خود نظر افكند ، در ميان انبوه مردمى كه در اين محدوده مى زيستند ، كسى كه داراى روح فعال و پر نشاط يا خصلتهاى پسنديده و برتر آن شهيدان باشد نيافت تعداد اندكى هم كه به آنان شباهت ميداشتند آنقدر نبودند كه در جنگ يا صلح بتوان به آنان اميد بست .

    بيشك اگر بيان قوى و مؤثر على در خطبه هايش و هم مرتبت و شأن عظيم او در ديده ى مستمعانش نمى بود ، هرگز پس از فقدان آن ياران برگزيده ، نه سپاهى ميتوانست گرد آورد و نه ركن قابل اطمينانى ميتوانست داشت .

    اوضاع و احوال چنين پيش آورد كه على از يكسو با قطع رابطه ى بعضى از سران مواجه شود و از سوى ديگر با دشمنى مسلحانه بعضى ديگر و بالاخره از يكطرف هم با سست عنصرى و فرومايگى و جفاى پيروان و يارانش كه : ( نه برادران وقت راحت بودند و نه آزاد مردان هنگام بلا) .

    راستى چه دشوار است آن زندگى كه نه فروغ اميدى در آن ديده شود و نه انتظار موفقيتى برده شود و بندگان شايسته ى خدا - آن دنياى ناچيز گذرا را به آخرت ابدى فروشان - همه رخت بربسته و رفته باشند .

    اين بود كه مى شنيدند ميگويد : ( خدايا شقاوت مرادى را زودتر برسان) يا ميگويد : ( چرا شقى ترين مردم محاسنم را بخون سرم رنگين نمى كند ؟ ) يا خطاب به مردم ميفرمايد : ( بخدا سوگند دوست ميدارم كه خدا مرا از ميان شما بيرون برد و بسوى رحمت خويش فرا خواند) .

    درود بر او روزى كه ولادت يافت ، و روزى كه از همه جلوتر به اسلام گرويد ، و روزى كه با شمشير خود اسلام را پرداخت ، و روزى كه آزمايش خود را داد ، و روزى كه وفات يافت ، و روزى كه زنده و بر انگيخته خواهد شد .

    على وفات يافت و آن وضعيت و موقعيت نا مطلوب را - كه با اين سه خصلت ، مشخص مى شد : نداشتن ياور ، مواجه بودن با دشمنى مسلحانه ، عدم همكارى افراد مؤثر - براى جانشين و زمامدار بعد از خود بجا گذارد.

    ……………………………

    پی نوشت ها

    1 - اين حديث را ( ترمذى) نقل كرده و آن ، حديث 874 از احاديث كتاب ( كنز العمال) ( ص 44ج 1 ) نيز هست به همين ترتيب احاديث زياد ديگرى نيز كتب صحاح و مسانيد اهل سنت نقل كرده اند در بعضى از اين احاديث چنين آمده : (من در ميان شما دو جانشين ميگذارم : كتاب خدا را آن رشته ى بر كشيده ميان آسمان و زمين و عترتم يعنى خاندانم را ، و ايندو از هم جدا نمى شوند تا بر من در قيامت وارد شوند) ( امام احمد و طبرانى در الكبير )

    2 - در اينباره نامه ى معاويه را به امام حسن عليه السلام در شرح نهج البلاغه ( ج 4 ص 13 ) ملاحظه كنيد.

    3 - براى تأييد اين مطلب رجوع كنيد به سخن صريح خود معاويه در اينمورد ( تاريخ مسعودى در حاشيه ى كامل ابن اثير ، ج 6 ص 78 - 79 ) و بسيارى از شاعران پيشين ما قصائد خود را بر اين اساس پرداخته اند : ( مهيار ديلمى) در قصيده ى لاميه اش همين موضوع را در نظر داشته اند كه ميگويد :

    و ما الخبيثان : ابن هند و ابنه .

    آن دو پليد : معاويه و پسرش .

    و ان طغى خطبهما بعد وجل .

    هر چند كارشان بزرگ و عصيانبار و هولناك بود .

    بمبد عين فى الذى جائابه .

    در آنچه پديد آوردند ، مبتكر نبودند .

    و انما تقفيا تلك السبل

    بلكه اين راهها را از ديگران آموخته و دنباله رو آنان بودند .

    و هم استاد او ( شريف رضى) كه ميگويد :

    الا ليس فعل الاخرين و ان علا

    كار دنباله روان - هر چند بزرگ -

    على قبح فعل الاولين بزائد

    زشت تر از كار پيشينيان نبود

    و هم پيش از آندو ( كميت اسدى) كه ميگويد :

    يصيب به الرامون عن قوس غير هم

    تير اندازان از كمان كسى جز خودشان تير مى افكنند

    فيا اخرا اسدى له الشراول

    اى بسا بدنبال آمده ای كه زمينه ى شر را پيشينش براى او فراهم آورده است

    و از اينگونه شعر فراوان ديگر

    4 - معاويه در نامه ای كه بوسيله ى ( ابوامامه باهلى) براى آنحضرت فرستاد ، نوشت : در بيعت او - يعنى ابوبكر - سستى و درنگ كردى تا آنگاه كه همچون شتر نر سر كش ، به جبر و قهر بسوى آن رانده و كشيده شدى .

    5 - ترجمه ى مثل معروف عربى : ( فدع عنك نهبا صيح فى حجراته) است كه در متن گفتار آنحضرت آمده و دنباله ى آن چنين است : و هلم الخطب فى ابن ابى سفيان يعنى فعلا به ماجراى معاويه بپرداز كه موضوع روز است و نه به آنچه به هر صورت گذشته و از دسترس فكر و عمل امروز خارج است و در اين گفتار علوى ، درسى است بزرگ و كار آموز براى صاحبان دل بيدار و گوش شنوا ( مترجم ) .

    6 - يكى از بزرگترين خسارتهای كه به تاريخ اهل بيت وارد شده اينست كه در تاريخ ، اثرى از اين مباحثات و گفتگوها نيست و ما جز به بخش كوچكى از آن كه تصادفا از كنترل و سانسور دشمن در امان مانده ، دسترسى نداريم و اينجاست كه من بياد گفته ى شاعر نوآور ، حاج عبدالحسين ازرى مى افتم : در زمان خود ، آنچه را كه هواها و هوسها مى نويسند ، بخوان تا از سر گذشت ماجراهای كه از روزگاران گذشته بجا مانده ، آگاهت كنند.

    7 - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 12 )

    8 - اين مطلب به صراحت در نامه ای كه معاويه براى محمد بن ابى بكر فرستاد ، ذكر شده است وى در آن نامه خطاب به پسر ابوبكر مى نويسد : ( پدر تو وفا روقش اولين كسانى بودند كه او را - يعنى على عليه السلام را - از حقش باز داشتند و با او سر مخالفت گرفتند ، در اينكار هر دو يكسخن و همداستان شده بودند سپس او را به بيعت خود فرا خواندند و چون او در بيعت با آنان سستى و درنگ كرد ، از همه سو آهنگ او نموده و تصميم بزرگى براى او گرفتند بالاخره او تن به بيعت ايشان داد ولى ايشان تا زنده بودند او را در كار خود شريك نساختند و بر اسرار خويش محرم ندانستند ) سپس مى افزايد : ( اگر روش كنونى ما بر حق و صواب است ، آنكس كه نخست اين روش را انتخاب كرد پدر تو بود و ما دنباله روان و شريكان اوئيم ، اگر او بدين روش دست نمى زد ما نيز با پسر ابيطالب مخالفت نميكرديم و كار را بدو تسليم مى نموديم ، ليكن او در اينكار پيشقدم شد و ما نيز بدنبال او براه افتاديم ) ( تاريخ مسعودى بر حاشيه ى تاريخ ابن اثير ، ج 6 ص 78 79 )

    9 - در سخنان اميرالمؤمنين ( ع ) شواهد زيادى بر اين موضوع ميتوان يافت از جمله : ( بخدا سوگند كه از روز رحلت پيغمبر خدا تاكنون همواره مرا از حق خود كنار زده و به ناحق آنرا در انحصار خود در آورده اند) و ( بارالها من از قريش و ياورانشان به تو شكايت مىآورم ، زيرا آنها پيوند خويشى خود را با من بريدند و مقام مرا كوچك شمردند و بر سر آنچه از من است باجماع با من به منازعه برخاستند)

    10 - مسعودى در مروج الذهب ( حاشيه ابن اثير ، ج 5 ص 178 179 ) مى نويسد : ( ولى عبدالله بن عمر پس از اين تاريخ با يزيد و هم با حجاج - بعنوان نماينده ى عبدالملك بن مروان - بيعت كرد) ! بعقيده ى مسعودى اين نشستگان را بايد ( عثمانيان) ناميد و ابوالفدا ( ج 1 ص 171 ) بهتر دانسته كه آنان را معتزله ( كناره گيرندگان ) بنامد چه ، آنان از بيعت على عليه السلام كناره گرفتند ، و اما من ( مؤلف ) معتقدم كه اينها نه عثمانيند و نه معتزل ، اينها كسانيند كه مردند و امام زمانشان را نشناختند

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:19:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      و ما توفيقى الا بالله ، عليه توكلت و اليه انيب   ...

    مؤلف

    بسم الله الرحمن الرحيم

    سپاس و ستايش خداى را ، پروردگار جهانيان ، و درود و رحمت او بر محمد و خاندان و يارانش باد .

    پدرش ، امير مؤمنان على بن ابيطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه دختر پيامبر خدا است - درود و رحمت خدا بر آنان -

    در تاريخ ، از اين كوتاهتر و در عالم نسب ها ، از اين پر شرافت تر ، نسبى وجود ندارد .

    در شهر مدينه ، شب نيمه ى ماه رمضان سال سوم هجرت ، تولد يافت فرزند نخستين پدر و مادرش بود رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - بلافاصله پس از ولادتش ، او را گرفت ، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت سپس براى او گوسفندى قربانى كرد ، سرش را تراشيد و هموزن موى سرش - كه يكدرم و چيزى افزون بود - نقره به مستمندان داد ، دستور داد تا سرش را عطر آگين كنند و از آن هنگام ، آئين عقيقه و صدقه دادن به هموزن موى سر نوزاد ، پديد آمد .

    او را حسن نام داد و اين نام در جاهليت سابقه نداشت و كنيه ى او را ابو محمد نهاد و اين تنها كنيه ى اوست.

    لقب هاى او : السبط است و السيد و الزكى و المجتبى و التقى .

    همسران او عبارتند از : ( ام اسحاق) دختر طلحه بن عبيدالله ، ( حفصه) دختر عبدالرحمن بن ابى بكر ، ( هند) دختر سهيل بن عمرو و ( جعده) دختر اشعث بن قيس و اين آخرين ، همان است كه به اغواى معاويه او را مسموم و شهيد كرد .

    بياد نداريم كه تعداد همسران او در طول زندگى اش از هشت يا ده - به اختلاف دو روايت - تجاوز كرده باشد با اين توجه كه ( ام ولد) هايش ( 2 ) هم داخل در همين عددند.

    مردم به او ازدواج هاى زيادى نسبت داده و در تعيين عدد آن به ميل خود راه مبالغه پيموده اند برايشان پوشيده مانده كه ازدواجهاى زيادى كه با اين اعداد بدان اشاره كرده اند و بعضى ها هم آنرا وسيله ى عيبجوای قرار داده اند ، اگر هم بوده بمعناى ازدواج براى شركت در زندگى نبوده بلكه حوادثى بوده كه اوضاع و احوال قانونى و شرعى آنرا ايجاب ميكرده و قهرا در اين موارد ازدواج و طلاق هم از هم جدا نيست و اين خود دليل وضع و موقعيت مخصوص اين ازدواج هاست .

