حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 95
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1416
  • 1 ماه قبل: 9869
  • کل بازدیدها: 2386320





  • رتبه






    کاربران آنلاین

  • نویسنده محمدی


  •   اسراف ممنوع   ...

    ابان پسر تلغب نقل مى كند:

    امام صادق عليه السلام فرمود:

    ابان ! تو گمان مى كنى خداوند به كسى كه مال و ثروت داده ، به خاطر مقام و منزلت او در پيشگاه خدا بوده و او را خداوند دوست مى دارد؟

    و كسى را كه از عطاى خود محروم ساخت و زندگيش در تنگنا است ، به خاطر اين است كه او در نزد خدا بى ارزش است و خداوند او را دوست ندارد؟

    هرگز چنين نيست . زيرا ثروت و مال از آن خداست ، به عنوان امانت در اختيار مردم مى گذارد و آنان را آزاد گذاشته كه از روى ميانه روى بخورند و بياشامند و لباس تهيه نموده و ازدواج كنند و براى خود وسيله سوارى تهيه كرده و زندگى را به طور اقتصادى بگردانند.

    و هرگاه از مخارج معمولى اضافه آمد، از مستمندان و مؤ منان دستگيرى نموده و مشكلات زندگى آنان را برطرف سازند.

    هر كس در مال خداوند اين چنين شرعى و ميانه روى رفتار كند، هر اندازه استفاده نمايد و هر كارى انجام دهد، بر وى حلال است .

    هر آنچه مى خورد و مى آشامد و سوارى تهيه مى كند و ازدواج مى نمايد بر او حلال است .

    و كسى كه اسراف نموده و در موارد خلاف خروج مى كند برايش حرام خواهد بود.

    آنگاه فرمود:

    - اسراف نكنيد! چون خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد.

    اى ابان ! تو فكر مى كنى خداوند از كرم و فضل خود به كسى به عنوان امانت مالى مى دهد او مى تواند اسبى به ده هزار درهم بخرد در صورتى كه اسب بيست درهمى هم او را كفايت مى كند و يا كنيزى به هزار دينار بخرد با اين كه بيست دينارى او را كافى است ؟

    سپس فرمود:

    زياده روى نكنيد خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد.(52)

    52- بحار، ج 75، ص 305 و ج 79، ص 304.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سخن منطقى   ...

    منصور دوانيقى (خليفه عباسى ) به امام صادق عليه السلام نوشت : چرا مانند ديگران نزد ما نمى آيى و با ما نمى نشينى ؟

    امام عليه السلام در پاسخ نوشت :

    ما از دنيا چيزى نداريم كه براى آن از تو بترسيم و تو نيز از فضايل و امور آخرت چيزى ندارى كه به خاطر آن به تو اميدوار باشيم ، نه تو در نعمتى هستى كه بيايم به تو تبريك بگويم و نه خود را در بلا و مصيبت مى بينى كه بيايم به تو تسليت دهم . پس چرا نزد تو بيايم ؟!

    منصور نوشت :

    بياييد ما را نصيحت كنيد!

    امام عليه السلام جواب داد:

    هر كس اهل دنيا باشد تو را نصيحت نمى كند و هر كس اهل آخرت باشد نزد تو نخواهد آمد.(51)

    51- بحار، ج 47، ص 184.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      درجات دهگانه ايمان   ...

    عبدالعزيز قراطيسى مى گويد:

    امام صادق عليه السلام به من فرمود:

    اى عبدالعزيز! ايمان ده درجه دارد، مانند نردبان كه ده پله دارد و همانند نردبان بايد پله پله از آن بالا رفت .

    كسى كه در درجه دوم است ، نبايد از كسى كه در درجه اول مى باشد، انتقاد كند و بگويد: تو ايمان ندارى .

    و آدمى كه در درجه اول ايمان است ، بايد به روش خود ادامه دهد تا برسد به آن كس كه در درجه دهم است .

