حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 3528
  • دیروز: 157
  • 7 روز قبل: 2809
  • 1 ماه قبل: 5556
  • کل بازدیدها: 2379480





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • رضوی
  • دهقان
  • زفاک
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ


  •   حاضر جوابى   ...

    روزى عقيل (برادر على عليه السلام ) به مجلس معاويه وارد شد و عمروبن عاص نيز در كنار معاويه بود.

    معاويه به عمرو عاص گفت : اكنون با مسخره كردن عقيل تو را به خنده مى آورم . عقيل پس از ورود سلام كرد.

    معاويه گفت :

    خوش آمدى ، اى كسى كه عمويش ابولهب است .

    عقيل در پاسخ گفت :

    آفرين بر كسى كه عمه اش ((حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد)) است .

    هر دو راست گفته بودند، چون ابولهب عموى عقيل و زن او (ام جميل ) عمه معاويه بود.

    معاويه ساكت نشد و بار ديگر گفت :

    درباره عمويت چه فكر مى كنى ؟ او اكنون در كجاست ؟

    عقيل در جواب گفت :

    وقتى به جهنم رفتى ، طرف چپت را نگاه كن ! ابولهب را خواهى ديد كه روى عمه ات حمالة الحطب افتاده ، آن وقت ببين آيا در ميان آتش جهنم شوهر بهتر است ، يا زنش ؟

    معاويه گفت :

    به خدا سوگند! هر دو شان بد هستند.(105)

    105- بحار: ج 42، ص 114.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بانويى در محضر هشت امام معصوم   ...

    حبابه والبيه (103) مى گويد:

    اميرالمؤ منين على عليه السلام را در محل پيش تازان لشكر ديدم ، در دستش ‍ تازيانه دو سر بود و با آن ، فروشندگان ماهى بى فلس و مار ماهى و ماهى طافى (كه حرامند) را مى زد و مى فرمود:

    اى فروشندگان مسخ شده هاى بنى اسرائيل و لشكر بنى مروان !

    فرات بن احنف عرض كرد:

    يا اميرالمؤ منين لشكر بنى مروان كيانند؟

    حضرت فرمود:

    مردمى بودند كه ريشهاى خود را مى تراشيدند و سبيلهايشان را تاب مى دادند.

    حبابه مى گويد:

    من گوينده اى را خوش بيان تر از على عليه السلام نديده بودم ، به دنبالش ‍ رفتم تا در محل نشيمن مسجد كوفه نشست .

    عرض كردم :

    يا اميرالمؤ منين ! خدا رحمتت كند! نشانه امامت چيست ؟

    امام على عليه السلام در پاسخ - به سنگ كوچكى اشاره كرد - و فرمود: آن را بياور!

    من سنگ كوچك را به حضرت دادم ، امام با انگشتر خود به آن مهر زد، سپس فرمود:

    اى حبابه ! هر كسى ادعاى امامت كرد و توانست مثل من اين سنگ را مهر زند، بدان كه او امام است و اطاعت از او واجب مى باشد و نيز امام كسى است كه هر چه را بخواهد از او پنهان نگردد.

    حبابه مى گويد:

    از محضر اميرالمؤ منين رفتم . مدتى گذشت حضرت به شهادت رسيد، نزد امام حسن عليه السلام كه در مسند اميرالمؤ منين نشسته بود و مردم از او سؤ ال مى كردند، رفتم .

    هنگامى كه مرا ديد، فرمود:

    اى حبابه والبيه !

    عرض كردم :

    بلى ، سرورم !

    فرمود:

    آنچه همراه دارى بياور!

    من آن سنگ كوچك را به حضرت دادم با انگشتر خود با آن مهر زد همچنان كه اميرالمؤ منين مهر زده بود.

    پس از امام حسن ، خدمت امام حسين عليه السلام كه در مسجد پيامبر خدادر مدينه بود - رسيدم مرا نزد خود خواست و به من خوشآمد گفت و فرمود:

    در ميان دليل امامت ، آنچه را كه تو مى خواهى موجود است . آيا دليل امامت را مى خواهى ؟

    عرض كردم :

    بلى ، سرور من !

