در زمان هاى گذشته ، در بنى اسرائيل مرد عاقل و ثروتمندى زندگى مى كرد. او سه تا پسر داشت يكى از آنها از زن پاكدامن و پرهيزگار به دنيا آمده بود و به خود مرد خيلى شباهت داشت و دوتاى دگير از زن ناصالحه .

هنگامى كه مرد خود را در آستانه مرگ ديد به فرزندانش گفت :

اين همه سرمايه و ثروت كه من دارم فقط براى يكى از شماست .

پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا كرد منظور پدر من بودم .

پسر دومى گفت :

نه ! منظور پدر من بودم . پسر كوچك تر نيز همين ادعا را كرد.

براى حل اختلاف پيش قاضى رفتند و ماجرا را براى قاضى توضيح دادند.

قاضى گفت :

در مورد قضيه شما من مطلبى ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآيم و اختلافتان را حل كنم . شما پيش سه برادر كه در قبيله بنى غنام هستند برويد، آنان درباره شما قضاوت كنند.

سه برادر با هم نزد يكى از برادران بنى غنام رفتند. او را پيرمرد ناتوان و سالخورده ديدند و ماجراى خودشان را به او گفتند.

وى در پاسخ گفت :

نزد برادرم كه سن و سالش از من بيشتر است برويد و از او بپرسيد.

آنها پيش برادر دومى آمدند، مشاهده كردند او مرد ميان سالى است و از لحاظ چهره جوانتر از اولى است .

او هم آنان را به برادر سومى كه بزرگتر از آنان بود راهنمايى كرد.

هنگامى كه پيش ايشان آمدند، ديدند كه وى در سيما و صورت از آن دو برادر كوچكتر است . نخست از وضع حال آنان پرسيدند (كه چگونه برادر كوچكتر، پيرتر و برادر بزرگتر جوانتر است ؟) سپس داستان خودشان را مطرح كردند.

او در پاسخ گفت :

اين كه برادر كوچكم را اول ديديد او زنى تندخو و بداخلاق دارد كه پيوسته او را ناراحت مى كند و شكنجه مى دهد، ولى وى در برابر اذيت و آزارش ‍ شكيبايى مى كند، از ترس اين كه مبادا گرفتار بلايى ديگرى گردد كه نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از اين رو او در سيما شكسته و پيرتر به نظر مى رسد.

اما برادر دومى ام همسرى دارد كه گاهى او را ناراحت و گاهى خوشحال مى كند، بدين جهت نسبت به اولى جوانتر مانده است .

اما من همسرى دارم كه هميشه در اطاعت و فرمانم مى باشد، هميشه مرا شاد و خوشحال نگاه مى دارد. از آن وقتى كه با ايشان ازدواج كرده ام تاكنون ناراحتى از جانب او نديده ام ، جوانى من به خاطر او است .

اما داستان پدرتان ! شما هم اكنون برويد و قبر او را بشكافيد و استخوانهايش ‍ را خارج كنيد و بسوزانيد، سپس بياييد درباره شما قضاوت كنم و حق را از باطل جدا سازم .

فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تا گفته هاى ايشان را انجام دهند.

هر سه برادر با بيل و كلنگ وارد قبرستان شدند، وقتى كه دو برادر تصميم گرفتند كه قبر پدرشان را بشكافند، پسر كوچكتر گفت :

قبر پدر را نشكافيد من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمايم . پس از آن برادران نزد قاضى برگشتند و قضيه را به او گفتند.

وى پاسخ داد:

اين كار شما در اثبات مطلب كافى است ، برويد مال را نزد من بياوريد.

امام محمد باقر عليه السلام مى فرمايد:

هنگامى كه مال را آوردند قاضى به پسر كوچك گفت :

اين ثروت مال تو است . زيرا اگر آنان نيز پسران او بودند، مانند تو از شكافتن قبر پدر شرم و حيا مى كردند.(110)

110- بحار: ج 14، ص 490، و ج 103، ص 233، و ج 104، ص 296.

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]