    اى عبدالعزيز! كسى كه ايمانش در مرتبه پايين تر از توست او را بى ايمان ندان ! تا كسى كه ايمانش بالاتر از توست ، تو را بى ايمان نداند.

    وقتى كه ديدى كسى پايين تر از توست او را با مهر و محبت به درجه خود برسان و چيزى را كه تاب و تحمل آن را ندارد، بر او تحميل مكن ! تا او را بشكنى و اين كار خوب نيست . زيرا هر كس دل مؤ منى را بشكند بر او واجب است شكستگى دل او را جبران كند.

    آنگاه فرمود:

    مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ايمان (كه بالاترين درجات ايمان است ) قرار داشت .(50)

    50- بحار، ج 22، ص 250.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نفهم ترين انسان   ...

    امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

    اگر شرابخوار به خواستگارى آمد نبايد او را پذيرفت ، چون صلاحيت ازدواج ندارد، سخنانش را نبايد تصديق نمود، هرگاه براى كسى واسطه شود نبايد او را قبول نمود. و نمى توان به او اعتماد كرد، هر كس به شرابخوار امانتى بسپارد چنانچه از بين برود، خداوند به صاحب امانت پاداشى نمى دهد و امانت از دست رفته او را جبران نمى كند.

    سپس فرمود: مايل بودم شخصى را سرمايه بدهم براى تجارت به كشور يمن برود، خدمت پدرم حضرت امام باقر عليه السلام رسيدم و عرض ‍ كردم :

    مى خواهم به فلانى براى تجارت سرمايه بدهم ، نظر شما چيست ؟ صلاح است يا نه ؟

    فرمود:

    مگر نمى دانى او شراب مى خورد؟

    گفتم :

    از بعضى از مؤ منين شنيده ام مى گويند او شراب مى خورد.

    فرمود: سخنان آنان را تصديق كن ! چون خداوند درباره پيامبر مى فرمايد: پيغمبر به خدا ايمان دارد و مؤ منين را تصديق مى نمايد، بنابراين شما بايد مؤ منين را تصديق كنى .

    آنگاه فرمود:

    اگر سرمايه را در اختيار او بگذارى ، سرمايه نابود شود و از بين برود خدا تو را نه اجر مى دهد و نه امانتت را جبران مى كند.

    گفتم :

    براى چه ؟

    فرمود: خداوند مى فرمايد:

    لا تؤ توا السفهاء اموالكم التى جعل الله لكم قياما (48)

    اموالى را كه خداوند آن را مايه زندگيتان قرار داده به نادانان ندهيد.

    آيا نادانتر از شرابخوار وجود دارد؟

    پس از آن فرمود:

    بنده تا شراب نخورده هميشه در پناه خدا است و در سايه لطف او اسرارش ‍ پرده پوش مى شود.

    هنگامى كه شراب خورد سرش را فاش مى كند و او را در پناه خود نگه نمى دارد.

    در اين صورت گوش ، چشم ، دست و پاى چنين شخص ، هر كدام شيطان است او را به سوى هر زشتى مى برد و از هر خوبى باز مى دارد.(49)

    48- سوره نساء: آيه 5.

    49- بحار، ج 103، ص 84.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حساسترين سخن در آخرين لحظه زندگى   ...

    ابوبصير مى گويد:

    پس از وفات امام صادق عليه السلام من به خانه آن حضرت رفتم تا به همسرش (حميده ) تسليت بگويم ، وقتى آن بانو مرا ديد گريست من هم گريه كردم .

    سپس گفت :

    اى ابوبصير! اگر در لحظات آخر عمر امام در كنارش بودى قضيه عجيبى را مشاهده مى كردى .

    گفتم :

    چه قضيه اى ؟

    گفت :

    دقايق آخر عمر امام بود كه ناگهان چشمان مباركش را باز كرد و فرمود:

    همين الان تمام خويشان و نزديكان مرا حاضر كنيد! ما همه را جمع كرديم ، به طور كه كسى از خويشان و نزديكان امام باقى نماند.