    يقينا ازدواج زياد در صورتى كه شرايط و اوضاع قانونى و شرعى آنرا ايجاب كند ، در خود ملامت نخواهد بود ، بلكه اين خود با توجه بموجباتى كه آن شرائط را پيش مىآورده ، نشانه ى قدرت امام در عقيده ى مردم مى باشد ولى عيبجويان شتابزده نه حقيقت را دانسته اند و نه نادانى خود را و اگر پاسخ امام حسن را به ( عبدالله بن عامر بن كريز) كه آن حضرت با زن قبلى او ازدواج كرده بود - مى شنيدند ، زبان انتقاد ، در كام ميبردند .

    فرزندان آنحضرت از دختر و پسر 15 نفر بوده اند ، بنام هاى : زيد ، حسن ، عمرو ، قاسم ، عبدالله ، عبدالرحمن ، حسن اثرم ، طلحه ، ام الحسن ، ام الحسين ، فاطمه ، ام سلمه ، رقيه ، ام عبدالله و فاطمه نسل او فقط از دو پسرش : حسن و زيد ، باقى ماند و از غير ايندو انتساب به آنحضرت درست نيست .

    هيچكس از جهت منظر و اخلاق و پيكر و رويه و مجد و بزرگوارى ، به رسول اكرم شبيه تر از او نبود) وصف كنندگانش او را اين چنين ستوده اند و گفته اند :

    داراى رخساره اى سفيد آميخته به اندكى سرخى ، چشمانى سياه ، گونه ای هموار ، محاسنى انبوه ، گيسوانى مجعد و پر ، گردنى سيمگون ، اندامى متناسب ، شانه ای عريض ، استخوانى درشت ، ميانى باريك ، قدى ميانه ، نه چندان بلند و نه كوتاه ، سيمای نمكين و چهره ای در شمار زيباترين چهره ها بود .

    و يا چنانكه شاعرى سرود :

    هيچ زيبای و حسنى بخاطر هوشمندان نگذشته .

    مگر آنكه او را از آن زيبای ، بهره ای خاص بود .

    پيشانى او در زير طره ى گيسويش بدان ميمانست كه :

    ماه تمامى ، تاجى از شام تاريك ، بر سر نهاده باشد.

    بوى دلاويز او ، از ( عنبر) خاكيان برتر بود -

    و از مشك آنان گفتى كه آن عطرى آسمانى است .

    ابن سعد گفته است : ( حسن و حسين به رنگ سياه ، خضاب ميكردند) .

    و اصل بن عطاء گفته است : ( در حسن بن على ، سيماى پيمبران و درخشندگى پادشاهان بود).

    بيست و پنج بار حج كرد پياده ، در حاليكه اسبهاى نجيب را با او يدك مى كشيدند .

    هرگاه از مرگ ياد مى كرد ميگريست و هرگاه از قبر ياد مى كرد مى گريست و هر گاه محشر را و عبور از صراط را بياد مىآورد ميگريست و هرگاه بياد ايستادن بپاى حساب مى افتاد آن چنان نعره مى زد كه بيهوش مى شد و چون بياد بهشت و دوزخ مى افتاد همچون مار گزيده بخود مى پيچيد ، از خدا طلب بهشت مى كرد و به او آتش پناه مى برد .

    و چون وضو مى ساخت و بنماز مى ايستاد ، بدنش بلرزه مى افتاد و رنگش زرد مى شد .

    سه نوبت ، دارائيش را با خدا تقسيم كرد و دو نوبت از تمام مال خود براى خدا گذشت و با اين همه ، در تمامى حالات بياد خدا بود گفته اند : ( در زمان خودش آنحضرت عابدترين مردم و بى اعتناترين مردم به زيور دنيا بود).

    در سرشت وطينت او برترين نشان هاى انسانيت وجود داشت هر كه او را ميديد به ديده اش بزرگ مىآمد و هر كه با او آميزش داشت بدو محبت مى ورزيد و هر دوست يا دشمنى كه سخن ياخطبه ى او را مى شنيد ، باسانى درنگ مى كرد تا او سخن خود را تمام كند و خطبه اش را بپايان برد .

    ابن زبير ( بنقل ابن كثيرج 8 ص 37 ) گفته است : ( بخدا ، زنان از مثل حسن بن على نمى شكيبند) .

    محمد بن اسحاق گفت : ( پس از رسولخدا ( ص ) هيچكس از حيث آبرو و بلندى قدر ، به حسن بن على نرسيد بر در خانه اش فرش مى گستردند و چون او از خانه بيرون مىآمد و آنجا مى نشست راه بسته مى شد و باحترام او كسى از برابرش عبور نميكرد و او چون مى فهميد ، بر ميخاست و بخانه ميرفت و آنگاه مردم رفت و آمد ميكردند) .

    در راه مكه از مركبش فرود آمد و پياده براه ادامه داد ، در كاروان كسى نماند كه بدو تأسى نجويد و پياده نشود ، حتى سعد بن ابى وقاص كه پياده شد و در كنار آنحضرت راه افتاد .

    ( مدرك بن زياد) به ابن عباس - كه براى حسن و حسين ركاب گرفته بود و لباسشان را مرتب ميكرد - گفت : ( تو از اينها سالخورده ترى ! ركاب برايشان ميگيرى ؟) وى جواب داد : ( اى فرو مايه ى پست ! تو چه ميدانى اينها كى اند ! اينها پسران رسولخدايند آيا اين موهبتى از جانب خدا بر من نيست كه ركابشان را بگيرم و لباسشان را مرتب كنم ؟) ! .

    با اين شأن و منزلت ، تواضعش چنان بود كه : روزى بر عده ای مستمند ميگذشت و آنها پاره هاى نان را بر زمين نهاد ، و خود روى زمين نشسته بودند و ميخوردند چون حسن بن على را ديدند گفتند : (( اى پسر رسولخدا بيا با ما هم غذا شو ! )) فورا از مركب فرود آمد و گفت : ( خدا متكبران را دوست نميدارد ) و با آنان به غذا خوردن مشغول شد آنگاه آنها را به ميهمانى خود دعوت كرد ، هم غذا بانان داد و هم پوشاك .

    بخشش و كرم او آنچنان بود كه مردى حاجت نزد او آورد آن حضرت باو گفت : ( حاجتت را بنويس و به ما بده) و چون نامه ى او را خواند ، دو برابر خواسته اش بدو بخشيد يكى از حاضرين گفت : اين نامه چقدر براى او پر بركت بود ، اى پسر رسولخدا ! فرمود : ( بركت آن براى ما بيشتر بود ، زيرا ما را از اهل نيكى ساخت مگر نميدانى كه نيكى آن است كه بى خواهش به كسى چيزى دهند و اما آنچه پس از خواهش مى دهند ، بهاى ناچيزى است در برابر آبروى او شايد آنكس شب را با اضطراب و ميان بيم و اميد بسر برده و نميدانسته كه آيا در برابر عرض نيازش ، دست رد به سينه ى او خواهى زد يا شادى قبول به او خواهى بخشيد و اكنون با تن لرزان و دل پر تپش نزد تو آمده ، آنگاه اگر تو فقط بقدر خواسته اش باو ببخشى ، در برابر آبروای كه نزد تو ريخته بهاى اندكى باو داده ای) وقتى به شاعرى ، عطيه ای داد يكى از حاضرين گفت : سبحان الله ! به شاعرى كه معصيت خدا ميكند و بهتان مى زند ، بخشش مى كنى ؟ فرمود : ( بنده ى خدا ! بهترين بخشش از مال آن است كه با آن آبروى خود را نگاه دارى همانا يكى از انواع جويا شدن خير آن است كه از شر بپرهيزى) .

    مردى از او چيزى خواست به او پنجاه هزار در هم و پانصد دينار عطا كرد و فرمود : ( كسى را براى حمل اين بار حاضر كن) و چون كسى را حاضر كرد ، رداى خود را بدو داد و گفت : ( اين هم اجرت باربر) .

    عربى نزد او آمد فرمود : ( هر چه ذخيره داريم باو بدهيد) بيست هزار درهم بود همه را به عرب دادند گفت : مولاى من ! اجازه ندادى كه حاجتم را بگويم و مديحه ای در شأن تو بخوانم ! آنحضرت در پاسخ ، اشعارى انشاء كرد بدين مضمون كه :( بيم فرو ريختن آبروى آنكس كه از ما چيزى مى خواهد ، موجب مى شود كه ما پيش از خواهش و سئوال او بدو ببخشيم) .

    مدائنى روايت كرده كه : ( حسن و حسين و عبدالله بن جعفر به راه حج ميرفتند توشه و تنخواه آنان گم شد گرسنه و تشنه به خيمه ای رسيدند كه پيرزنى در آن زندگى ميكرد ، از او آب طلبيدند گفت : اين گوسفند را بدوشيد و شير آن را با آب بياميزيد و بياشاميد چنين كردند سپس از او غذا خواستند ، گفت : همين گوسفند را داريم ، بكشيد و بخوريد يكى از آنان گوسفند را ذبح كرد و از گوشت آن مقدارى بريان كرد و همه خوردند و سپس همانجا بخواب رفتند هنگام رفتن به پيرزن گفتند : ما از قريشيم ، به حج ميرويم ، چون باز گشتيم نزد ما بيا با تو به نيكى رفتار خواهيم كرد و رفتند .

    شوهر زن كه آمد و از جريان خبر يافت ، گفت واى بر تو ! گوسفند مرا براى مردمى ناشناس ميكشى ، آنگاه ميگوای : از قريش بودند ! ؟ .

    روزگارى گذشت و كار بر پيرزن سخت شد ، از آن محل كوچ كرد و به مدينه عبورش افتاد حسن بن على او را ديد و شناخت ، پيش رفت و گفت : مرا مى شناسى ؟ گفت نه ! گفت : من همانم كه در فلان روز مهمان تو شدم و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دينار زر باو دادند آنگاه او را نزد برادرش حسين بن على فرستاد ، آنحضرت نيز به همان اندازه بدو بخشيد و او را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد و او نيز عطای همانند آنان باو داد) .

    دو مرد ، يكى از بنى هاشم و ديگرى از بنى اميه با يكديگر مجادله داشتند اين ميگفت قوم من بزرگوارترند و آن ميگفت قوم من قرار شد هر يك نزد ده نفر از مردم قوم و طايفه ى خود بروند و چيزى بخواهند اموى نزد ده تن از بنى اميه رفت ، هر يك ده هزار درهم باو دادند و اما هاشمى ، ابتدا نزد حسن بن على آمد ، آنحضرت دستور داد صدو پنجاه هزار درهم باو بدهند ، سپس نزد حسين بن على رفت ، آنحضرت پرسيد : پيش از من به كسى مراجعه كرده ای ؟ گفت : آرى ؟ به برادرت حسن فرمود : من قدرت ندارم بر عطيه ى سرور خود چيزى بيفزايم و او نيز صد و پنجاه هزار درهم به اين سائل داد مرد اموى آمد با صد هزار درهم كه از ده كس گرفته بود و مرد هاشمى آمد با سيصد هزار درهم كه از دو تن گرفته بود اموى از اين تفاوت خشمگين شد ، پول را به صاحبانش رد كرد و آنان هم پذيرفتند و هاشمى نيز همين كار را كرد ولى حسين نپذيرفتند و گفتند : خواهى بردار و خواهى بر خاك بيفكن ، ما عطاى خود را باز نمى ستانيم .