    فرمود:

    آنچه همراه دارى بياور!

    من آن سنگ را به حضرت دادم امام مهر خود را بر آن زد و مهر در آن سنگ نقش بست .

    پس از شهادت امام حسين به خدمت امام زين العابدين رسيدم . آن چنان پير شده بودم ضعف و ناتوانى اندامم را فرا گرفته بود و من آن وقت خود را صد و سيزده سال مى دانستم ، امام را ديدم در حال ركوع و سجود بوده و مشغول عبادت است . - و به من توجه ندارد، من هم توان آنجا ماندن را نداشتم - از دريافت نشانه امامت ، نااميد شدم . در اين وقت حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره كرد به محض اشاره آن حضرت جوانى من برگشت . منتظر شدم امام نماز را تمام كرد.

    عرض كردم :

    سرور من ! از دنيا چقدر گذشته و چقدر باقى مانده است ؟

    فرمود:

    نسبت به گذشته آرى ، اما نسبت به آينده نه . (گذشته را مى توان معلوم كرد، به آن آگاهيم ، ولى باقى مانده را كسى آگاه نيست ، آن را خدا مى داند).

    آنگاه فرمود:

    آنچه همراه خود دارى بياور!

    من سنگ كوچك را به امام سجاد دادم آن حضرت نيز مهر زد. سپس محضر امام باقر رفتم ، او نيز بر آن سنگ مهر زد. بعد از آن خدمت امام صادق رسيدم آن حضرت نيز بر آن سنگ مهر زد. پس از آن سنگ را به خدمت امام كاظم عليه السلام تقديم نمودم . او نيز مهر كرد. سپس محضر امام رضا عليه السلام رفتم آن حضرت نيز همان سنگ كوچك را مهر زد. حبابه والبيه پس از آن ، نه ماه زندگى كرد و در سن 236 دار دنيا را وداع نمود.(104)

    103- نام زنى است از قبيله يمن ، وى از بانوان پرهيزگار با فضيلت بوده و امام رضا او را با لباس خود كفن نمود و دفن كرد.

    104- بحار: ج 25، ص 175.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      لنگه كفش به دست   ...

    در دوران جاهليت مردى بود به نام جميل پسر معمر فهرى حافظه اى بسيار قوى داشت ، به طورى كه هر چه مى شنيد حفظ مى كرد و مى گفت من داراى دو قلب (دو عقل ) هستم كه با هر كدام از آنها بهتر از محمد صلى الله عليه و آله مى فهمم ! از اين رو مشركان قريش نيز او را صاحب دو قلب مى شناختند.

    در جنگ بدر دشمنان اسلام فرار كردند جميل پسر معمر نيز با آنان فرار مى كرد.

    ابوسفيان او را ديد كه يك لنگه كفشش در پاى وى و كفش ديگرش را به دست گرفته فرار مى كند. گفت :

    اى پسر معمر چه خبر است ؟

    جميل گفت :

    لشكر فرار كرد.

    ابوسفيان : پس چرا لنگه كفشى را در دست دارى و لنگه ديگرى در پا؟

    جميل : به راستى از ترس محمد توجه نداشتم و خيال مى كردم هر دو لنگه در پاى من است .(102) آرى ! در دگرگونى روزگار، شخصيت انسان آشكار مى گردد.

    102- بحار: 16. ص 179.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دانشمند ديوانه   ...

    نعمان پسر بشير مى گويد:

    من با جابر پسر يزيد جعفى ، از شيعيان مخلص امام باقر عليه السلام همسفر بودم . در مدينه محضر امام باقر عليه السلام شرفياب شد و با آن حضرت ديدار كرد و خوشحال برگشت . از مدينه به سوى كوفه حركت كرديم . روز جمعه بود. در يكى از منزلگاهها نماز ظهر را خوانديم ، همين كه خواستيم حركت كنيم ، مردى بلند قد گندمگون پيدا شد و نامه اى در دست داشت كه امام باقر عليه السلام به جابر نوشته بود و مهر گلى كه بر آن زده بود هنوز تر بود. جابر نامه را گرفت و بوسيد و بر ديدگانش گذاشت و پرسيد:

    چه وقت از محضر سرورم امام باقر مرخص شدى ؟

    پاسخ داد:

    هم اكنون از امام جدا شدم .