    حضرت نگاهى به آنان كرد و فرمود:

    كسانى كه نماز را سبك مى شمارند هرگز شفاعت ما به آنان نخواهد رسيد ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلاة (47)

    47- بحار: ج 6، ص 154 و ج 44، ص 297.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام صادق (ع ) و تجارت منصفانه   ...

    امام عليه السلام غلامى به نام مصادف داشت هزار دينار به او داد براى تجارت به كشور مصر برود.

    غلام با آن پول كالاى خريد و با بازرگانان ديگر كه از همان كالا خريده بودند به سوى مصر حركت كردند، همين كه نزديك مصر رسيدند با كاروانى كه از مصر باز مى گشتند، رو به رو شدند و از آنان وضعيت كالاى خود را كه نيازمنديهاى عمومى بود - از لحاظ بازار مصر- پرسيدند.

    در پاسخ گفتند:

    كالاى شما در مصر كمياب است و بازار خوبى دارد.

    غلام و همراهانش از كمبود متاعشان در مصر و نيز نياز مردم به آن ، آگاه گشتند. و با يكديگر هم قسم شدند و پيمان بستند، كه متاع را با سودى كمتر از صد در صد نفروشند.

    وقتى كه وارد مصر شدند، مطابق پيمان خود بازار سياه به وجود آوردند و كالا را به دو برابر قيمتى كه خريده بودند، فروختند.

    غلام با هزار دينار سود خالص به مدينه بازگشت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت به امام صادق عليه السلام تسيلم نمود و عرض كرد:

    فدايت شوم ! يكى از كيسه ها اصل سرمايه است كه شما به من داديد و ديگرى سود خالص تجارت است .

    امام فرمود: اين سود زيادى است ، بگو ببينم چگونه اين را بدست آوردى ؟

    مصادف گفت : قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر آگاه شديم كه كالاى ما در آنجا كمياب است ، هم قسم شديم و پيمان بستيم كه به كمتر از صد در صد سود خالص نفروشيم و همين كار را كرديم .

    امام گفت : سبحان الله ! شما با ايجاد بازار سياه به زيان گروهى از مسلمانان هم قسم مى شويد كه كالايتان را به سودى كمتر از صد در صد خالص ‍ نفروشيد؟

    نه ! من همچو تجارت و سودى را نمى خواهم .

    آنگاه يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود:

    اين اصل سرمايه من و ديگرى را نپذيرفت ، فرمود: اين سود - كه با بى انصافى بدست آمده - نيازى به آن ندارم .

    سپس فرمود: اى مصادف ! با شمشير جنگيدن ، از كسب حلال آسان تر است ، به دست آوردن مال از راه حلال بسيار سخت و دشوار است .(46)

    46- بحار: ج 47، ص 59.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مردى از برزخ   ...

    ابو عتيبه مى گويد:

    در محضر امام باقر عليه السلام بودم جوانى وارد شد.

    عرض كرد:

    من اهل شام هستم دوستار شما بوده و از دشمنانتان بيزارم ولى پدرم دوستان بنى اميه بود و جز من اولادى نداشت .

    او مايل نبود اموالش به من برسد، بدين جهت همه را در جايى مخفى كرد. پس از فوت او هر چه جستجو كردم ، مالش را پيدا نكردم .

    حضرت فرمود:

    دوست دارى او را ببينى و محل پولها را از خودش بپرسى ؟

    عرض كردم :

    بلى ! به خدا سوگند! شديدا فقير و نيازمندم .

    امام عليه السلام نامه اى را نوشت و مهر كرد آنگاه فرمود:

    امشب با اين نامه به قبرستان بقيع مى روى ، وسط قبرستان كه رسيدى صدا مى زنى يا ((درجان !)) يا ((درجان !))