    روزى غلام سياهى را ديد كه گرده ى نانى در پيش نهاده ، يك لقمه ميخورد و يك لقمه به سگى كه آنجاست ميدهد از او پرسيد : چه چيز تو را به اينكار واميدارد ؟ گفت : شرم ميكنم كه خودم بخورم و باو ندهم حسن عليه السلام باو فرمود : از اينجا حركت نكن تا من برگردم و خود نزد صاحب آن غلام رفت ، او را خريد ، باغى را هم كه در آن زندگى ميكرد خريد ، غلام را آزاد كرد و باغ را بدو بخشيد .

    و بجز اينها ، سخن در كرم و بخشش او فراوان است كه ما اكنون در صدد بيان آنها نيستيم .

    حلم و گذشت او چنان بود كه - بگفته ى مروان - با كوه ها برابرى ميكرد .

    زهد و بى اعتنای او به زيور دنيا آنچنان بود كه ( محمد بن على بن الحسين بن بابويه) ( متوفى بسال 381 هجرى ) كتابى را بنام : زهد الحسن عليه السلام بدين صفت او اختصاص داد و در اين باره همين بس كه از همه ى دنيا يكباره بخاطر دين صرفنظر كرد .

    او سرور جوانان بهشت و يكى از دو نفرى است كه دودمان پيامبر منحصرا از نسل آنان بوجود آمد ، و يكى از چهار نفرى است كه رسول خدا با آنان به مباهله ى نصاراى نجران حاضر شد ، و يكى از پنج نفر اصحاب كساء ، و يكى از دوازده نفرى است كه خدا فرمانبرى آنان را بر بندگانش واجب و فرض ساخته و او يكى از كسانى است كه در قرآن كريم پاك و منزه از پليدى معرفى شده ، و يكى از كسانى است كه خدا دوستى آنان را پاداش رسالت پيامبر دانسته ، و يكى از آنانكه رسول اكرم ايشانرا هموزن قرآن و يكى از دو دست آويزگران وزن قرار داده و او ريحانه ى رسولخدا و محبوب اوست و آنكسى است كه پيامبر دعا ميكرد خدا دوستدار او را دوست بدارد .

    افتخارات او بقدرى است كه ياد كردن آنها بطول مى انجامد و تازه پس از بيانى دراز باخر نمى رسد .

    پس از وفات پدرش ، مسلمانان با او به خلافت ، بيعت كردند در همان مدت كوتاه حكومتش ، به بهترين شكلى كارها را اداره كرد در پانزدهم جمادى الاولى سال 41 ( بنابر صحيح ترين روايتها ) با معاويه قرار صلح منعقد ساخت و با اينكار هم دين را حفظ كرد و هم مؤمنان را از قتل نجات داد و در اينكار بر طبق آموزش خاصى كه بوسيله ى پدرش از پيامبر دريافت كرده بود ، عمل نمود دوران خلافت رسمى و ظاهرى او هفت ماه و بيست و چهار روز بود .

    پس از امضاى قرار داد صلح ، به مدينه بازگشت و در آن شهر اقامت گزيد و خانه ى او براى ساكنان و واردان آن شهر ، دومين حرم شد و او خود در اين هر دو حرم ، جلوه گاه هدايت و فرازگاه دانش و پناه گاه مسلمانان گشت دور و بر او مردمى از شهرهاى دور دست گرد آمدند براى فهم و شناخت دين و سپس رفتن و قوم خود را از قهر و عذاب بيم دادن و اينها همان شاگردان و حاملان دانش او و راويان از او بودند و حسن بن على بخاطر علم و دانش فراوانى كه خدا بدو ارزانى داشته بود و هم بخاطر قدر و منزلت بلندى كه در دل مردم داشت ، توانترين بشر بود براى پيشوايى امت و رهبرى فكرى آنان و درست كردن عقايدشان و متحد ساختن و بهم بستن ايشان .

    نماز صبحگاه را كه ميخواند ، تا بر آمدن آفتاب در مسجد رسول خدا مى نشست و به ذكر خدا مى پرداخت .

    بزرگان و برگزيدگان مردم گرد او مى نشستند و او با آنان سخن ميگفت ابن صباغ ( در كتاب الفصول المهمه ص 159 ) مى نويسد : ( مردم گرد او جمع مى شدند و او با سخنان خود عقده هاى علمى را مى گشود و ايرادهاى مخالفين را پاسخ مى داد).

    چون حج ميگزارد ، در هنگام طواف مردم براى اينكه باو سلام كنند آنچنان از دحام ميكردند كه گاه نزديك بود خود او پايمال شود !

    او را بارها مسموم كردند ( در يكى از فصول كتاب مشروحا خواهد آمد ) در آخرين بار بود كه احساس خطر كرد ، به برادرش حسين عليه السلام گفت : ( من بزودى از تو جدا خواهم شد و به پروردگارم خواهم پيوست بدان كه مرا مسموم كرده و كبدم را تباه ساخته اند من خود ، عامل و سبب اينكار را مى شناسم و در پيشگاه خدا از مسبب آن داد خواهى خواهم كرد ، سپس فرمود : ( مرا در كنار رسولخدا بخاك سپار زيرا من به او و خانه ى او اوليترم ( 3 ) ، ولى اگر نگذاشتند تو را به حق آن پيوندى كه به خدا نزديكت ساخته و به خويشاوندى نزديكى كه با پيامبر خدا دارى سوگند ميدهم كه نگذارى بخاطر من قطره ى خونى ريخته شود ، بگذار تا رسول خدا را ملاقات كنيم و نزد او از دشمنان داد خواهى نمائيم و جفاى مردم را باو باز گوئيم ) .

    سپس سفارشهاى لازم را درباره ى خاندان و فرزندانش و آنچه از خود بجا گذارده بود باو كرد و او را به آنچه پدرشان على در لحظه ى مرگ وصيت كرده بود ، وصيت نمود و جانشينى او را به شيعيان اعلام كرد و در روز 17 ماه صفر سال 49 وفات يافت.

    ابوالفرج اصفهانى نوشته است : ( معاويه ميخواست براى پسرش يزيد بيعت بگيرد و در انجام اين منظور ، هيچ چيز براى او گرانبارتر و مزاحمتر از حسن بن على و سعد بن ابى و قاص نبود بدينجهت هر دو را با وسائل مخفى مسموم كرد) .

    و بسى روشن است كه فجايع بزرگى از اين نوع ، همچون تازيانه ای بر پيكر خواب رفته و تخدير شده ى مردم بود كه شعور و درك آنان را بر مى انگيخت و احساس درد را در آنان زنده مى ساخت اقطار اسلامى دهان بدهان خبر اين پيشامد بزرگ را پخش كردند ، در هر گوشه ، موج شيون مردم از زمينه ى شورشى خبر ميداد و در هر سال ، بلند شدن غوغای ، دستگاه حكومت را به انقلابى تهديد ميكرد و خداى سبحان مى گويد :( ستمگران بزودى خواهند دانست كه به چه سر انجامى دچار مى شوند) .

    سبط ابن جوزى به سند خود از ابن سعد و او از واقدى روايت كرده : حسن بن على در هنگام احتضار گفت مرا در كنار پدرم - يعنى رسول اكرم - دفن كنيد امويان و مروان حكم و سعيد بن العاص - كه والى مدينه بود بپا خاستند و نگذاشتند ! ابن سعد مى گويد : يكى از مخالفان عايشه بود كه گفت : (هيچكس نبايد با رسول خدا دفن شود) .

    ابوالفرج اموى اصفهانى روايت كرده : چون خواستند حسن ابن على را بخاك سپارند ، آن زن بر استرى نشست و بنى اميه و مروان و هر كس از ياوران و سپاهشان كه در آنجا بود ، به كمك برداشت و اينجا بود كه گوينده ای گفت : ( يك روز بر استر و يك روز بر شتر) .

    مسعودى نيز سوار شدن عايشه را بر استر خاكسترى رنگ و دومين فرماندهى او را بر امويان بر ضد خاندان پيغمبر ، ذكر كرده و گفته است : ( قاسم پسر محمد بن ابى بكر نزد عايشه آمد و گفت : عمه ! ما هنوز سرمان را از داستان ( شتر سرخ) بر نشسته ايم ، مى خواهى داستان ( استر خاكسترى) را هم به آن بيفزای ؟ ! عايشه بر اثر اين سخن بازگشت ( 4 ) .

    انبوهى از مردم گرد حسين بن على مجتمع شده گفتند : ما را با آل مروان واگذار ، بخدا قسم آنان در دست ما بسى حقير و ناچيزند فرمود : ( برادرم وصيت كرده كه نبايد بخاطر او قطره ای خون ريخته شود و اگر اين سفارش نمى بود ميديديد كه شمشيرهاى خدا با آنان چه ميكند .

    آنها عهد ميان ما و خود را شكستند و شرائط ما را زير پا نهادند) با اين سخن به شرائط صلح اشاره مى كرد .

    حسن بن على را از آنجا به قبرستان بقيع بردند و در كنار قبر جده اش فاطمه بنت اسد بخاك سپردند در كتاب ( الاصابه) از واقدى و او از ثعلبه نقل مى كند كه گفت : روزى كه حسن بن على وفات يافت و در بقيع مدفون شد ، من حاضر بودم انبوهى جمعيت آنچنان بود كه اگر در بقيع سوزنى مى افكندند بر سر انسانى مى افتاد و به زمين نمى رسيد

    ………………….

    پی نوشت ها

    1- نام اين كتابها را در ضمن شرح حال مؤلفان آنها در كتب رجال مانند : فهرست ابن النديم و رجال نجاشى و ميتوان يافت از كتابهاى ديگرى نيز در موضوعات صلح و شهادت حضرت حسن بن على در اين كتاب ياد شده كه نامبردن همه ى آنها در اينجا - با توجه به اينكه از خود كتابها اثرى در دست نيست - بيهوده است

    2- ( ام ولد) كنيزى است كه از صاحب خود داراى فرزند مى شود و همين موجب آزادى او پس از مرگ صاحبش مى باشد ( م )

    3- اولويت به پيامبر از اينرو كه فرزند و پاره ى تن بلكه جزای از او بود و كسى از فرزند به پدر و از جزء به كل نزديكتر و اوليتر نيست و اما اولويت به خانه ى پيامبر بدين جهت كه او وارث شرعى مادرش صديقه ى طاهره و او يگانه وارث پدرش رسول خدا بود فاطمه از پدر ارث مى برد همچنان كه سليمان از داود و دليلى نيست كه عمومات ارث در اين مورد تخصيص خورده باشد .

    صيغه ى تفضيل ( در كلمه احق يعنى اوليتر و سزاوارتر ) نظر به ابوبكر و عمر دارد كه بخاطر سهمى كه دختر هر يك در خانه ى رسول اكرم داشتند در آنجا مدفون شدند ، و عمل آنان دلالت ميكند بر اينكه بعقيده ى آنان ، زوجه از زمين نيز ارث ميبرد و اين مساله ای است مورد اختلاف علماى اسلام تا امروز بارى ، عايشه و حفصه - بنابر اينكه از خانه ى رسول اكرم ارث ميبردند - هر كدام داراى يك سهم از هفتاد و دو سهم بودند چون آنها دو نفر از 9 همسر پيامبر بودند و سهم همه ى همسران مجموعا يك هشتم از خانه بود يعنى سهم هر يكى ، يك نهم از يك هشتم مجموع خانه بوده است امروز براى ما وسعت اطاق پيغمبر معلوم نيست ولى بايد فرض كنيم كه 72 قبر در آن مى گنجيده است ! و اگر نه بايد گفت كه ورثه ى صديقه ى طاهره اجازه ى دفن آندو نفر را در آن اطاق داده اند راه ديگرى كه وجود ندارد به هر صورت بايد اعتراف كرد كه حسن فرزند زهرا به پيغمبر و خانه ى او از هر كس اوليتر و سزاوارتر بوده است .

