حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 185
  • دیروز: 438
  • 7 روز قبل: 1510
  • 1 ماه قبل: 9938
  • کل بازدیدها: 2386320





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • سعید رضایی
  • نویسنده محمدی


  •   نيكان در كام آتش بدان   ...

    شخصى به نام جعفرى نقل مى كند:

    حضرت ابوالحسن عليه السلام به من فرمود:

    چرا تو را نزد عبدالرحمن مى بينم ؟

    گفتم :

    او دايى من است .

    حضرت فرمود:

    او درباره خداوند حرفهاى نادرست مى گويد و به جسم بودن خدا قايل است . بنابراين ، يا با او همنشين باش ما را ترك كن ! يا با ما همنشين باش از او دورى كن ! زيرا هم با ما همنشين باشى ، هم با او ممكن نيست . چه اينكه او داراى عقيده فاسد است .

    عرض كردم :

    او هر چه مى خواهد بگويد وقتى كه من به گفته او معتقد نباشم ، در من چه تاءثيرى مى تواند بگذارد.

    امام عليه السلام فرمود:

    آيا نمى ترسى كه بر او عذابى نازل شود، هر دو يكجا گرفتار شويد؟ سپس ‍ حضرت داستان جوانى را تعريف كرد كه خودش از پيروان موسى عليه السلام بود و پدرش از ياران فرعون و فرمود:

    آن گاه كه سپاه فرعون (در كنار رود نيل ) به موسى و پيروان او رسيد. آن جوان از موسى جدا شد تا پدرش را نصيحت كرده به موسى ملحق نمايد. اما پدرش گوش شنوا نداشت ، اندرز خيرخواهانه پسرش در او اثر نبخشيد و سرسختانه به راه كج خود با فرعون ادامه داد.

    جريان را به موسى عليه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسيدند كه آيا او اهل رحمت است يا عذاب ؟ حضرت فرمود:

    جوان مشمول رحمت الهى است چون در عقيده پدر نبود ولى هنگامى كه عذاب نازل گردد، نزديكان گناهكاران نيز گرفتار مى شوند. آتش بدى بدكاران ، خوبان را هم به كام خود فرو مى برد.(101)

    101- بحار: ج 74، ص 95.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مادر لايق و فرزند شايسته   ...

    ابى عبيده (پدر مختار ثقفى ) در جستجو زنى لايق بود. تعدادى از زنان قبيله خود را، به او پيشنهاد كردند، هيچكدام را نپسنديد. تا اينكه شخصى به خواب ابوعبيده آمد و به او گفت :

    با دومة الحسناء ازدواج كن ! اگر او را به همسرى انتخاب كنى ، هرگز پشيمان نشده و مورد ملامت و سرزنش قرار نمى گيرى .

    ابوعبيده ، خوابش را به خويشاوندان خود نقل كرد. گفتند:

    اكنون ماءموريت را يافته اى ، كه با دومة ، دختر وهب ازدواج كنى . ابوعبيده با او ازدواج كرد. هنگامى كه به مختار حامله شد مى گويد:

    در خواب ديدم گوينده اى مى گويد:

    1 - البشرى بالولد

    اشبه شى ء بالاسد

    2 - اذاالرجال فى كبد

    تقاتلو على بلد

    كان له الحظا الاشد

    1 - مژده باد تو را به پسرى كه از هر چيز بيشتر به شير شباهت دارد.

    2 - هنگامى كه مردان مشغول جنگ شوند، آن فرزند لذت مى برد.

    وقتى كه مختار به دنيا آمد، همان شخص به خوابش آمد و گفت :

    اين فرزند تو در قسمتى از دوران عمرش ترس او كم و پيروانش زياد خواهد بود.(100) آرى ، اين است اهميت مادر لايق .

    100- بحار: ج 45، ص 350.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پاسخ مناسب   ...

    پس از وفات امام صادق عليه السلام روزى ابوحنيفه ، مومن طاق را ديد، به عنوان نكوهش گفت :

    امام تو وفات كرد.