    شخصى نزد تو خواهد آمد، نامه را به ايشان بده و بگو من از طرف امام محمد باقر عليه السلام آمده ام . او پدرت را مى آورد سپس هر چه خواستى از پدرت بپرس !

    آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقيع رفت و دستورات حضرت را انجام داد.

    ابو عتيبه مى گويد:

    من اول صبح خدمت امام محمد باقر رسيدم تا ببينم آن مرد شب گذشته چه كرده است .

    ديدم او در خانه ايستاده و منتظر اجازه ورود است . اجازه دادند من هم با ايشان وارد شدم .

    به امام عليه السلام عرض كرد:

    ديشب رفتم هر چه فرموده بوديد انجام دادم ، درجان را صدا زدم وى آمد به من گفت :

    همين جا باش تا پدرت را بياورم .

    ناگاه مرد سياه چهره اى را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهى قيافه اش را دگرگون ساخته بود.

    درجان گفت :

    اين مرد پدر تو است .

    از او پرسيدم :

    تو پدر من هستى ؟

    پاسخ داد: آرى !

    گفتم :

    چرا قيافه ات اين چنين تغيير يافته ؟

    جواب داد:

    فرزندم من دوستدار بنى اميه بودم و آنان را بهتر از اهل بيت مى دانستم به اين جهت خداوند مرا عذاب كرد و به چنين روزگار سياهى گرفتار شدم و چون تو از پيروان اهل بيت پيغمبر بودى ، از تو بدم مى آمد، لذا ثروتم را از تو پنهان كردم . اما امروز از اين عقيده پشيمانم .

    پسرم ! به باغى كه داشتم برو و زير درخت زيتون را بكن پولها را درآور كه مجموعا صدهزار درهم است . پنجاه هزار دهم آن را به امام محمد باقر تقديم كن و پنجاه هزار درهم ديگر آن را خودت خرج كن !(45)

    45- بحار: ج 47، ص 245.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام باقر(ع ) نورى درخشان   ...

    ابوبصير مى گويد:

    در محضر امام محمد باقر وارد مسجد شدم ، مردم در رفت و آمد بودند. حضرت به من فرمود:

    از مردم بپرس مرا مى بينند؟

    من به هركس كه رسيدم پرسيدم :

    امام باقر را ديده اى ؟

    مى گفت :

    نه ! با اينكه همانجا ايستاده بود.

    در اين وقت ابو هارون مكفوف (نابينا) وارد شد.

    امام عليه السلام فرمود:

    اكنون از ابو هارون بپرس كه مرا مى بيند يا نه ؟

    من از او پرسيدم :

    امام باقر را ديده اى ؟

    پاسخ داد: آرى !

    آنگاه به حضرت اشاره كرد و گفت :

    مگر نمى بينى امام اينجا ايستاده است .

    پرسيدم :

    از كجا فهميدى ؟ (تو كه نابينا هستى .)

    پاسخ داد:

    چگونه ندانم با اينكه امام نورى درخشان است ؟(44)

    آرى حقيقت را با چشم ديگرى بايد ديد.

    44- بحار: ج 46، ص 243.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      او را مكه و منى مى شناسد   ...

    در يكى از سالها هشام پسر عبدالملك (دهمين خليفه عباسى ) در مراسم حج شركت كرد و مشغول طواف خانه خدا گرديد وقتى كه خواست حجرالاسود را لمس كند، به واسطه ازدحام جمعيت نتوانست حجرالاسود را دست بمالد. در آنجا منبرى برايش گذاشتند، او بالاى منبر نشست مردم شام اطرافش را گرفتند.

    هشام مشغول تماشاى طواف كنندگان بود كه ناگاه امام على بن الحسين (امام سجاد) آمد در حالى كه لباس احرام به تن داشت و زيباترين و خوش اندام و خوشبوترين مردم بود و اثر سجده در پيشاپيش به روشنى ديده مى شد. امام با كمال آرامش به طواف پرداخت و در هاله اى از عظمت و شكوه ، به نزديك حجرالاسود رسيد.