    4 - مانند اين نكوهش و سرزنش مؤدبانه را بيهقى نيز در ( المحاسن و المساوى ) ( ج 1 : 35 ) از حسن بصرى نقل كرده ، گويد : احنف بن قيس در روز جنگ جمل به عايشه گفت : يا اميرالمؤمنين ! آيا از پيامبر خدا درباره ى اين راه سفارشى و سخنى شنيده ای ؟ گفت : نه ، ابدا ! گفت : آيا در اينباره در قرآن چيزى خوانده ای ؟ گفت : قرآن همان است كه شما مى خوانيد گفت : آيا هيچ ديده ای كه رسول خدا در آنوقت كه مسلمانان در اقليت بودند و مشركان در اكثريت ، از زنان خود يارى طلبيده باشد ؟ گفت : نه هرگز ! احنف گفت : در اين صورت پس ما چه گناهى كرده ايم ؟ !.

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:16:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بخش نخست امام حسن بن على ( ع )   ...

    پيشگفتار

    آنچه در برابر خواننده ى عزيز قرار دارد ، خلاصه ای است از يكرشته بحثهای كه مطالب آن از واقعيت هاى تاريخى الهام گرفته ، نه ترديد پذير است و نه تحت تأثير عامل احساسات و عصبيت و مربوط است به يكى از گوشه هاى تاريك و مورد ستم تاريخ اسلام كه نه مورخان پيشين ما بطور شايسته آن را نشان داده اند و نه نويسندگان جديد براى تحليل آن - چنانكه بايد - كوشش نموده اند .

    و آن دوران خلافت حسن بن على است كه بر اثر انگيزه هاى خاص گذشتگان و سستى و اهمال ديگران صورتى زشت بخود گرفته و به سرنوشت ديگر فاصله هاى فراموش شده و از ياد رفته و دگرگون گشته ى تاريخ - كه غالبا از روى عمد چنين شده اند - دچار گشته است.

    دست تحريف ، سيماى منور حسن بن على را در نظر مردم سطحى و قضاوتگران بى تحقيق - چه شرقى و چه غربى - به شكل خليفه ای بى كفايت و زندوست و خلافت به مال دنيا فروش ! ترسيم كرده و بسى نسبتهاى ناروا و ظالمانه و بى منطق و دور از حقيقت باو داده است .

    فصول كتاب حاضر ، بدين منظور تهيه شد كه اين فاصله ى كوتاه زمان را از نقطه نظر حوادث تاريخى پر اهميت آن كه - چه ذاتا و چه بلحاظ موقعيت استراتژيكى - در شمار مهمترين فاصله هاى زمانى از بعد از رحلت پيامبر اسلام تاكنون است ، بررسى كند گفتيم : در شمار مهمترين فاصله هاى زمانى باين دليل كه در اين فاصله ، خلافتى وجود داشته است كه در تاريخ خلافت هاى ديگر بى نظير و نمونه است و هم در اين فاصله ، شالوده ى جدای ميان حكومتها و قدرتهاى معنوى و روحى و حكومتهاى موسمى ، ريخته شده و پيشگوای پيامبر اسلام كه : ( پس از سى سال ، زمام كار بدست پادشاهى سخت گزنده ، خواهد افتاد) درست در آمده است و باز در اين فاصله ، كينه توزيهاى قبائلى - براى اولين بار در تاريخ اسلام - متبلور گشته است .

    اگر فصول اين كتاب - پس از كوششى كه در تنظيم آنها بعمل آمده - بتواند آگاهى صحيحى در مورد اين حقايق تاريخى - كه در منابع موجود بسى پراكنده و بدون نظم و پيوستگى و تسلسل ضبط شده - به خواننده به بخشد و قضايا را به همان صورتى كه واقع شده يا نزديك بان در سطور اين كتاب ثبت كند ، رسالت خويش را انجام داده است .

    در اين صورت است كه سيماى واقعى حسن بن على جلوه ميكند : خليفه ای زيرك و سياستمدار و با تدبير ، مردى آنچنان با هوش و مشكل گشا كه معاويه بن ابى سفيان را - با همه ى آمادگى و بيدارى و مكاريش مخصوصا در آن موقعيت - فريب داد ، زناشوای هاى متعدد وى ، نشانه ى عظمت و مكانت معنوى او در ديده ى مردم ، صلح او با معاويه ، سلاح برنده ای بر ضد دشمنانش در قضاوت تاريخ - و نه معامله ى خلافت و حكومت با پول - و خلاصه هر گام سياسى او و هر سياست مثبت يا منفى او - چه پيروز و چه سركوب - آيتى از عظمت و قدرت اوست كه مردم ندانستند و مورخان آنرا پوشيده داشتند .

    زشت ترين و ناپسندترين نوع پوشيده داشتن موهبت های كه بزرگان از آن برخوردار بوده اند آن است كه مردمى بد ذوق يا بد انديش عهده دار باز گفتن تاريخ زندگى آنان و قضاوت در شخصيت ايشان گردند و با تظاهر به دانش و معرفت و ادعاى خوشفكرى ، دست درازى به عظمتها و بزرگواريها را مايه ى فضل فروشى قرار دهند ، بى آنكه رنج دقت و مطالعه ى لازم را تحمل كرده باشند طرز عمل و رفتار اينگونه مردم ، اگر بر چيزى دلالت كند ، آنچيز جز ضعف نفس فراوان ايشان نيست .

    حسن بن على را چه زيان اگر دلهاى كودن و مغزهاى گيج ، بر او ستم كنند ولى روشن بينان منصفانه در او بنگرند ؟ بيگمان ، صحنه هاى گوناگون زندگى اين امام و مواهبى كه خدا بدو ارزانى داشته و عمق و دور انديشى و هدفهاى بزرگ او آنچنان هست كه او را در رديف برگزيده ترين چهره هاى جاويد بزرگان جهان قرار دهد .

    منظور ما از نگارش اين سطور ، به همين بر آورده مى شود كه از راه منطق صحيح و ترديد ناپذير ، عظمت اين امام ، به هيچ شائبه ى عيب و نقص و اشكال و ايراد آشكار گردد.

    ايرادها و خرده گيريهاى سست انديشان بر سياست امام حسن - كه غالبا غير منصفانه و سطحى و بدون آشنای با شرايط خاص است - يگانه عاملى بوده كه مشكله ى تاريخى داستان امام حسن را بوجود آورده است همچنانكه بدون شك ، گرايش هاى حزبى در برخى و جانبدارى از سياست حاكم در برخى ديگر و عدم آشنای با واقعيت دردسته ى سوم ، در اظهار نظرهاى يكجانبه و قضاوتهاى سريع مؤثر بوده است .

    اينها به حسن بن على به ديده ى يك رهبر شكست خورده نگريسته اند و فراموش كرده اند كه درباره ى علل و موجبات اين شكست - يعنى آنچه آنها شكستش ميخوانند - نيز بررسى ای بعمل آورند تا بفهمند كه آنچه واقع شد چيزى جز انعكاس وضع مردمى كه حسن بر آنان حكومت ميكرد ، نبود سر مستى از باده ى فتوحات و پيروزيهاى جديد با همه ى جلوه هاى زيانبخش اين حالت ، آنچنان بر نسلى كه حسن مى خواست بر آن حكومت كند تاخته و آنانرا فاسد ساخته بود كه اميد اصلاح مشكل مينمود و گناه يك رهبر چيست اگر مردمش فاسد و سپاهيانش خائن و اجتماعش فاقد وجدان اجتماعى باشند ؟ ! .

    فراموش كرده اند كه حسن بن على را با چهره ى يك سياستمدار هشيار و زيرك بنگرند كه روحيات حريف و تمايلات و انگيزه هاى اجتماع و عوامل زمان را بدقت مورد مطالعه و بررسى قرار ميدهد و آنگاه از روى بصيرت و روشن بينى ، نقشه اش را طرح ميكند و نتيجه ى آنرا پيش بينى مينمايد ، با خط مشى مدبرانه اش ، آينده ى ملتى را تضمين مى كند و با نتائج حتمى آن ، قبر دشمنان خود را ميكند ، گردبادهاى حوادث را ماهرانه رد ميكند و در چهره ى پيامبر صلح با موفقيت تضمين شده و در حاليكه بخاطر اصلاح طلبى اش سر بلند و افراخته گردن است ، از ميان كولاك حوادث بيرون مىآيد و آنگاه ميميرد در حاليكه راضى نيست بخاطر او قطره ى خونى ريخته شود .

    راستى ، اگر اين فضل فروشان انتقاد گر ، منصفانه بنگرند ، كدام عظمتى برتر از اين است ؟ كتاب ما اين نقطه هاى مشخص را از روى مطالعه ای دقيق و واقع بين و همراه با استدلالهاى منطقى و محققانه و متكى به شواهدى كه در گوشه و كنار تاريخ پراكنده است ، كلمه به كلمه اثبات ميكند اين موضوعات پايه ى بحثهاى اين كتاب است و با اثبات آنها ، همه ى موضوعات فرعى به سهولت و روشنى بدست مىآيد.

    خواننده به آسانى در مى يابد كه كتاب ما ، كتابى در پيرامون زندگى امام حسن بن على ( عليه السلام ) بطور عموم نيست ، بلكه فقط درباره ى فرازهاى سياسى زندگى اوست البته براى كامل بودن موضوع كتاب ، در آغاز آن ، فصلى را به شرح حال آنحضرت اختصاص داده ايم و در لابلاى مباحث اصلى كتاب نيز گاه به ضرورت ، از موضوعات ديگر سخن گفته ايم .

    بيگمان موضوعى اينچنين عميق و دشوار ، و بحثى اينچنين كم ماده و بى مدرك - بويژه آنكه پس از گذشت 1328 سال مورد بررسى قرار ميگيرد - نميتوان انتظار داشت كه بيش از آنچه از فصول اين كتاب بدست مىآيد ، براى كسى روشن شده باشد با توجه به حرص و علاقه ای كه نويسنده ى اين سطور به فراهم آوردن مواد بحث و نظم دادن و پيوستن مطالب و پيراستن آن از زوائد و ياوه ها ، داشته است .

    و منظور ما از ماده و مدرك - كه از كمى و نارسای آن سخن ميگوئيم - همين كتابهاى عمومى ای است كه براى روشن ساختن موضوع بحث ، امكان استفاده از آن وجود داشته است و البته همه ى آنها دچار تحريف و يا از هم گسيختگى مطالب بوده است .

    و اما كتابهاى فراوانى كه اختصاصا درباره ى مورد موضوع بحث ما نوشته شده و نام آنها در فهرست كتابهاى قدماء آمده ، هيچيك اكنون در دسترس ما قرار ندارد و همچون بسيار ديگرى از ميراث گذشته ى ما دستخوش عوامل فنا و در معرض تلف و نابودى قرار گرفته است و نكته اساسى و علت اصلى بسامان نبودن وضع مهمترين حوادث تاريخ اسلام و روشن نبودن قسمتهاى حساس آن ، همين است .

    برخى از اين كتابهاى ناياب كه نام آنها در فهرست ها آمده و از خود آنها خبرى نيست ، عبارتند از :

    صلح الحسن و معاويه تاليف : احمد بن محمد بن سعيد بن عبدالرحمن السبيعى الهمدانى متوفى بسال 333 هجرى .