    مؤ من طاق پاسخ داد:

    آرى ! ولى امام تو (شيطان ) تا قيامت زنده است .

    انه من المنتظرين الى يوم الوقت المعلوم .(99)

    99- بحار: ج 47، ص 399.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      كلوخ ‌انداز را پاداش سنگ است   ...

    روزى ابوحنيفه - پيشواى حنفى ها - با مومن طاق (صحابه مخلص امام صادق عليه السلام ) ملاقات كرد، پرسيد:

    شما (شيعيان ) به رجعت (97) اعتقاد داشته و آن را مسلم مى دانيد؟

    مومن طاق گفت : آرى !

    ابوحنيفه گفت :

    پس اكنون هزار درهم (نقره ) به من قرض بده وقتى كه به اين جهان بازگشتم هزار دينار (طلا) به تو مى دهم . مومن طاق گفت :

    به يك شرط مى دهم كه شخصى ضامن شود كه تو هنگام بازگشت به صورت انسان خواهى بود، نه به صورت خوك . چه اينكه هركس متناسب اعمالش ظاهر خواهد شد و من مى ترسم تو روز رجعت در قيافه خوك باشى و من نتوانم طلب خود را وصول نمايم !(98)

    97- بازگشت برخى از مؤ منان خالص و بعضى از منافقان كوردل به اين دنيا پيش از روز رستاخيز.

    98- بحار: ج 47، ص 399.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اعترافات دشمن   ...

    هنگامى كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، عبدالله پسر عمر به يزيد بن معاويه نوشت :

    حقا كه مصيبتى سنگين و حادثه اى بزرگ در اسلام رخ داد هيچ روزى مانند عاشوراى حسين نخواهد بود.

    يزيد در پاسخ عبدالله نوشت :

    اى احمق ! ما به خانه هاى آراسته ، فرشهاى آماده و بالش هاى منظم وارد شده ايم و اگر اينها حق ديگران باشند، پدرت عمر اول كسى بود كه چنين كارى را انجام داد و حق ديگرى را غصب كرد.(96)

    96- بحار: ج 45، ص 327.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سر بريده عمر بن سعد   ...

    هنگامى كه مختار بر اوضاع شهر كوفه مسلط گرديد پس از دستگيرى عمر بن سعد موقتا او را امان داد.

    روزى حفص فرزند عمر بن سعد به نزد مختار آمده گفت :

    پدرم مى گويد:

    آيا به امان خود درباره من عمل مى كند؟

    مختار گفت : بنشين !

    سپس اباعمره را خواست و پنهانى به او دستور داد كه برود عمر بن سعد را در منزلش بكشد. طولى نكشيد ديدند اباعمره با سر نحس عمر بن سعد وارد شد.

    حفص وقتى سر پدرش را ديد گفت : انا لله و انا اليه راجعون . مختار به حفص گفت :

    اين سر را مى شناسى ؟

    حفص گفت :

    آرى ! از اين پس در زندگى خيرى نيست .

    مختار گفت :

    بلى ! پس از او تو ديگر زندگانى نخواهى كرد.

    آنگاه دستور داد او را هم كشتند.

    سپس گفت :

    عمر با حسين ، حفص با على اكبر، هرگز برابر نيستند، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر را به خاطر شهداى كربلا خواهم كشت ، چنانچه در عوض ‍ خونبهاى يحيى بن زكريا هفتاد هزار نفر كشته شدند.(95)

    95- بحار: ج 45، ص 336.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      گفتگوى دو مكار روزگار   ...

    روزى معاويه به عمروعاص گفت :

    اى عمروعاص ! كداميك از ما زيرك تر و سياستمدارتر هستيم ؟

    عمروعاص گفت :

    من مرد هوشيارى هستم و تو مرد انديشه !