    مردم خود به خود به احترام حضرت راه باز كردند. امام به آسانى حجرالاسود را استلام كرد - دست ماليد - هشام از ديدن عظمت حضرت و احترام مردم به امام سجاد خيلى ناراحت شد.

    مردى از اهالى شام رو به هشام كرد و گفت :

    اين شخص كيست كه چنين مورد احترام مردم است !؟

    هشام به خاطر اين كه مردم شام حضرت را نشناسند و به او علاقمند نشوند با اين كه امام را مى شناخت ، گفت :

    او را نمى شناسم .

    فرزدق شاعر آزاده ، آنجا حضور داشت . بدون پروا گفت :

    اما من او را به خوبى مى شناسم .

    مرد شامى گفت :

    اى ابوفراس اين شخص كيست ؟

    فرزدق با كمال شهامت درباره شناساندن امام سجاد عليه السلام قصيده زيبايى سرود كه مضمون چند بيت آن چنين است :

    اين مرد كسى است كه سرزمين مكه جاى پاى او را مى شناسند.

    خانه كعبه ، بيرون و درون حرم نيز او را مى شناسند.

    اين فرزند بهترين بندگان خدا است .

    اين انسان پرهيزكار و پاك و پاكيزه ، نشانه خداوند در روى زمين است .

    اين شخص كسى است كه پيغمبر برگزيده (محمد) پدر اوست كه خداوند همواره بر او درود مى فرستد.

    اگر ((ركن )) مى دانست چه كسى به بوسيدن او آمده است .

    بى درنگ خود را به زمين مى انداخت تا خاك پاى او را ببوسد

    نام اين آقا ((على )) است و رسول خدا پدرش مى باشد كه نور هدايتش ‍ امتها را از گمراهى نجات داد.

    اين كسى است كه عمويش جعفر طيار است و عموى ديگرش حمزه شهيد، همان شيرمردى كه به دوستى او قسم مى خورند.

    اين فرزند بانوى بانوان فاطمه است .

    و فرزند جانشين پيغمبر، همان كس كه در شمشير او براى كفار عذاب نهفته است .

    پرسش شما از اين شخص كيست ؟ هرگز به او ضرر نمى زند.

    زيرا كه همه از عرب و عجم او را مى شناسند.(42)

    هشام از اشعار فرزدق ، چنان خشمگين شد كه گفت : چرا چنين اشعارى درباره ما نگفتى ؟

    فرزدق در جواب گفت :

    تو نيز جدى مانند جد او و پدرى مثل پدر او و مادرى چون مادر وى داشته باش تا درباره تو چنين قصيده اى بگويم .

    به دنبال آن دستور داد حقوق او را قطع كردند.

    و نيز فرمان داد، فرزدق را به غسفان - محلى است بين مكه و مدينه - تبعيد كرده و در آنجا زندانى كنند.

    امام سجاد عليه السلام از اين جريان باخبر شد، دوازده هزار درهم برايش ‍ فرستاد و فرمود:

    ما را معذور بدار اگر بيش از اين امكان داشتم بيشتر مى فرستادم .

    فرزدق نپذيرفت و پيغام داد:

    اى فرزند رسول خدا! من اين قصيده را به خاطر خشم و ناراحتيم كه براى خدا بود، سرودم .

    هرگز در مقابل آن چيزى نمى پذيرم و مبلغ را محضر امام فرستاد.