    صلح الحسن عليه السلام تأليف : عبدالرحمن بن كثير الهاشمى ( از موالى بنى هاشم و نه از آن دودمان ) .

    قيام الحسن عليه السلام تاليف : ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال بن عاصم بن سعد بن مسعود الثقفى متوفى بسال 283 هجرى .

    قيام الحسن عليه السلام تاليف : هشام بن محمد بن السائب .

    كتاب عبدالعزيز بن يحيى الجلودى البصرى درباره ى ماجراى حسن عليه السلام .

    اخبار الحسن عليه السلام و وفاته تاليف : هيثم بن عدى الثعلبى متوفى بسال 207 هجرى .

    اخبار الحسن بن على عليه السلام تاليف : ابى اسحاق ابراهيم بن محمد الاصفهانى الثقفى ( 1 ) .

    كتابهای كه تنها مدرك و ماخذ موضوع مورد بحث ما را - در آنجاهای كه ناگزير به مدركى احتياج هست - تشكيل ميدهند ، با كمال تعجب ، همه در اين جهت شريكند كه حتى يك حادثه يا يك خطبه ، يا يك اعلاميه يا يك آمار را يكسان نقل نكرده اند و حتى غالبا در تاريخ يك حادثه يا خطبه ، يا نام فرمانده ، يا ترتيب فرماندهى ميان دو يا سه نفر ، يا نقل چگونگى سوء قصدهای كه به حضرت حسن بن على در ميدانها شده ، يا در كيفيت نامبردن از صلح ، يا در وضع كشته شدن آنحضرت و يا در هر واقعه ى كوچك يا بزرگى از وقايع آن جنگ ، يكسخن و هماهنگ نيستند .

    عوامل گوناگونى كه در وضع نابسامان اين كتابها موثر بوده ، در موارد بسيارى از نقاط حساس موضوع ، كار خود را كرده و اثر خود را گذارده است و همانطور كه نظم دادن و بهم پيوستن و رديف كردن حقايق تاريخى به همان صورت واقع شده ، از دشوارترين مراحل فراهم آوردن اين كتاب است ، استفاده از قرائن و شواهد حال نيز ساده ترين و طبيعى ترين راه تامين اين منظور است.

    خوشبختانه ، ما براى ايجاد نظم و نسق لازم ، هرگز از شواهد قطعى كه در لابلاى روايات پراكنده و نامنظم ، فراوان بدست مىآيد ، فراتر نرفتيم و بنابر اين ، مدارك موجود - با همه نقصى كه در تك تك آنها بود - مجموعا توانست مأخذ و مدرك تحقيقات اين كتاب و هم مبناى نظم و ترتيب و پيوستگى آن باشد و اين بهترين توفيقى است كه بدان ميباليم .

    در تحليل و بيان فلسفه ى هر يك از فرازها و صحنه ها ، با تأنى و بى شتاب پيش رفته و همه جا از فتواى عقل ، دوش بدوش حكم نقل استفاده برده ايم در بسيارى از موارد كه در پى دقت و بررسى بيشترى بوده ايم ، در گفته هاى شخص قهرمانان كه رساتر و واقع نماتر از روايتهاى بيشتر مورخان است ، منظور خود را جستجو كرده ايم .

    و پس از اين همه ، كتاب حاضر ، سرمايه ى ناچيز و حقيرى بيش نيست كه فقط مى خواهيم طليعه و سر فصل بحث ها و تحقيقات تازه ای باشد كه در پرتو آنها بسيارى از نقطه هاى تاريكى كه از اين داستان در تاريخ باقى مانده ، روشن گردد.

    اگر من باين منظور دست يافته باشم ، بهره ای فراوان يافته ام

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:16:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نخستين گفتار   ...

    از : مرحوم آيت الله مصلح بزرگ ، امام سيد عبدالحسين شرف الدين

    بسم الله الرحمن الرحيم

    صلح امام حسن عليه السلام با معاويه ، از دشوارترين حوادثى بود كه امامان اهل بيت پس از رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - از ناحيه اين امت بدان دچار شدند.

    امام حسن با اين صلح ، آنچنان محنت طاقت فرسای كشيد كه هيچ كس جز بكمك خدا ، قادر بر تحمل آن نيست ليكن او اين آزمايش عظيم را با پايدارى و متانت تحمل كرد و سر بلند و پيروزمند و دست يافته بهدف خود - يعنى مراعات حكم خدا و قرآن و پيامبر و صلاح مسلمانان - از آن بيرون جست و اين همان هدفى بود كه او براى هر گفتار و عمل بدان نظر داشت و عشق مى ورزيد.

    آنان كه او را به راحت طلبى و عافيت انديشى متهم كرده اند - و هم آندسته از شيعيانش كه تحت تاثير شور و احساس ، آرزو برده اند كه : كاش وى نيز در جهاد با معاويه پايدارى ميكرد و از راه شهادت ، زندگى مى يافت و به پيروزى از همان راهى كه برادرش در روز عاشورا رفت و رسيد ، مى رفت و مى رسيد اين هر دو گروه را در ميزان سنجش فكر و خرد ، وزنى و مقدارى نيست.

    شگفت آنكه مردم تاكنون هنوز درباره اين صلح دچار اشتباه و كج بينى اند و يكى نيست كه با بررسى كامل و با استناد به دلائل و شواهد عقلى و نقلى ، سيماى اين صلح را روشن سازد.

    من ، بارها در اين صدد بوده ام ، ولى مشيت حكيمانه ى خداى عزوجل - بر اين قرار گرفت كه بدين مهم ، كسى را كه از همه رو سزاوارتر و شايسته تر است ، بر انگيزد و او فراهم آورنده ى اين كتاب مبتكرانه - صلح الحسن - است كه بحق ، در موضوع خود ، سخن آخرين است و گزارنده ى قضاوت راستين و نماينده ى مرز حق و باطل.

    بر فصول درخشنده ای چند از آن - كه نمايشگر فضل مؤلف بزرگوار نيكوكارش بود - واقف آمدم و آن را براستى در كاوشگرى و باريك بينى و ميانه روى و هم در قاطعيت بيان و استدلال ، و ريزه كارى و تتبع ، و پرهيز و احتياط در نقل گفتارها ، و رادمنشى در مجادله ، و احاطه بر چيزهاى مناسب موضوع ، در عين روانى اسلوب ، و انسجام سخن ، و رسای در آنجا كه سخن به ايجاز گفته ، و زيبای و گيرای در آنجا كه سخن را به درازا كشانده درست همانند مؤلف بزرگوارش يافتم.

    كتاب ، فراهم آمده ى فكرى منظم ، مبتكر و قوى است هماهنگى و پيوستگى اش آن را بصورت جويبارى سرشار و لبريز از اندوخته هاى عقلى و نقلى در آورده و به واحدهای بهم بسته و بنهايت غنى و كامل - از همه ى جهاتى كه با موضوع متناسب است و موجب ارزش تمام - همانند ساخته است پيراستگيش همراه با جامعيت - و روشنى اش همراه با عمق - و نقد تحليلى اش نقطه ى مركزى اين مميزات است.

    و اما مؤلف - اعلى الله مقامه خواننده مى تواند خصال بر گزيده اش را در زيبائيهاى اين كتاب مشاهده كند و من اگر او را نديده بودم ، بيگمان ميتوانستم چهره ى او را با الهام از مطالب كتاب ، ترسيم كنم اينك اين اثر اوست كه او را با چهره ای باز ، سيمای درخشنده ، سخنى شيرين ، طبعى هموار و آرام ، سينه ای گشاده ، خويى نرم ، ذهنى سرشار ، فهمى و دانشى فراوان ، اطلاعى وسيع ، انشای زيبا ، نكته سنجى ای شيرين ، كنايه پردازى ای لطيف ، استعاره ای نغز با گفتارى حكمت آموز و منطق و رفتارى دانش آفرين با اخلاقى بنهايت بزرگوارانه و فطرتى بنهايت سليم ، درياى مواجى از دانش آل محمد ، دانشمندى محقق داناى اسرار اهل بيت و روشنگر معضلات و شناساى سره از ناسره ى آن با اين صفات بارز و صفات و سماتى ديگر بخواننده باز مى شناساند.

    اگر كسى در مطالب اين كتاب بدقت بنگرد و حالات حسن و معاويه را بررسى كند خواهد دانست صحنه ى پيكار ميان آندو ، يك صحنه ى تازه بوجود آمده نبود بلكه هر يك در جبهه ى خود جايگزين و جانشين و ميراث بر دو خلق و خوى متناقض و متضاد بودند : خوى حسن ، خوى كتاب و سنت بود يا بگو : خوى محمد و على و خوى معاويه ، خوى ( بنى اميه) بود يا بگو : خوى ابوسفيان و هند درست نقطه ى مقابل يكديگر.

    و آنكس كه تاريخ اين دو دودمان و سيره ى قهرمانان هر يك را - چه زن و چه مرد - بطور كامل بررسى كرده باشد اين مطلب را با همه ى وجود ، حس مى كند.

    ولى چون اسلام پديد آمد و خدا براى بنده و پيامبرش آن پيروزى و گشايش درخشان را فراهم آورد ، شعله ى شرارت و فساد باند اموى فرو نشست و تمايلات ابوسفيان و يارانش منكوب و مقهور گشت و ببركت فرقان حكيم و صراط مستقيم و هم شمشير براى محمد كه هر مقاومتى را در هم مى شكست ، حجاب بطلان از چهره ى حقيقتى كه پيامبر از جانب خداوند آورده بود ، كنار رفت.

    اينجا بود كه ابوسفيان و فرزندان و يارانش چاره ای بجز تسليم نديدند چه ، بدينوسيله مى توانستند جان خود را - كه در صورت مقاومت بر باد ميرفت - حفظ كنند اين بود كه بظاهر ايمان آوردند ولى دلشان از دشمنى محمد مالامال و سينه شان از آتش كين وى جوشان بود و پيوسته دسيسه ها و كينه ها بر ضد او فراهم مىآوردند پيامبر خدا با اينكه از دشمنى نهان آنان بى خبر نبود ، با كمكهاى مالى فراوان و گفتار و كردار محبت آميز در جلب دوستى ايشان ميكوشيد و بدين اميد كه شايد اصلاح و هدايت شوند ، هميشه با سينه ای باز و چهره ای گشاده با آنها روبرو مى شد عينا همان روشى كه با ديگر منافقان و بدخواهانش داشت.

    اينگونه رفتار پيامبر موجب شده بود كه ايشان بناچار ، دشمنى خود را با وى نهان بدارند و از ترس يا طمع ، پوششى از تظاهر به دوستى ، بر اين كين و بدخواهى بيفكنند و اين وضع موجب گشت كه مردم تدريجا ( باند اموى) را حتى در زادگاه و موطن كوچكش - مكه - بدست فراموشى بسپرند.

    در ميدانهاى فتح و پيروزى پس از رحلت پيامبر - صلى الله عليه و آله - امويان فقط باين شناخته شدند كه از خاندان پيامبر و صحابه ى اويند.

    بعدها كه براى مردمى از غير خاندان پيامبر ، اين فرصت پيش آمد كه مسند نشين و جانشين او شوند ، معاويه توانست در سايه ى ايشان ، به چهره ى : يكى از بزرگترين استانداران اسلام تغيير شكل يابد و همچون يكى از شايسته ترين امراى مسلمان از حيث گفتار و عمل ، معروف گردد .