    معاويه گفت :

    بر منفعت من سخن گفتى . اما، من در هوشيارى هم از تو زيرك ترم . عمروعاص گفت :

    اين زيركى تو آن روز كه قرآنها بر سر نيزه بالا رفت كجا بود؟

    گفت :

    تو آن روز با نقشه ماهرانه بر من پيروز شدى و زيركى ات را نشان دادى . آن روز گذشته است و اكنون مى خواهم مطلبى از تو بپرسم ، به شرط اينكه در جواب راست بگويى .

    عمرو گفت :

    به خدا دروغ زشت است ! دروغ نخواهم گفت . هر چه مى خواهى بپرس در پاسخ راست خواهم گفت .

    معاويه گفت :

    از آن روز كه با من هستى آيا در مورد من حيله كرده اى يا نه ؟

    عمروعاص گفت :

    نه ! هرگز!

    معاويه : چرا! در همه جا نه ، ولى در ميدان جنگى ، نسبت به من حيله كردى !

    عمروعاص : كدام ميدان ؟

    معاويه : روزى كه على بن ابيطالب مرا براى مبارزه به ميدان طلبيد. من با تو مشورت كردم و گفتم عمروعاص راءى تو چيست ؟ بروم به جنگ على يا نه ؟ گفتى او مرد بزرگوارى است .

    راءى تان بر اين شد كه به ميدان على بروم و حال آنكه تو او را به خوبى مى شناختى . در اين جا به من حيله كردى .

    عمروعاص : اى معاويه ! مرد بزرگوار و والامقام تو را به مبارزه خواسته بود. يكى از اين دو خوبى نصيب شما مى شد؛ يا او را مى كشتى در اين صورت يكى از قهرمانان نام آور را كشته بودى ، مقام و شرف تو بالا مى رفت و در ميان قهرمانان روى زمين بى رقيب مى گشتى و اگر او تو را مى كشت ، در اين وقت به شهيدان و صالحان مى پيوستى .

    معاويه : عمروعاص ! اين حيله گرى تو ديگر بدتر از اولى است زيرا به خدا سوگند مى دانستم كه اگر على را بكشم به دوزخ مى روم و چنانچه او مرا بكشد باز به دوزخ مى روم .

    عمروعاص : پس چه باعث شد به جنگ او نرفتى ؟

    معاويه : الملك عقيم سلطنت نازا و خوش آيند همه است به خاطر حكومت چند روزه دنيا به جنگ على نرفتم ، تا كشته نشوم .

    سپس گفت :

    اما عمروعاص اين سخن را جز من و تو كسى نشنود.(94)

    94- بحار: ج 22، ص 272.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      كيفر پدركشى   ...

    متوكل از پست ترين خلفاء بنى عباس بود. وى تنها خليفه اى است كه به حضرت زهرا توهين كرده و انگيزه قتل وى نيز همين مطلب شده است .

    منتصر از پدرش متوكل شنيد كه حضرت فاطمه زهرا را دشنام مى دهد و ناسزا مى گويد. از دانشمندى (امام ) پرسيد:

    كيفر كسى كه به حضرت فاطمه عليهاالسلام دشنام مى دهد چيست ؟

    دانشمند جواب داد:

    كشتن چنين فردى واجب است . ولى بدان كه هركس پدرش را بكشد عمرش كوتاه خواهد شد.

    منتصر گفت :

    من از كوتاهى عمرم كه در راه اطاعت و فرمان بردارى خدا باشد باكى ندارم .

    به دنبال آن منتصر پدرش را كشت و پس از آن بيشتر از هفت ماه ، زنده نماند.(93)

    93- بحار: ج 20، ص 130.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      جنازه اى كه شتر حملش نكرد   ...

    مسلمانان گروه گروه به سوى جبهه جنگ احد مى شتافتند. عمر و بن جموح كه مردى لنگ بود، چهار پسر دلاور مانند شير داشت ، همه در كنار رسول خدا عازم جبهه بودند. شور و شوق سربازان احساسات پاك عمر بن جموح را تحريك كرد تصميم گرفت كه او نيز در جبهه شركت كند. لباس جنگى پوشيد، خود را براى حركت به سوى احد آماده كرد.

    برخى خويشان به او گفتند:

    تو نمى توانى به علت پيرى و لنگى پا، به خوبى از عهده جنگ برآيى و خدا هم جهاد را بر تو واجب نكرده است ، بهتر آن است در مدينه بمانى ! و همين چهار فرزند رشيد را كه به ميدان نبرد مى فرستى كافى است .

    عمرو گفت :

    رواست مسلمانان به ميدان جهاد بروند و سرانجام به فيض شهادت رسيده وارد بهشت شوند اما من محروم بمانم ؟

    هر چه كردند نتوانستند اين مرد الهى را از تصميمش منصرف كنند و بالاخره قرار شد محضر پيامبر برسند و از ايشان كسب تكليف نمايند.

    خدمت پيامبر آمد عرض كرد:

    يا رسول الله ! من مى خواهم همراه مسلمانان در جنگ شركت كنم و عاقبت به فيض شهادت برسم اما خويشانم نمى گذارند و شديدا علاقمندم با اين پاى لنگم وارد بهشت شوم .

    پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:

    تو معذورى ، جهاد بر تو واجب نيست .

    سپس حضرت به خويشان او فرمود:

    اگر چه جهاد بر او واجب نيست ولى شما نبايد مانع شويد و او را از جهاد بازداريد وى را به حال خود بگذاريد، تا اگر ميل داشت در جهاد شركت كند. شايد هم به فيض شهادت نايل گردد.

    عمرو خوشحال از محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد و با همه خويشان خداحافظى كرد و از منزل بيرون آمد، خواست به سوى جبهه حركت دست به دعا برداشت و گفت :

    خدايا! مرا به خانه بازمگردان !

    عمرو به سوى جبهه جنگ حركت كرد و در ميدان با قدرت تمام جنگيد سرانجام با يكى از فرزندانش شهيد شد.

    پس از پايان جنگ همسر عمرو به سوى جبهه آمد اين بانوى محترمه پيكر شوهر و پسرش را پيدا كرد، ديد برادرش نيز به فيض شهادت رسيده است . هر سه پيكر را بر شتر نهاد و به سوى مدينه حركت تا در قبرستان بقيع به خاك بسپارد.

    وقتى در بين راه به مكانى رسيد شتر از حركت بازماند و به سوى مدينه حركت نكرد، لكن وقتى به سوى احد برمى گشت به سرعت حركت مى نمود، اين صحنه چندين بار تكرار شد.

    همسر عمرو قضيه را نفهميد براى حل اين مشكل خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و جريان را عرض كرد.

    پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

    شتر ماءموريتى دارد! آيا وقتى شوهرت به سوى ميدان حركت كرد سخنى گفت ؟ دعايى كرد؟

    زن : بلى يا رسول الله ! وقتى مى خواست به سوى احد حركت كند در آخرين لحظات رو به قبله ايستاد و چنين دعا كرد:

    اللهم لا تردنى الى اهلى وارزقنى الشهادة خدايا مرا به خانواده ام باز مگردان و به فيض شهادت برسان ! رسول خدا فرمود:

    خداوند دعاى او را مستجاب كرده ، به اين جهت شتر پيكر او را به سوى مدينه حمل نمى كند پيامبر دستور داد جنازه ها را به احد بردند. سپس ‍ رسول خدا صلى الله عليه و آله روى به مسلمانان كرد و فرمود:

    در ميان شما كسانى هستند كه اگر خدا را به وجود او سوگند دهيد قطعا شما را مورد لطفش قرار مى دهد، عمرو بن جموح يكى از آنان است .

    آنگاه پيكر آن سه شهيد را با ديگر شهدا در احد دفن كرد و اندكى در داخل قبر آنان توقف كرد و از قبر بيرون آمد و فرمود:

    اين سه شهيد در بهشت نيز با هم خواهند بود.

    همسر عمرو از رسول خدا درخواست دعا كرد و گفت :

    يا رسول الله ! دعا كنيد خداوند مرا هم با اينها همنشين و محشور نمايد.

    پيامبر صلى الله عليه و آله نيز درباره اين بانوى ارزشمند دعا كرد.(92)

    92- بحار: ج 20، ص 130.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      استقامت در راه هدف   ...

    معاويه چون مى دانست بيشتر مردم عراق شيعيان على عليه السلام هستند زياد پدر عبيدالله را استاندار عراق نمود و دستور داد هواداران على را در هر كجا يافتند دستگير نموده نزد وى بفرستند تا آنها را با بدترين شكنجه به قتل برسانند.

    روزى فرمان داد رشيد هجرى را - كه از شاگردان برجسته و شيعه مخلص ‍ اميرالمؤ منين عليه السلام بود - دستگير كنند و به نزدش بفرستند.

    رشيد پس از اين دستور پنهان شد.

    روزى ابى اراكه با گروهى از دوستان خود در حياط نشسته بود، رشيد هجرى آمد و وارد خانه وى شد. ابى اراكه بسيار ترسيد، برخاست و به دنبال او وارد خانه شد و گفت :

    واى بر تو! چرا مرا به كشتن دادى و فرزندانم را يتيم نمودى و همه ما را نابود كردى .

    رشيد پرسيد:

    براى چه ؟

    ابى اراكه گفت :

    چون تو تحت تعقيب هستى و ماءموران زياد در جستجوى تو مى باشند. اكنون تو وارد خانه من شدى ، آنان كه نزد من بودند تو را ديدند ممكن است گزارش بدهند.

    رشيد گفت :

    نگران مباش ! هيچ كدام از آنان مرا نديدند.

    ابى اراكه از شنيدن اين پاسخ بسيار ناراحت شد و گفت :

    مرا مسخره مى كنى ؟

    فورى رشيد را گرفت و دستهايش را از پشت بست و توى اطاق انداخت و درش را بست . سپس نزد دوستانش آمد و گفت :

    گمان مى كنم هم اكنون پيرمردى به خانه ام وارد شد.

    گفتند: ما كسى را نديديم .

    ابى اراكه سؤ الش را تكرار نمود، همگى گفتند:

    ما كسى را نديديم به خانه شما وارد شود.

    ابى اراكه ساكت شد ديگر چيزى نگفت .

    اما مى ترسيد از اينكه كسى او را ببيند و به دستگاه گزارش دهد.

    براى اطمينان خاطر به سوى مجلس زياد حركت نمود تا بداند آيا متوجه شده اند، رشيد در خانه وى است يا نه . چنانچه آگاه شده باشند خود رشيد را به آنان تسليم كند. وارد مجلس زياد شد و سلام كرد و نشست و مشغول صحبت شد.

    اندكى گذشته بود، ديد رشيد سوار استر او شده ، به سوى مجلس زياد مى آيد. تا چشمش به او افتاد رنگش پريد، سخت وحشت نمود، خود را باخت و مرگ را در نظرش مجسم نمود.

    رشيد از استر پياده شد و به زياد سلام كرد. زياد به پاخاست ، او را به آغوش ‍ گرفته بوسيد و خير مقدم گفت و با مهر و محبت حال او را پرسيد كه چگونه آمدى ؟ آنان كه در وطنند حالشان چگونه است ؟ مسافرت برايتان چگونه گذشت ؟ سپس با عطوفت دست بر ريش وى كشيد و از محاسنش گرفت .

    رشيد اندكى نشست و برخاست و رفت .

    ابى اراكه از زياد پرسيد:

    اين شخص كه بود؟

    زياد پاسخ داد:

    او يكى از برادران اهل شام ماست ، كه براى ديدارم آمده است .

    ابى اراكه از مجلس زياد بيرون آمد هنگامى كه وارد خانه اش شد،

    ديد رشيد در همان حال كه او را گذاشته بود، دست بسته در خانه است با تعجب به رشيد گفت :

    من اين علم و دانش را كه از تو ديدم هر چه مى خواهى انجام بده ! و هر وقت خواستى به منزل ما بيا!(91)

    91- بحار: ج 42، ص 140.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.