    جابر پرسيد:

    پيش از نماز ظهر يا بعد از نماز؟

    گفت :

    بعد از نماز.

    جابر چون نامه را خواند بسيار غمگين شد و ديگر او را خوشحال نديديم .

    شب هنگام وارد كوفه شديم و چون صبح شد، به ديدار جابر رفتم . ديدم از خانه بيرون آمده ، چند عدد استخوان ، مانند گلوبند بر گردن آويخته و بر يك نى سوار شده و فرياد مى زند: ((منصوربن جمهور)) اميرى است بدون ماءمور و استاندارى است بركنار شده و از اين گونه حرفها مى زد.

    جابر نگاهى به من كرد و من هم نگاهى به او كردم ، ولى با من سخنى نگفت ، و من نيز حرفى نزدم اما به حال او گريستم .

    جمعيت زياد اطراف او را گرفته بودند. جابر با آن حال وارد ميدان كوفه شد و در آنجا با كودكان به بازى پرداخت . مردم مى گفتند: جابر ديوانه شده ، جابر ديوانه شده .

    چند روز بيشتر نگذشته بود كه نامه اى از هشام بن عبدالملك (خليفه اموى ) رسيد كه به استاندار كوفه دستور داده بود جابر را پيدا كرده گردن او را بزند و سرش را به خليفه ارسال كند.

    استاندار كوفه از حاضران مجلس پرسيد:

    جابر كيست ؟

    گفتند:

    مردى دانشمند، فاضل و راوى حديث بود، ولى افسوس اكنون ديوانه است و بر نى سواره شده و در ميدان كوفه با كودكان بازى مى كند.

    استاندار كوفه خود به ميدان كوفه آمد، ديد جابر سوار بر نى شده با كودكان بازى مى كند. گفت :

    - خدا را شكر كه مرا از كشتن چنين انسانى نگه داشت و دستم را به خون وى آلوده نساخت .

    طولى نكشيد منصور همان طور كه جابر (با جمله اى امير است بدون ماءمور) خبر داده بود از مقام استاندارى بركنار شد.(101)

    و به اين گونه امام عليه السلام صحابه ارزشمند خود را از مرگى حتمى نجات داد.

    101- بحار: ج 27، ص 23 و ج 46، ص 282 با اندكى تفاوت .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اولين سرى كه در اسلام به فراز نيزه رفت   ...

    پيامبر اسلام سپاهى را براى جنگ فرستاد و به آنان فرمود:

    در فلان شب و فلان ساعت راه را گم مى كنيد. هنگامى كه راه را گم كرديد به سمت چپ برويد! وقتى طرف چپ رفتيد، شخصى را مى بينيد كه در ميان گوسفندانش مى باشد، راه را از ايشان بپرسيد، او خواهد گفت :

    تا مهمان من نشويد راه را به شما نشان نخواهم داد.

    او گوسفندى مى كشد و از شما پذيرايى مى كند، آنگاه راه را به شما نشان مى دهد. شما سلام مرا به او برسانيد و بگوييد من در مدينه ظهور كرده ام .

    لشكر حركت كرد. همان شب كه پيغمبر فرموده بود راه را گم كردند، به طرف چپ رفتند با عمروبن حمق مواجه شدند. وى پس از پذيرايى از لشكر راه را نشان داد ولى فراموش كردند سلام رسول خدا را به ايشان برسانند.

    وقتى كه خواستند حركت كنند عمروبن حمق پرسيد آيا پيغمبرى در مدينه ظهور كرده است ؟

    گفتند آرى !