    معاويه با هوش و شيطنت فراوان خود توانست از اسلام ، همچون راهى بسوى ( سلطنت) استفاده كند و همانطور كه رسول اكرم خبر داده بود : دين خدا را مايه ى فريبكارى و بندگان خدا را بردگانى حلقه بگوش و مال خدا را ملك اختصاصى خويش سازد … و اين سخن خود از نشانه هاى رسالت محمد ( ص ) است.

    معاويه در پناه حكومت بيست ساله اش بر شام در دوران خليفه ى دوم و سوم با فعاليتى مجدانه توانست پايگاهى مستقر براى خويش فراهم آورد و مردم آنسامان را با خود همراه و به عطاى خود اميدوار سازد از اينرو مردم شام همه طرفدار و كمك كار او بودند و بدين ترتيب ، موقعيت او در جهان اسلام بسى بالا رفت و در ديگر اقطار قلمرو اسلام به اينكه از قريش - يعنى خاندان رسول اكرم صلى الله عليه و آله - و از صحابه ى او است شناخته شد تا آنجا كه در اين خصوص ، از بسيارى از مسلمانان با سابقه و پيشاهنگ همچون ابوذر و عمار و مقداد و - كه خدا از آنان خشنود بود و آنان از خدا - مشهورتر گشت بدين ترتيب ، بار ديگر ( باند اموى) رشد كرد و بنام ( بنى هاشم) آشكارا با دودمان بنى هاشم پنجه در افكند و در نهان نيز همان دسيسه ها و دشمنى هاى ديرين را تعقيب نمود و تدريجا با گذشت زمان توانست توده ى مردم را با روشهاى شيطنت آميز بفريبد و خواص را با بذل و بخششهاى بيحساب از اموال بيت المال عمومى و با سپردن پست های كه خدا بر خيانت پيشگانى از آن رديف ، حرام ساخته بخود جلب كند و براى موفقيت در اين روشها ، از پيروزيهای كه براى مسلمانان در آن حدود پيش مىآمد و هم از جلب رضايت خلفاء ، بهره بردارى نمايد.

    هنگامي كه باهوش شيطنت آميز ( معاويه) كار امويان سامان يافت ، اهريمن وار ، دست بسوى احكام دين دراز كردند و آن را دستخوش تحريف و تباهى قرار دادند و كاروان زندگى مردم را بسوى جاهليت ولااباليگرى و دين نا باورى منحرف ساختند و به تعقيب منظور اصلى خود يعنى جلب سود مادى و حفظ امتيازات طبقاتى پرداختند.

    توده ى مردم از اين همه ، بيخبر بودند چه ، اصل كلى و معروف اسلامى : ( اسلام گذشته را پاك مى كند) بر سوابق ننگين بنى اميه پوششى ضخيم مى افكند ، بخصوص كه رسول اكرم نيز آنان را عفو كرده و در جلب محبتشان كوشيده بود و پس از آن حضرت نيز خلفاء ، كسانى از اين دودمان پليد را بخود نزديك ساخته و بحكومت و امارات بر مسلمانان و امتيازات فوق العاده سر افراز ساخته بودند لذا با نداموى توانست مدت 20 سال با استقلال و بى آنكه مورد مؤاخذه قرار بگيرد - يا خود كسى را از بديها منع كند - بزندگى موفقيت آميز خود ادامه دهد.

    خليفه ى دوم در مراقبت و كنترل كارگزاران ولايات ، سختگير و بدقت حسابگر بود و در اين مورد هيچ چيزى مانع او نمى توانست شد :

    نوبتى بدو خبر رسيد كه خالدبن وليد كارگزار ( قنسرين) ده هزار به اشعث داده است بشدت بر خالد خشم گرفت و به بلال حبشى دستور داد كه او را با عمامه اش ببندد و سرو پا برهنه در برابر عموم رجال دولت و وجوه ملت در مسجد جامع حمص بر سر يك پابدارد ، و از او بپرسد : اين پول را از مال خود داده است يا از بيت المال ؟ چه ، اگر از مال خود داده ، اسراف كرده و خدا اسر افكاران را دوست نمى دارد و اگر از مال ملت بخشيده ، خيانت ورزيده و خدا از خيانت پيشگان بيزار است و پس از آن ، خليفه وى را معزول ساخت و تا آخر عمر به او منصبى نسپرد.

    نوبتى ديگر ابوهريره را فرا خواند و باو گفت : ( آنروز كه من تو را به كارگزارى بحرين فرستادم ، كفش بپا نداشتى ! اينك شنيده ام هزار و ششصد دينار اسب فروخته ای) ! ابو هريره پاسخ داد : تعدادى اسب داشتيم كه زاد و ولد كردند، تعدادى هم هدايای بوده كه مردم آورده بودند گفت : ( مخارج زندگى تو را سنجيده ايم ، اينها زيادى بوده است و بايد به بيت المال بر گردد) ابو هريره گفت : حق ندارى مال مرا بگيرى خليفه گفت : ( چرا ! و پشت تو را با تازيانه بدرد خواهم آورد) سپس برخاست و آنقدر با تازيانه بر پيكر او نواخت كه بدنش را خون آلود كرد و گفت : ( اكنون برو پولها را بياور) ابوهريره ( كه چاره ای جز اطاعت نداشت ) گفت : باشد ، با خدا حساب ميكنيم خليفه گفت : ( اين در صورتى بود كه آنرا از حلال بدست آورده بودى و با ميل و رغبت ميدادى ! گويا در بحرين اموال را براى تو جمع آورى مى كنند نه براى خدا و بيت المال ! مادرت تو را فقط براى الاغ چرانى پس انداخته است).

    و خود ابوهريره ، جريان را اينطور نقل مى كند : ( وقتى عمر مرا از حكومت بحرين معزول ساخت بمن گفت : اى دشمن خدا و قرآن ! مال خدا را دزديدى ؟ گفتم : من دشمن خدا و قرآن نيستم ، دشمن دشمنان توام و مال خدا را هم ندزديده ام گفت : پس از كجا ده هزار درهم جمع آوردى ؟ گفتم : اسبهای داشتيم كه زاد و ولد كردند ، هدايای هم پيوسته مى رسيد ، سهميه هاى پى در پى خودم هم بود با اينحال همه را از من گرفت)

    از اين قبيل ماجرا ميان عمر و كارگزاران ولايات زياد اتفاق مى افتاد كه اگر كسى اهل مطالعه باشد در كتابها مى بيند ابوموسى اشعرى ، قدامه بن مظعون و حارث بن وهب - از قبيله ى بنى ليث بن بكر - را عزل كرد و همه ى اموالشان را گر ( 1 )

    اينگونه بود مراقبت عمر نسبت به واليان و كارگزاران كه هرگز با آنان به مدارا و نرمى رفتار نميكرد ولى با اين همه ، معاويه ، برگزيده و دوست نزديك او بود با وجود تناقضى كه ميان روش آن دو وجود داشت ، هرگز دست او را از كارى كوتاه نكرد و حسابى از او نكشيد و حتى گاه باو مى گفت : ( من بتو امر و نهى نمى كنم )) يعنى هر كارى را به راى و اراده ى او واگذار ميكرد.

    اين وضع موجب سركشى و طغيان معاويه شد و تصميم او را بر اجراى توطئه هاى باند اموى راسخ ساخت و حسن بن على و برادرش حسين را دسيسه ى شيطنت آميز معاويه در برابر خطرى مهيب قرار داد كه اسلام را بنام اسلام تهديد ميكرد و خاموش ساختن نور حقيقت را - بنام حقيقت - كمر مى بست آن دو امام بزرگوار براى دفع اين خطر دو راه بيش نداشتند : مقاومت يا مسالمت آنها ديدند كه مقاومت در نوبت حسن بن على به نابودى جبهه ى مدافع دين و راهنما بخدا و راه راست ، منتهى مى گردد.

    چه ، اگر در آنروز حسن بن على ، خود و بنى هاشم و ياوران ايشان را به خطر مى افكند و آنان را با قواى نيرومند و مجهز معاويه ( 2 ) روبرو مى ساخت و همچون برادرش حسين در روز عاشورا بر فداكارى و جانبازى همت مى گماشت ، بيشك جنگ ، با نابودى تمامى افراد اين جبهه پايان مى يافت و باند اموى بدينوسيله به پيروزى درخشانى - كه بدون اين ، در دسترسش نبوده و فكرش را هم نميكرد - نائل مى گشت چه پس از نابودى اين جبهه ، ميدان براى معاويه خالى و بى رقيب ميماند و امكان همه گونه تركتازى و جولان مى يافت و در نتيجه ، امام حسن به همان سر انجامى كه سخت از آن پرهيز داشت دچار مى گشت و فداكارى و جانبازى او نيز در آراء عمومى بجز اعتراض و ايراد اثرى بجاى نميگذاش ( 3 ).

    اين بود كه امام حسن احساس كرد بايد معاويه را در گردنكشى و گستاخيش آزاد بگذارد و او را بوسيله قدرتى كه بدستش افتاده در معرض آزمايش عموم بگذارد با اينحال در قرار داد صلح از او تعهد گرفت كه در روش خود و ياران و هوادارانش از كتاب خدا و سنت تخطى نكند ، شيعيان را در شمار امويان بگناهى نگيرد ، شيعيان از همه ى مزايا و حقوقى كه ديگران از آن بهره مندند ، برخوردار باشند و شرط ديگرى كه امام حسن خود ميدانست معاويه به هيچيك از آنها وفا نخواهد كرد و خلاف آن را بجاى خواهد آور ( 4 ).

    اين زمينه ای بود كه امام حسن براى برداشتن نقاب از چهره ى زشت امويان و زدودن لعاب رنگينى كه معاويه بر روى خود كشيده بود ، فراهم ساخت و كارى كرد كه معاويه و ديگر قهرمانان ( باند اموى) با همان واقعيت جاهلى و با همان دلهاى بيگانه از روح اسلام و سينه هاى پر كينه ای كه لطف ها و محبتهاى اسلام سرموای از كين هاى بدر و حنين را از آن نزد دوره بود ، به مردم معرفى شوند.

    بارى ، روش امام حسن بحقيقت انقلابى كوبنده بود در پوشش مسالمتى اجتناب ناپذير و فراهم آمده ى شرايطى خاص ، يعنى : درهم آميخته شدن حق و باطل و مسلح شدن باطل به حربه ای خطرناك و قدرتى عظيم.

    امام حسن نخستين پديد آورنده ى اين خط مشى نبود ، همچنانكه بكار بستن اين روش باو ختم هم نشد او اين روش را از گذشتگان خود گرفت و براى بازماندگان خويش ارث نهاد چه ، او نيز همچون ديگر امامان خاندان رسول ، در هر پيشروى يا عقب نشينى از مبدأ رسالت الهام و ارشاد مى يافت او بدين روش ، آزمايش شد و بدين آزمايش با بردبارى و متانت گردن نهاد و پيروز و سر بلند و پاكدامن از آن بيرون جست پليديهاى جاهليت هرگز او را نيالود و جامه ى سياه و ناپاك خود را بر قامت او نيار است .

    او اين روش را از صلح حديبي ( 5 ) - كه سياستى بود يادگار جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله - آموخت و آنرا همچون سرمشقى نيك آموز بكار برد در حديبيه نيز بعضى از ياران نزديك پيامبر ، او را بر اين صلح نكوهش كردند ، همچنانكه در ساباط ياران و دوستان نزديك امام حسن ولى تصميم راسخ او از اين نكوهش سستى نگرفت و سينه اش تنگ نشد .