    امام سجاد عليه السلام مبلغ را دومين بار فرستاد و فرمود:

    تو را به حقى كه من در گردن تو دارم اين مبلغ را بپذير! خداوند از نيت قلبى و ارادت باطنى تو نسبت به خانواده ما آگاه است . آنگاه فرزدق قبول كرد.(43)

    42-

    هذا الذى تعرف البطحاء وطائه

    و البيت يعرفه و الحل و الحرم

    هذا ابن خير عباد الله كلهم

    هذا التقى النقى الطاهر العلم

    هذا الذى احمد المختار والده

    صلى عليه الهى ما جرى القلم

    لو يعلم الركن من حاء يلثمه

    لخر يلثم منه ما وطى القدم

    هذا على رسول الله والده

    امست بنور هداه تهتدى الامم

    هذا الذى عمه الطيار جعفر

    المقتول حمزة ليث حبه قسم

    هذا ابن سيدة النسوان فاطمة

    و ابن الوصى الذى فى سيفه نقم

    و ليس قولك : من هذا؟ بضائره

    العرب تعرف من انكرت و العجم

    اين قصيده زيبا بيش از چهل بند است كه تمامى آن در بحار 46 موجود است . به خاطر رعايت اختصار چند بيت در اينجا آورديم .

    43- بحار، ج 46، ص 125.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سردار عاقبت به خير   ...

    عده اى از مردم كوفه نقل مى كنند:

    ما در كاروان زهيربن قين بوديم ، همزمان با بيرون آمدن امام حسين عليه السلام از مكه ، به سوى كوفه حركت كرديم ، از ترس بنى اميه ، نمى خواستيم با كاروان حسين در يك منزل توقف كرده و با امام حسين ملاقات كنيم ، هر وقت كاروان امام حسين حركت مى كرد ما مى ايستاديم و هنگامى كه توقف مى كرد، ما حركت مى كرديم .

    از قضا در يكى از منزلگاه ها كاروان امام حسين توقف كرده بود، ما نيز ناچار در آنجا فرود آمديم . در اين ميان نشسته بوديم و غذا مى خورديم ناگهان فرستاده امام حسين وارد شد و سلام كرد و گفت :

    زهير! امام حسين تو را مى خواهد.

    ما همگى از اين پيشآمد مبهوت شديم و زهير اندكى به فكر فرو رفت ، ناگاه همسرش به زهير گفت :

    سبحان الله ! اى زهير! در مقابل دعوت فرزند پيغمبر درنگ مى كنى ؟ چه مى شود كه نزد او بروى و سخنانش را بشنوى و برگردى ؟

    زهير پس از سخن شجاعانه همسرش تكانى خورد و برخاست و به خدمت امام حسين رفت ، چيزى نگذشت شاد و خندان برگشت ، به طورى كه صورتش برافروخته شده بود. دستور داد خيمه او را برچينند و اسباب و وسايل او را به سوى كاروان امام حسين ببرند.

    سپس به همسرش گفت :

    تو را طلاق دادم و مى توانى نزد خويشان خود بروى ، زيرا من دوست ندارم به خاطر من صدمه ببينى و من تصميم دارم فداى امام حسين شوم .

    سپس اموال او را به عموزاده اش سپرد تا به خويشان وى تحويل دهد. در اين وقت آن بانو اشك ريزان زهير را وداع كرد و گفت :

    خداوند به تو خير عنايت كند و تمنا دارم مرا روز قيامت نزد جد حسين عليه السلام ياد كنى .

    آنگاه به همراهان گفت :

    هر كس مايل است همراه من بيايد وگرنه اينجا آخرين ديدار من با شما است . اما داستانى برايتان بگويم :

    به جنگ روميان كه رفته بوديم ، در جنگ دريايى به خواست خدا، ما پيروز شديم و غنائم بسيار به دست ما آمد. سلمان كه با ما بود پرسيد:

    آيا از اين غنيمتها كه خداوند نصيبتان كرد خوشنوديد؟

    گفتيم : آرى ! البته كه خوشنود هستيم .

    گفت :

    پس چقدر خوشحال خواهيد بود هنگامى كه سرور جوانان آل محمد - امام حسين - را درك كنيد و در ركابش بجنگيد؟ جهاد در ركاب او مايه سعادت دنيا و آخرت است .

    پس از آن با همه وداع كرد و در صف ياران حسين عليه السلام قرار گرفت .(41)

    41- بحار: ج 44، ص 371 و 372.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.