    عمربن حمق پس از شنيدن اين مژده به سوى مدينه حركت نمود خود را محضر پيامبر رساند و مسلمان شد. مدتى در حضور پيغمبر مانده بود حضرت به او فرمود به وطن خود برگرد! هنگامى كه على بن ابى طالب خليفه شد نزد او برو!

    عمربن حمق به وطن خود بازگشت . وقتى كه اميرالمؤ منين به كوفه آمد عمرو نيز به خدمت حضرت رسيد و در حضور امام ماند.

    روزى على عليه السلام به عمربن حمق فرمود: خانه دارى ؟

    عمرو گفت : آرى !

    فرمود: آن خانه را بفروش و ميان قبيله ازد خانه بخر! زيرا هنگامى كه از ميان شما رفتم فرمانروايان ستمگر در تصميم كشتن تو خواهند بود، ولى قبيله ازد از تو حمايت مى كنند و نمى گذارند تو را بكشند، تو از كوفه به سوى موصل خواهى رفت ، در بين راه به مرد زمين گيرى بر مى خورى ، در كنار او مى نشينى و آب مى خواهى وى به تو آب مى دهد. سپس از تو احوال پرسى مى كند شما وضع خود را براى وى توضيح بده و او را به دين اسلام دعوت كن ! او مسلمان خواهد شد. آنگاه به رانهاى وى دست بمال ! خداوند پاى او را شفا خواهد داد و برمى خيزد و همراه تو مى شود.

    مقدارى راه كه طى كردى به مرد كورى بر مى خورى ، از او هم آب طلب مى كنى او به تو آب خواهد داد، تو حال خود را به ايشان نيز بگو و او را به اسلام دعوت كن ! پس از آن كه مسلمان شد، دستانت را به چشمان او بكش ! چشمانش را خداوند شفا خواهد داد و او نيز با تو همراه مى شود و اين دو رفيق ، بدن تو را دفن مى كنند.

    عده اى سوار براى دستگيرى ، تو را تعقيب خواهند نمود و در نزديكى قلعه موصل به تو مى رسند. هنگامى كه سواران را ديدى از اسب پياده شده داخل آن غار مى شوى كه در آن حدودهاست . زيرا بدكاران جن و انس در ريختن خون تو شريك خواهند شد.

    پس از آن كه اميرالمؤ منين عليه السلام به شهادت رسيد، ماءمورين معاويه خواستند عمروبن حمق را دستگير كرده و به شهادت برسانند از كوفه به موصل فرار نمود هر چه على عليه السلام فرموده بود، پيش آمد.

    عمرو به همه دستورات امام عمل كرد. وقتى كه به نزديك قلعه موصل رسيد، به آن دو همراهش گفت : به طرف كوفه نگاه كنيد! اگر چيزى ديديد به من اطلاع دهيد.

    ايشان گفتند:

    سوارانى مى بينيم كه مى آيند. عمرو پياده شد، اسبش را رها نمود و داخل غار شد ناگهان مار سياهى آمد و او را نيش زد و كشت !

    هنگامى كه سواران رسيدند، اسب را ديدند. گفتند: اين اسب مال اوست . مشغول جستجوى وى شدند، ناگاه جسدش را در ميان غار پيدا كردند، ولى به هر عضو از اعضايش كه دست مى زدند از هم جدا مى شد.

    عاقبت سر مبارك وى را از پيكرش جدا نموده و نزد معاويه آوردند!

    معاويه دستور داد سر مقدس وى را بالاى نيزه زدند. اين اولين سرى بود كه در اسلام بر فراز نيزه رفت .(100)

    100- بحار: ج 44، ص 130.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حنظله ، غسيل الملائكه   ...

    در مدينه جوانى بود به نام حنظله از قبيله خزرج . در آستانه جنگ احد مقدمه عروسى او با دختر عبدالله پسر اُبى شروع شده بود.

    شبى كه رسول خدا دستور داد مسلمانان براى جنگ ، از مدينه به سوى احد حركت نمايند، حنظله همان شب را از پيامبر اجازه گرفت مراسم عروسى را انجام دهد و فردايش به سپاه اسلام ملحق گردد.

    پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه داد. حنظله پس از انجام عمل زفاف ، در حال جنب براى جنگ آماده شد.

    نجمه (تازه عروس ) چهار نفر از زنها را حاضر نمود و ايشان را براى وقوع عمل زناشويى شاهد گرفت .

    زنها از نجمه پرسيدند:

    چرا زنها را شاهد گرفتى ؟

    در پاسخ گفت :

    من در خواب ديدم درى از آسمان باز شد حنظله از آن به آسمان داخل گرديد، دوباره آسمان به هم متصل شد من فهميدم كه حنظله شهيد خواهد شد - اين كار را كردم تا بعدا مورد تهمت قرار نگيرم -

    - حنظله پيش از اذان صبح خود را به رسول الله رساند و نماز صبح را با تيمم خواند.

    آنگاه وارد ميدان نبرد شد، ناگاه ابوسفيان را ديد كه اسبش را ميان دو لشكر به جولان آورده است . حنظله با يك حمله اسب او را پى كرد، ابوسفيان از اسب سرنگون به زمين افتاد، فرياد زد و از قريش براى نجات خود كمك خواست . سپس پا شد رو به فرار گذاشت . حنظله همچنان در تعقيب او بود كه مردى از كفار به جنگ او آمد حنظله با او جنگيد و به شهادت رسيد.

    پيامبر فرمود:

    فرشتگان را ديدم حنظله را بين زمين و آسمان با باران ابر سفيد در ظرفى از نقره شستشو مى كنند، از آن پس او را حنظله غسيل الملائكه مى ناميدند.(99)

    99- بحار: ج 20، ص 57.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مردى دست و پاى بريده سخن مى گويد   ...

    دختر رشيد هجرى (صحابه خاص اميرالمؤ منين ) مى گويد:

    پدرم گفت : اميرالمؤ منين به من فرمود:

    اى رشيد! چگونه صبر و تحمل خواهى كرد، آنگاه كه پسر زن بدكاره ، تو را دستگير كرده و دستها، پاها و زبان تو را ببرد؟

    عرض كردم :

    يا اميرالمؤ منين ! آيا عاقبت اين كار رفتن به بهشت و رسيدن به رحمت الهى خواهد بود؟

    فرمود:

    آرى ! تو در دنيا و آخرت با من هستى .

    دختر رشيد مى گويد:

    چند روز بيشتر نگذشته بود كه ماءمور عبيدالله بن زياد از پى پدرم آمد. پدرم به نزد فرزند زياد رفت . و ابن زياد او را مجبور كرد از اميرالمؤ منين تبرى جويد. پدرم نپذيرفت .

    سپس گفت :

    على به تو خبر داده است كه چگونه مى ميرى ؟

    پدرم گفت :

    دوستم اميرالمؤ منين فرموده است كه تو مرا به برائت از او دعوت مى كنى و من نخواهم پذيرفت و تو دست ها، پاها و زبان مرا قطع خواهى كرد. ابن زياد گفت :

    به خدا سوگند! دروغ او را آشكار خواهم كرد!

    آنگاه دستور داد دستها و پاهايش را بريدند و زبانش را رها كردند سپس او را بسوى منزل حركت دادند، گفتم :

    پدر جان ! از قطع دستها و پاهايت خيلى ناراحتى ؟

    گفت :

    نه ، دخترم ! فقط اندكى احساس درد مى كنم .

    هنگامى كه پدرم را از قصر بيرون آوردند در حالى كه مردم دورش را گرفته بودند گفت :

    كاغذ و قلم بياوريد تا از حوادث آينده و رويدادهايى كه تا روز قيامت واقع خواهد شد - كه از سرورم اميرمؤ منان شنيده ام - شما را خبر دهم . آنگاه قسمتى از حوادث آينده را بازگو كرد.

    ابن زياد از اين جريان آگاهى يافت ، كسى را فرستاد زبان او را نيز بريدند و در همان شب به رحمت خداوندى پيوست .(98)

    98- بحار: ج 42، ص 122 و ج 75، ص 433.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نبرد بى ارزش !   ...

    در مدينه مردى بود به نام ((قزمان )) هر وقت سخنى از او به ميان مى آمد و از كارهاى نيكش صحبت مى شد، پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمود:

    او اهل آتش جهنم است .

    هنگامى كه جنگ احد پيش آمد، قزمان در ميدان نبرد، با شهامت جنگيد و به تنهايى تعدادى از كفار را كشت .

    سرانجام زخمهاى سنگين برداشت ، همراهان او را به خانه هاى ((بنى ظفر)) بردند. بعضى خدمت رسول خدا آمدند و ماجراى قزمان را گفتند.

    حضرت فرمود:

    خداوند هر آنچه را كه اراده كرد، انجام مى دهد. عده اى از مسلمانان در كنار بستر او بودند و به او مى گفتند:

    بهشت بر تو مژده باد! زيرا امروز، در راه خدا سخت كوشش و فداكارى كردى و خويشتن را به خطر انداختى .

    قزمان در جواب گفت :

    مژده بهشت براى چيست ؟ به خدا سوگند، فداكارى و جنگم تنها به خاطر دفاع از قبيله و فاميلم بود، اگر موضوع قبيله و فاميل نبود هرگز به جنگ حاضر نمى شدم .

    وقتى زخمهاى بدن ، او را به شدت رنج داد تيرى از تيردان بيرون كشيد و با آن رگى از بدن خود را بريد، بدين وسيله خودكشى كرده به زندگى خود پايان داد.(97)

    97- بحار: ج 6، ص 32 و 33.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      برخويشتن بدى نكن !   ...

    شخصى به اباذر نوشت :

    به من چيزى از علم بياموز!

    اباذر در جواب گفت :

    دامنه علم گسترده تر است ولى اگر مى توانى بدى نكن بر كس كه دوستش ‍ مى دارى .

    مرد گفت :

    اين چه سخنى است كه مى فرمايى آيا تاكنون ديده ايد كسى در حق محبوبش بدى كند؟

    اباذر پاسخ داد:

    آرى ! جانت براى تو از همه چيز محبوب تر است . هنگامى كه گناه مى كنى بر خويشتن بدى كرده اى .(96)

    96- بحار ج 22، ص 402

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سلمان فارسى و جوان بيهوش   ...

    روزى سلمان فارسى در كوفه از بازار آهنگران مى گذشت ، جوانى را ديد كه بى هوش روى زمين افتاده و مردم به اطرافش جمع شده اند.

    مردم خدمت سلمان رسيده از او تقاضا كردند كه بر بالين جوان آمده دعايى به گوش او بخواند!

    هنگامى كه سلمان نزد جوان آمد، جوان او را ديد به حال آمد و سرش را بلند كرد و گفت :

    يا سلمان ! اين مردم تصور مى كنند من مرض صرع (عصبى ) دارم و به اين حال افتاده ام ، ولى چنين نيست ، من از بازار مى گذشتم ، ديدم آهنگران چكش هاى آهنين بر سندان مى كوبند، به ياد فرموده خداوند افتادم كه مى فرمايد: ((و لهم مقامع من حديد)) : بالاى سر اهل جهنم چكش هايى از آهن هست .

    از ترس خدا عقل از سرم رفت و اين حالت به من روى داد.

    سلمان به آن جوان علاقه مند شده و محبت وى در دلش جاى گرفت و او را بردار خود قرار داد.

    و هميشه در كنار يكديگر بودند تا جوان مريض شد، در حال جان كندن بود، سلمان به بالين او آمد و بالاى سرش نشست .

    آنگاه به ملك الموت خطاب كرد و گفت :

    اى ملك الموت ! با برادرم مدارا و مهربانى كن !

    از ملك الموت جواب آمد كه اى سلمان ! من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفيق هستم .(95)

    95- بحار: ج 22، ص 385.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.