    و پس از خود نيز اين خط مشى را همچون نمونه ای براى امامان نه گانه - پس از دو سرور جوانان بهشت - بيادگار گذاشت و آنان با الهام از اين نمونه ، سياست حكيمانه و مدبرانه ى خود را كه در هنگامه ى شرارتها با آرامش و متانت رهبرى مى شد ، انتخاب كردند در حقيقت اين روش ، گوشه ای از سياست هاشمى خاندان پيامبر است كه مبناى آن هميشه بر پيروزى حق بوده نه پيروزى شخص .

    امام حسن با اين صلح توانست در سر راه معاويه ، دشمن نهانى از خود او بسازد و بدست خود او وسائل سقوطش را فراهم كند و امكان يافت كه دژ آهنين بنى اميه را با سوهانى از خود ايشان ، قابل نفوذ سازد و در نتيجه پيروزى ايشان را بى اثر و بيهوده گرداند .

    طولى نكشيد كه نخستين ماده ى قابل انفجارى كه بوسيله ى امام حسن در شرائط صلح كار گذارده شده بود ، بدست خود معاويه منفجر گشت آنروزيكه قواى عراق در نخيله به سپاه معاويه پيوست ، وى در حالى كه مست باده ى پيروزى بود ، به خطبه برخاست : ( اى اهل عراق ! بخدا سوگند كه من بخاطر نماز و روزه و زكوه و حج با شما نجنگيدم ، جنگ من با شما فقط براى حكومت بود و خدا مرا به مقصودم رسانيد با آنكه شما نمى خواستيد .

    ! اينك بدانيد : تمام امتيازاتى كه به حسن بن على دادهام از هم اكنون زير پاى من است) ! و چون كار بيعت بپايان رسيد ، دوباره خطبه ای خواند و در آن از على ( عليه السلام ) ياد كرد و باو و امام حسن ناسزا گفت حسين بن على برخاست تا باو پاسخ گويد ، امام حسن باو گفت : ( درنگ كن ، برادرم) ! و سپس خود از جا برخاست و گفت : ( اى كه نام على را بردى ! من حسنم و پدرم على است : و تو معاويه ای و پدرت صخر است مادر من فاطمه است و مادر تو هند نياى من پيامبر است و نياى تو عتبه جده ى من خديجه است و جده ى تو فتيله .

    خدا لعنت كند از ما دو نفر آنرا كه نام و نشانش پست تر و اصل و تبارش ننگين تر و گذشته اش شرار تبارتر و سابقه ى كفر و نفاقش بيشتر است) ! و گروههای از اهل مسجد فرياد بر آوردند : آمين.

    از آن پس نيز سياست معاويه پى در پى با دست زدن بكارهاى مخالف كتاب و سنت و انجام منكرات دينى ، شكل واقعى خود را آشكار ساخت نمونه ای از خلافكاريهاى او عبارت است از : اعدام نيكمردان ، بباد دادن نواميس ، مصادره ى اموال ، به زندان انداختن آزادگان ، تبعيد اصلاح طلبان ، حمايت از عناصر فاسدى كه رجال دولت او را تشكيل ميدادند از قبيل : عمر و عاص ، مغيره بن شعبه ، خالد بن سعيد ، بسربن ارطاه ، ابن جندب ، ابن السمط ، مروان حكم ، ابن مرجانه ، ابن عقبه ، زياد بن سميه و ديگران و زياد بن سميه همانست كه معاويه نسبت او را با پدر شرعى اش عبيد نفى كرد و وى را به ابوسفيان پدر خود كه با مادر زياد روابط نامشروع داشت ، منتسب كرد تا بتواند باو عنوان برادرى خود را بدهد و او را بر شيعه ى عراق مسلط ساخت و بدست او آنچنان آتشى در عراق بر افروخت كه نميتوان به وصف در آورد : جوانانشان را كشت ، زنهايشان را به بردگى و بيكارى گرفت ، آنان را همچون رمه ى بى شبان در هر سو پراكنده ساخت ، خانه هايشان را آتش زد ، اموالشان را تصرف كرد و خلاصه ، به هر طور و از هر راه توانست از ظلم و اجحاف بانان خوددارى ننمود .

    آخرين جرمى كه معاويه مرتكب شد اين بود كه فرزند رسوا و بى آبرويش را بر گردن مسلمانان سوار كرد و دست او را در بازى با دين و دنياى مردم باز گذارد و از اين خلف پليد ، جناياتى همچون : واقعه ى عاشورا و قتل عام حره و سنگباران كعبه سر زد.

    اين آخرين جرم و جنايت معاويه بود كه با سر آغاز جرائم دوران حكومتش ، تناسبى بتمام داشت و در فاصله ى ميان آن سر آغاز و اين سر انجام ، بقدرى شرارتها و جنايتها و جرمهاى وى متراكم و فشرده بود كه آدمى بشگفت مىآيد كه چگونه اين دوران چند ساله توانست آن را در خود بگنجاند و چگونه اجتماع توانست آنرا تحمل كند ؟ ! اين فشار و شكنجه اگر بر عمر جهان و ميان همه ى جهانيان هم تقسيم مى شد ، باز طاقت فرسا بود و ميتوانست دنيا را به جهنمى سوزان تبديل سازد .

    به هر حال مهم اين است كه حوادث بعدى تماما خط مشى امام حسن را تفسير كرد و روشن ساخت مهمترين هدف امام حسن - عليه السلام - آن بود كه نقاب از چهره ى اين طاغوتهاى زمان بردارد و از تعبير شدن خوابى كه براى رسالت جدش پيامبر ديده بودند ، جلوگيرى كند و اين منظور بطور كامل بر آورده شد ، ماسك از صورت دزدان افتاد و كوس رسوای بنى اميه بر سر بازارها زده شد و خدا را بر اين نعمت سپاس به بركت اين تعبير بود كه برادرش سيدالشهداء توانست آن انقلاب بزرگ را كه روشنگر حقيقت و عبرت بخش خردمندان بود ، بوجود آورد .

    اين هر دو برادر - درود بر آنان ) دو روى يك رسالت بودند كه وظيفه و كار هر يك در جاى خود و در اوضاع و احوال خاص خود از نظر اهميت و هم از نظر فداكارى و از خود گذشتگى درست معادل و هموزن ديگرى بود .

    حسن از جان خود دريغ نداشت و حسين در راه خدا از او با گذشت تر نبود او جان خود را براى جهادى صامت و آرام نگاه داشت و چون فرصت و وقت موعود فرا رسيد ، شهادت كربلا پيش از آنكه حسينى باشد حسنى بود .

    از نظر خردمندان صاحب نظر ، روز ساباط امام حسن به مفهوم فداكارى بسى آميخته تر است تا روز عاشوراى امام حسين زيرا امام حسن در آنروز در صحنه ى فداكارى ، نقش يك قهرمان نستوه و پايدار را در چهره مظلومانه ى يك از پا نشسته ى مغلوب ، ايفا كرد .

    شهادت عاشورا بايندليل در مرتبه ى نخست ، حسنى بود و سپس حسينى كه حسن شالوده ى آنرا ريخته و وسائل آنرا فراهم آورده بود .

    پيروزى قاطع امام حسن متوقف بود بر اينكه با صبر و پايدارى حكيمانه اش ، حقيقت را بى پرده آشكار كند و در پرتو اين روشنى بود كه امام حسين توانست بان نصرت و پيروزى پر شكوه ابدى نائل آيد تو گوای آن دو گوهر پاك بر اين خط مشى همداستان شده بودند كه : نقش صبر و پايدارى حكيمانه از آن حسن باشد و نقش شورشگرى و قيام مردانه از آن حسين تا از اين دو نقش ، يك تاكتيك كامل با هدف و منظور واحدى بوجود آيد.

    پس از اين دو حادثه - حادثه ى ساباط و حادثه ى عاشورا - مردم وقتى به قضايا نظر افكندند در گروه امويان ، عصبيت جاهلى زشت و پليدى مشاهده كردند آنچنانكه اگر همه ى عصبيت هاى فرو مايه و ظالمانه بهم آيند ، از نظر ايجاد مخاطره براى اسلام و مسلمانان از آن كمتر باشند .

    مردم ، امويان را همچون بوزينگانى يافتند كه بر منبر رسول خدا بالا مى روند و با امت اسلامى با دندانى چون غول و با پنجه ای چون گرگ و با سيرتى چون عقرب روبرو مى شوند .

    در آنان ، همان چهره ى كريه موروثى را ديدند كه تربيت اسلام از شرارت آن سر موای نكاسته و مكارم محمدى از پستى و لئامت آن ذره ای نپيراسته است همان جگر خوراگى روز احد است كه كينه هاى ننگين اموى آنرا به جلادى وحشيانه ى روز عاشورا تبديل مى كند و بجای مى رسد كه بكشتن حسين قانع نمى شود تا بدن او را نيز پايمال سم ستوران ميسازد و بدين نيز اكتفا نمى كند تا بدن او را برهنه در بيابان سوزان ، در گذرگاه و حوش زمين و مرغان آسمان مى افكند و سر او و ياران و مردان خاندانش را بر سر نيزه تا شام ميبرد و باز بدين همه راضى نمى شود تا آزادگان وحى يعنى دختران پيامبر مكرم را همچون اسيران در شهرها مى گرداند ! .

    مردم ديدند كه حسن مسالمت كرد ولى اين مسالمت نتوانست او را از دستبرد آن وحشيگرى پست و پليد در امان بدارد و عاقبت معاويه از روى دشمنى و رذالت او را مسموم ساخت و حسين در آن هنگام كه زمينه را براى هشيار كردن و بر انگيختن روح آزادگى امت ، مهيا ديد ، قيام كرد ولى قيام وى نيز وحشيگرى اموى را از جرائمى كه از آنان سر ميزد ، باز نداشت و اين وحشيگرى تا دورترين مرز ممكن پيش رفت .

    طبيعى است كه آراء عمومى در پرتو اين آتش سوزنده و زوايا و اسرار تاريخ را بشكافد و از اينجا و آنجا با امعان نظر و هشيارى و واقع يابى ، موجبات انحراف از خاندان محمد را بيابد و با چشم دل ، آنرا ببيند و با گوش هوش ، نجواى آن را در صدر اول بشنود و فعاليت نهان و آشكار اين شيطان ستم پيشه ى اموى را در راه خاموش كردن فروغ آل محمد يا پوشيده داشتن آن از ديده ى امت اسلامى ، بشناسد .

    آرى ، ببركت حسن و حسين و به سر پنجه ى تدبير حكيمانه ى اين دو برادر ، همه ى نقطه هاى پوشيده و نهان بساط امويان و ياورانشان ، در ديدگاه افكار عمومى قرار گرفت .

    مردم دريافتند كه رابطه ى ميان باند اموى و اسلام ، رابطه ى يك عداوت آشتى ناپذير است چه ، اگر منظور و مقصود معاويه فقط حكومت بود نه دشمنى با اسلام ، كه با كناره گيرى حسن بمقصود خود نائل شده بود ، ديگر مسموم كردن حسن چرا ؟ و وارد آوردن انواع ظلم و بيداد چرا ؟ و وارد آوردن انواع ظلم و بيداد بر او و بر آزاد مردان و دوستان وى و كمر بستن به قلع و قمع آنان به چه دليل ؟ .

    و اگر قدرت و سلطنت تنها هدف بنى اميه بود ، با واقعه ى عاشورا حسين كه از سر راه اين هدف برداشته شد و يزيد بانچه كه ميخواست نائل گشت ، پس چرا از ادامه ى مظالم و جناياتش دست بر نداشت و با قساوتى بى نظير و سخت بيباكانه ، مهيب ترين قتل عامى را كه از وحشى ها و جلادى هاى تاريخ سراغ داريم ، با مردمى بى پناه مرتكب شد ؟ !.

    بدست آوردن و بيان نتايج منطقى اين محاكمه را واگذار مى كنيم بعهده ى آشنايان به گنجينه هاى قيمتى تاريخ و باخبران از سرچشمه هاى نور و دانش و ما خود در مقدمه ى كتاب : ( المجالس الفاخره فى ماتم العتره الطاهره) آن نتايج را با همه ى دلائل و شواهدش آورده ايم - رجوع كنيد - و در اينجا اكتفا مى كنيم به اشاره ای ديگر به آنچه در مورد هماهنگى ميان صلح حسن و قيام حسين و همكارى ميان اين دو پديده در بر انداختن نقاب از چهره ى زشت و كريه بنى اميه ، قبلا بيان كرديم و بار ديگر مى گوئيم : شهادت عاشورا در مرتبه ى نخست ، حسنى بود و در مرتبه ى بعد ، حسينى و از نظر ژرف بينان و انصاف گرايان ، روز ساباط با مفهوم فداكارى و جانبازى آميخته تر بود از روز عاشورا .

    و امتياز كشف اين حقيقت ، از آن مولا و پيشواى ما ، مهمتر امت و داناى اسرار امامان اهل بيت ، نماينده ى دين و راهبر مسلمين ، استاد شيخ راضى آل ياسين است كه مقام و مرتبه اش برتر باد .

    چه اينكه هيچيك از بزرگان دين ، در مورد اين موضوع مهم ، كوششى را كه او در فراهم آوردن اين كتاب منحصر بفرد و بى نظير مبذول داشت ، بكار نبرده است و اينك كتاب اوست : با اين اوج و سطح بلند كه در كتبخانه ى اسلام ، خلای را كه امت اسلامى سخت نيازمند پر شدن آن بود ، پر مى كند خداى بزرگ از جانب اين امت و امامانش و بپاس گرهای كه گشوده و نهفته های كه نمايانده و حقايقى كه بر ملاساخته ، بدو پاداشى - از بهترين پاداشهاى نيكوكاران - عطا كناد و در برترين جايگاههاى قربش مسكن دهاد ( با آنانكه تشريف نعمت يافته ى اويند از پيامبران و صديقان و شهيدان و شايستگان ، و چه نيكو رفيقانند ايشان ).

    ………………….

    پی نوشت ها

    1- اينها را ( زبير بن بكار) در كتاب ( الموفقيات) آورده و ( ابن حجر) در بخش اول ( الاصابه) در شرح حال ( حارث بن وهب) از او نقل كرده است.

    2- به شرحى كه مؤلف بزرگوار در كتاب توضيح داده است .

    3 - زيرا معاويه با اصرار تمام ، بدو پيشنهاد صلح مى كرد و براى قبول هر شرطى براى خدا و بنفع امت ، خود را آماده نشان ميداد ، حفظ جان امت را بيادش مىآورد اين پيشنهاد بطور علنى باطلاع هر دو جبهه رسيد و همه از آن آگاه شدند در حاليكه همه ميدانستند - هم امام حسن و هم معاويه و هم هر دو سپاه - كه اگر جنگ ادامه يابد پيروزى از آن معاويه خواهد بود در اينصورت اگر امام حسن بر ادامه ى جنگ اصرار مى ورزيد و سپس به آن سر انجام دچار مى شد هر كسى بخود حق ميداد كه او را توبيخ كند و درباره ى او از هر گونه سرزنش خوددارى نورزد .

    و اگر در آنروز امام حسن براى جنگ باين عذر متشبث مى شد كه : معاويه به شرائط صلح عمل نخواهد كرد يا اينكه او نميتواند امين بر جان و دين ملت باشد ، كسى اين عذر را از او نمى شنيد چه ، اظهار آمادگى معاويه براى قبول هر قيد و شرط ، همه را فريب داده بود در آنروز هنوز چهره ى زشت امويان آنچنان بى پرده و آشكار نبود كه بتواند به قبول نظر امام حسن كمك كند يا معاويه را منكوب سازد زيرا همانطور كه گفتيم ، عامه ى مردم باو به نظر يك مسلمان با سابقه مى نگريستند و در اين خصوص سخت تحت تاثير تبليغات دستگاه معاويه بودند ولى در روزگار سيدالشهداء اين پرده ى فريب از هم دريده بود و بدينجهت فداكارى و جانبازى او ميتوانست در زمينه ى يارى حقيقت و اهل حقيقت آثار جاويدى بگذارد و گذارد و خدا را سپاس در اين باره به فصل چهاردهم همين كتاب رجوع كنيد.

    4- مطالب مربوطه به متن عهد نامه و شرايط آن و ميزان حرمتى را كه معاويه نسبت به هر شرط نگاه داشت ! در فصول اين كتاب مطالعه كنيد.

    5 - در سال ششم هجرى ، پيغمبر به عزم زيارت خانه ى خدا با هزار و چهارصد تن مسلمان روانه ى مكه شد در محلى بنام ( حديبيه) قريش ، راه بر پيغمبر گرفتند و از ورود مسلمانان به مكه جلوگيرى كردند پيغمبر قاصدى به مكه فرستاد تا با قريش در اين باره گفتگو كند و چون قاصد او را محبوس ساختند و شايعه ى كشته شدنش به پيغمبر رسيد ، آنحضرت عزم جنگ كرد و از مسلمانان ميثاق و بيعت بر جانبازى گرفت ( اين بيعت را بيعه الرضوان ناميده اند ) قريش به اعتذار برخاستند و نگهدارى قاصد پيغمبر را كار سفيهان قوم شمردند و سپس ميان رسول خدا و قرشيان پيمان صلحى بسته شد كه يكى از موادش مراجعت مسلمانان به مدينه بود پيغمبر دستور ( قربانى) و ( سر تراشيدن) داد كه ( بمعناى تمام شدن احرام و خاتمه ى كار حج يا عمره است ) مسلمانان از صلح سخت بر آشفتند و حتى اين دستور را نخست اطاعت نكردند و يكى از مسلمانان صريحا به پيغمبر درباره ى صلح اعتراض كرد ولى پس از مراجعت به مدينه كم كم نتائج درخشان اين صلح پديدار شد و مصلحت بزرگى كه بر آن مترتب بود ظاهر گشت اين مصلحت ، آزادى مسلمانان در نشر اسلام و امكان آشنا ساختن كفار با اسلام بود گفته اند كه تا دو سال پس از قرار داد ( حديبيه) عده ى كسانيكه اسلام آوردند از همه ى كسانيكه در ظرف سالهاى پيش ، اسلام آورده بودند بيشتر بود ( مترجم ).

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:16:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پیش گفتار   ...

    مقدمه

    نام خدا

    اينك كه با فراهم آمدن ترجمه ى اين كتاب پر ارزش و نامى ، جامعترين و مستدل ترين كتاب درباره ى ( صلح امام حسن) در اختيار فارسى زبانان قرار ميگيرد ، اينجانب يكى از آرزوهاى ديرين خود را بر آورده مى يابم و جبهه ى سپاس و شكر بر آستان لطف و توفيق پروردگار مى سايم .

    ……..

    پيش از اينكه به ترجمه ى اين كتاب بپردازم ، مدتها در فكر تهيه ى نوشته ای در تحليل موضوع صلح امام حسن بودم و حتى پاره ای يادداشتهاى لازم نيز گرد آورده بودم ، ولى سپس امتيازات فراوان اين كتاب مرا از فكر نخستين بازداشت و به ترجمه ى اين اثر ارزشمند وادار كرد مگر كه جامعه ى فارسى زبان نيز چون من از مطالعه ى آن بهره گيرد و هم براى اولين بار درباره ى اين موضوع بسى با اهميت ، كتابى از همه و جامع ، در معرض افكار جويندگان و محققان قرار گيرد.

    درباره ى كتاب و مؤلف آن هر چه بنويسم ، به شيوای وارج نوشته ى سيد شرف الدين عاملى - آن شرف دين و آبروى مسلمين - نخواهد بود كه در معرفى ايندو ، به راستى و درستى و انصاف سخن رانده و بيش از آن حد من نيست و اينك گفتار آن بزرگ در طليعه ى كتاب حاضر :

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:16:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شعر/ مدح امام حسن(ع)   ...

     

     

     شاعر: ناشناخته

    سروده:


    از بس که حُسن نام تو شد مشق جوهرم
    عطر بقیع می وزد از باغ دفترم
    شوق بهشت سهم بقیه، ز من مخواه
    از گندم مزار شما ساده بگذرم
    مسکین، یتیم، اسیر، همه زود آمدند
    مثل همیشه در صف این خانه آخرم
    نقش است بر کتیبه خلقت هو الکریم
    ثبت است بر جریده عالم هو الکرم
    من خواب دیده ام پس از آبادی بقیع
    نذر ضریح توست النگوی مادرم
    آنقدر حلقه بر در این خانه کوفتم
    حالا خودم کلون قدیمی این درم
    گفتند سائلان که پس از تو کجا رویم
    گفتی که این شما و سرای برادرم
    این ها دو واژه اند که با هم غریبه اند
    بر صفحه چون دو خط موازی: حسن، حرم

    موضوعات: میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام  لینک ثابت



     [ 02:13:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حديث گهربار   ...

    40 - قالَ عليه السلام : اءكْيَسُ الْكَيِّسِ التُّقى ، وَ اءحْمَقُ الْحُمْقِ الْفُجُورَ، الْكَريمُ هُوَ التَّبَرُّعُ قَبْلَ السُّؤ الِ.(102)

    ترجمه :

    فرمود: زيرك ترين و هوشيارترين افراد، شخص باتقوا و پرهيزكار مى باشد؛ اءحمق و نادان ترين افراد، كسى است كه تبه كار و اهل معصيت باشد؛ گرامى ترين و باشخصيّت ترين افراد، آن كسى است كه به نيازمندان پيش از اظهار نيازشان ، كمك نمايد.

    موضوعات: چهل حديث از إ مام حسن مجتبى عليه السلام  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1395-03-27] [ 11:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حديث گهربار   ...

    39 - قالَ عليه السلام : وَاعْمَلْ لِدُنْياكَ كَاءنَّكَ تَعيشُ اءبَدا، وَاعمَلْ لاَِّخِرَتِكَ كَاءنّكَ تَمُوتُ غدَا.(101)

    ترجمه :

    فرمود: در دنيا چنان برنامه ريزى كن - از نظر اقتصاد و صرفه جوئى و… - مثل آن كه مى خواهى هميشه دوام داشته باشى ، و نسبت به آخرت به نوعى حركت و كار كن مثل اين كه فردا خواهى مُرد.

    موضوعات: چهل حديث از إ مام حسن مجتبى عليه السلام  لینک ثابت



     [ 11:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حديث گهربار   ...

    38 - قالَ عليه السلام : إ نَّ الدُّنْيا فى حَلالِها حِسابٌ، وَفى حَرامِها عِقابٌ، وَفِى الشُّبَهاتِ عِتابٌ، فَاءنْزِلِ الدُّنْيا بِمَنْزَلَةِ الميتَةِ، خُذْمِنْهاما يَكْفيكَ.(100)

    ترجمه :

    فرمود: چيزهاى دنيا اگر حلال باشد حساب و بررسى مى شود و اگر از حرام به دست آيد عذاب و عقاب دارد و اگر حلال و حرام آن معلوم نباشد سختى و ناراحتى خواهد داشت .

    پس بايد دنيا (و موجوداتش ) را همچون ميته و مردارى بشناسى كه به مقدار نياز و اضطرار از آن استفاده كنى .

    موضوعات: چهل حديث از إ مام حسن مجتبى عليه السلام  لینک ثابت



     [ 11:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم