حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 65
  • دیروز: 141
  • 7 روز قبل: 2776
  • 1 ماه قبل: 5488
  • کل بازدیدها: 2379323





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • دهقان
  • نرجس خاتون محمدي
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • سمیه صالحی
  • نور الدین
  • شهادت
  • مریم استوان


  •   اصل پنجم: معاد   ...

    «اماميه» مانند ساير مسلمانان به روز رستاخيز معتقدند، و عقيده دارند كه خداوند همه مردم را پس از مرگ براى حساب و جزاى اعمال زنده خواهد كرد. معاد با همين روح و همين بدن صورت خواهد گرفت به طورى كه اگر كسى او را ببيند خواهد شناخت كه فلان شخص است.

    درباره كيفيت معاد گفتگو زياد است، آيا بازگشت مردگان از قبيل اعاده معدوم مى باشند؟ (يعنى انسان به كلى نابود مى گردد و سپس هستى تازه اى پيدا مى كند) و يا از قبيل ظهور موجود است؟ (يعنى انسان به كلى از بين نمى رود و در قيامت بار ديگر همان موجود به صورت اوّل آشكار و ظاهر مى گردد) اينها مطالبى است كه عدم اطلاع از جزييات آن لطمه اى به عقيده به معاد نمى زند و پس از اعتقاد به اصل «روز رستاخيز» اطلاع بر اين خصوصيات لازم نيست.(1)

    اماميه به تمام مسائل مربوط به معاد و حيات پس از مرگ كه در قرآن و احاديث قطعى وارده شده ايمان دارند مانند: بهشت و دوزخ، نعمتها و عذابهاى آن، ميزان، صراط، اعراف، و نامه اعمال كه تمام جزييات كارهاى هر كس در آن منعكس است، و همچنين معتقدند كه هر كس جزاى كارهاى خود را مى بيند، در برابر نيكيها پاداش، و در برابر بديها كيفر خواهد ديد: «(فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة شَرّاً يَرَهُ); پس هر كس هم وزن ذرّه اى كار خير انجام دهد آن را مى بيند * و هر كس هم وزن ذرّه اى كار بد كرده آن را (نيز) مى بيند»(2)و امثال اين امور كه يا از طريق وحى و قرآن مجيد و يا از طريق روايات قطعى به ثبوت رسيده است.

    اين بود خلاصه عقايد شيعه اماميه در بخش اوّل وظايف دينى يعنى وظايف عقل; اكنون نوبت آن رسيده است كه بخش دوم ايمان، يعنى وظايف عملى را بررسى نماييم.

    * * *

    ________________________________________

    1 . ولى البتّه اگر كسى بخواهد اتخاذ عقيده در پاره اى از اين قسمتها پا در تمام جزييات آنها بنمايد بايد متكى به دلايل قطعى و يقينى باشد.

    2 . سوره زلزله، آيه 7 و 8.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



    [جمعه 1395-01-27] [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اصل چهارم: عدل   ...

    چهارمين ركن ايمان از «نظر شيعه اماميه» اعتقاد به «عدالت» خداست، يعنى خداوند نسبت به هيچ كس ظلم و ستم نمى كند، و كارى را كه عقل سالم آن را زشت و قبيح و ناپسند مى شمارد انجام نمى دهد.

    شيعه اين موضوع را يكى از اصول عقايد مذهبى مى داند و به طور مستقل از آن بحث مى كند; در حالى كه مسأله «عدالت» در واقع يكى از صفات خداست، و مى بايست در بحث توحيد و صفات خدا مطرح شود، و جزئى از جزئيات آن بحث باشد ولى يك نكته موجب شده كه شيعه آن را به عنوان يك اصل مستقل بپذيرد و آن اينكه:

    اشاعره (پيروان ابوالحسن اشعرى(1) كه گروه بزرگى از اهل سنّت را تشكيل مى دهند) معتقدند كه عقل ما مطلقاً در هيچ مورد قادر به درك خوب و بد (حسن و قبح) نيست و در اين مسأله بايد تنها از قوانين آسمانى الهام بگيريم. آنچه را شرع خوب معرفى كرده، خوب و آنچه بد معرفى كرده، بد; بدانيم و به عبارت ديگر اصلا خوب و بدى در واقع جز آنچه شرع بگويد وجود ندارد!

    حتى اگر خداوند افراد نيكوكار و با ايمان را براى هميشه در دوزخ نگاه دارد و افراد بدكار و گناهكار را به بهشت بفرستد، باز كار ناپسند و بر خلاف عدلى انجام نداده است، زيرا همه چيز و همه كس «ملك» او هستند و او هرگونه بخواهد در ملك خود تصرف مى كند(2) و هيچ كس حق چون و چرا ندارد: (لاَيُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ).(3)

    آنها معتقدند ما هيچ وظيفه عقلى نداريم و هيچ چيز به حكم عقل بر ما واجب نيست، بلكه تمام وظايف را بايد شرع تعيين كند، حتى لزوم شناسايى خدا و لزوم مطالعه درباره مدعى نبوّت و معجزات او، اين گونه مسائل هم بايد از طريق شرع ثابت شود، زيرا عقل قادر به اثبات هيچ حكمى از احكام نيست.

    در حالى كه اگر بخواهيم اين گونه مسائل را هم از طريق حكم شرع ثابت كنيم گرفتار «دور و تسلسل» و تناقض عجيبى مى شويم، چه اينكه قبل از آنكه ما خدا يا پيامبر را بشناسيم بر ما لازم است به دنبال تحقيق درباره شناسايى خدا و پيغمبر برويم؟ اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه به چه دليل لازم است ما دنبال «تحقيق» برويم. آيا اين الزام مى تواند به حكم شرع باشد، شرعى كه هنوز پايه هاى آن (توحيد و نبوّت) ثابت نشده است؟ پس مى بايست پيش از آنكه خدا و پيغمبر را بشناسيم، شرع (يعنى خدا و پيغمبر) را شناخته باشيم! بنابراين ترديد باقى نمى ماند كه اين گونه مسائل بايد به فرمان عقل باشد، و عقل به صورت يك حاكم، معزول نيست!

    در برابر اين عقيده، عدليه («شيعه» و جمعى از اهل سنّت كه پيروان «واصل بن عطا» هستند و به نام «معتزله» شناخته مى شوند) معتقدند حاكم مطلق در اين گونه مسائل تنها عقل است و شرع هيچ نقشى ـ جز ارشاد و راهنمايى به حكم عقل و تأكيد آن ـ نداشته و نمى تواند داشته باشد. (دقت كنيد)

    همچنين عقل و خرد، حُسن و قبح بسيارى از اشيا را مستقلا درك مى كند، عقل مى گويد محال است خداوند كار قبيح انجام دهد، زيرا او «حكيم» است و انجام كار قبيح و ناپسند برخلاف «حكمت» مى باشد. عقل و خرد مى گويد مجازات افراد نيكوكار ظلم است و ظلم قبيح است، بنابراين هرگز خداوند چنين كارى نمى كند.

    به اين ترتيب صفت «عدالت» را براى خدا اثبات كرده و آن را مستقلا مورد بحث قرارداده و از مسأله صفات خدا جدا كردند تا امتياز خود را از «اشاعره» روشن سازند.

    ولى در حقيقت «اشاعره» منكر عدالت خدا نيستند، نهايت اينكه به عقيده آنها هر كارى كه خداوند انجام دهد همان، عين عدالت است.(4)

    بنابراين اگر نيكوكاران را هم مجازات كند عين عدالت مى باشد. آنها تنها استقلال و حكومت عقل را در تشخيص حُسن و قبح افعال نسبت به خداوند

    ـ كه شيعه و معتزله به آن معتقدند ـ انكار مى كنند، و تصور مى كنند عقل و خرد حق ندارد در اين باره دخالت نموده و بگويد فلان كار بر خدا روا و فلان كار قبيح نارواست.(5)

    معتقدان به «عدل» (شيعه و معتزله) بر اساس اعتقاد به اين اصل، مسائل بسيارى را اثبات كرده اند مانند: قائده لطف، وجوب شكر منعم، وجوب مطالعه و بررسى دعوت مدعى نبوّت.(6)

    از جمله مسايلى كه از مسأله عدل سرچشمه مى گيرد مسأله «جبر و اختيار» است كه از مهمترين و پيچيده ترين مسائل مورد بحث مى باشد.

    اشاعره معتقد به «جبر» يا چيزى كه بالاخره منتهى به «جبر» مى شود، هستند; در حالى كه معتزله معتقد به آزادى اراده مى باشند، و انسان را در كارهاى خود مختار و آزاد مى دانند. نهايت اينكه، اين آزادى اراده را خدا به انسان داده است همان طور كه اصل وجود و هستى را نيز خدا به او داده; بنابراين همان طور كه خدا انسان را آفريده، آزادى اراده را نيز او در وجود وى آفريده است و به عبارت ديگر صفت اختيار به طور كلى از طرف خداست و اختيار در موارد جزئى (يعنى استفاده از صفت آزادى اراده و اعمال آن) از ناحيه ماست.

    خداوند هيچ كس را مجبور به انجام يا ترك كارى نمى كند، اين بندگان خدا هستند كه يكى از اين دو را انتخاب مى نمايند. به همين دليل اگر كار خوبى انجام دهند در نظر عقلا و خردمندان سزاوار ستايشند و اگر كار بدى انجام دهند سزاوار ملامت و سرزنش.

    واگر انسان در انجام كارها آزاد نبود، ثواب و عقاب، پاداش و كيفر، معنا نداشت، و بعثت پيامبران و كتابهاى آسمانى همه بيهوده بود.(7)

    ما نمى خواهيم بيش از اين در اينجا درباره مسأله «جبر و اختيار» بحث كنيم زيرا از موضوع سخن ما خارج است، ما شرح اين مطلب را در آخر جلد اوّل كتاب «الدين والاسلام» داده ايم، و مطلب را طورى عنوان و تعقيب كرده ايم كه حتى براى افرادى كه اطلاعات متوسطى دارند مفهوم و قابل قبول مى باشد.

    در اينجا فقط مى خواستيم اين نكته را روشن سازيم كه يكى از اصول عقايد شيعه اماميه عدالت خدا و آزادى اراده انسان است.

    * * *

    ________________________________________

    1 . ابوالحسن على بن اسماعيل اشعرى (260-324 يا 330 ق) مؤسس مذهب اشعريه است.

    2 . اشاعره در حقيقت نمونه كامل يك جمعيّت افراطى هستند كه به گمان خود توحيد را بهتر از همه درك كرده اند در حالى كه آنها چون مسأله خداشناسى و توحيد را از راههاى غير اصولى تعقيب نموده اند علاوه بر اينكه مانند سوفسطائيها پا روى بسيارى از حقايق گذارده اند، به پايه و اساس توحيد نيز بدون توجه لطمه هاى شديدى وارد ساخته اند.

    از جمله همين دو مسأله يعنى مسأله انكار حسن و قبح عقلى و ديگر مسأله «جبر» و سلب اختيار از بشر به طور كلى; آنها چنين مى پندارند كه اعتقاد به اينكه عقل هم بدون شرع مى تواند حسن و قبح چيزى را درك كند و حكم به حُسن يا قبح چيزى بنمايد يك نوع محدود ساختن قلمرو حكومت خدا و دخالت عقل در كار خدا و او را محكوم فرمان عقل ساختن است.

    همچنين اعتقاد به اينكه انسان داراى آزادى اراده است و مى تواند كارى را به خواست و اراده خود انجام دهد و در واقع خالق افعال او خود اوست، نتيجه اش قايل شدن به شريك براى خدا در امر خلقت و آفرينش و محدود نمودن قلمرو فرمان او مى باشد!

    ولى اين طرز افكار افراطى فقط معلول اين است كه انسان تنها يك طرف قضايا را بنگرد و در جهات ديگر دقت نكند. زيرا مسأله حُسن و قبح عقلى معنايش اين نيست كه عقل در برابر فرمان خدا فرمانى داشته باشد، بلكه كار عقلى در اين گونه موارد درك و تشخيص يك واقعيت مى باشد; عقل درك مى كند ظلم و ستم سازگار با قوانين آفرينش (همان قوانينى كه خدا مقرر داشته) و هدف زندگى و نظم اجتماع نيست، بنابراين ممكن نيست خداوند مرتكب ظلم و ستم گردد و بر ضد قوانين خود كارى كند چون او حكيم است و كوچكترين اقدامى بر خلاف حكمت انجام نمى دهد، و افراد بشر نيز نبايد مرتكب ظلمى شوند و نظم زندگى اجتماعى را برهم زنند، عقل اين حقيقت را درك مى كند اگر چه حكمى هم هنوز از شرع در اين زمينه وارد نشده باشد.

    آيا چنين عقيده اى بر خلاف تماميت حكومت و قدرت خداست؟ آيا معناى اين سخن اين است كه خداوند محكوم فرمان عقل بندگان خود باشد؟ پاسخ اين سؤال به خوبى روشن است.

    وانگهى اگر ما عقل را در اين قسمت به صورت يك «حاكم معزول»! معرفى كنيم بايد در ساير مسايلى كه عقل حكم مى كند اين موضوع را تعميم داده و فرمان عزل او را به طور كلى صادر نماييم، و اين موضوع عجيبى خواهد بود. زيرا نتيجه آن از كار انداختن تنها وسيله اى است كه ما را با خدا و جهان خارج از خود مربوط مى سازد. و از آن بالاتر اينكه حكم عزل عقل را به فرمان خود عقل و با استدلال عقلى صادر كردن كار بسيار عجيبى است.

    و اما در مورد مسأله آزادى اراده و اختيار، و اينكه قبول اين مطلب كوچكترين منافاتى با حكومت مطلقه خداوند براساس جهان آفرينش (حتى بر افعال و اعمال ما) ندارد نظر به اينكه در كتاب «خدا را چگونه بشناسيم» مشروحاً بحث كرده ايم در اينجا از تكرار آن خوددارى مى نماييم.

    3 . سوره انبيا، آيه 23 .

    4 . ولى ما معتقديم مطابق اين نظر اصلا عدالت در مورد خداوند مفهومى ندارد; زيرا آنجا كه ظلم و ستم معنا ندارد و هر چه انجام دهد ظلم نيست. عدالت هم مفهوم نخواهد داشت چه اينكه اين دو در برابر يكديگر قرار دارند.

    5 . همان طور كه گفتيم مغالطه و سفسطه اى كه در اينجا شده اين است كه چنين وانمود مى كنند كه گويا ما با قبول مسأله حُسن و قبح عقلى مى خواهيم وظيفه اى براى خدا تعيين كنيم و او را محكوم فرمان عقل خويش قرار دهيم، در حالى كه مطلب چنين نيست، عقل اصولا حكم و فرمانى ندارد آنچه هست درك يك سلسله واقعيات است، آيا درك اين واقعيت كه «ظلم و ستم با قوانين آفرينش و نظام زندگى كه خداوند مقرر داشته سازگار نيست»، معنايش تعيين تكليف براى خداست؟!

    6 . همان طور كه سابقاً هم اشاره شده منظور از قاعده «لطف» اين است كه خداوند تمام امكانات و وسايل لازم براى هدايت و سعادت بشر (به طور كلى آنچه او را به اطاعت فرمان خدا نزديك و از معصيت و گناه، به حفظ آزادى اراده، دور مى سازد) در اختيار او مى گذارد و اين مقتضاى حكمت خداست; زيرا تكليف بدون آن موجب نقض غرض مى باشد و نقض غرض بر خداوند حكمى روا نيست، خدا مى خواسته بندگان هدايت شوند، مى بايست وسايل هدايت آنها را فراهم سازد، ناگفته پيداست مسأله «لزوم بعثت پيامبران» و «نصب جانشينان آنها» و آنچه مانند آن است از قاعده «لطف» سرچشمه مى گيرد.

    بديهى است اگر ما عقل و خرد را از تشخيص «حُسن و قبح» بركنار داريم مسأله لطف هم خود به خود منتفى مى گردد. همچنين مسأله وجوب شكر منعم (خدايى كه نعمت بخش حقيقى است) كه يكى از پايه هاى مسأله «لزوم تحقيق درباره شناسايى خدا» مى باشد و همچنين مسأله «لزوم مطالعه در دعوت كسى كه خود را پيامبر خدا معرفى مى كند، همه از مسأله حُسن و قبح عقلى سرچشمه مى گيرد.

    زيرا اگر ما حكم عقل را در اين موارد به رسميت نشناسيم، چون حكم شرع كه هنوز بر ما ثابت نشده، و حكم عقل هم كه اعتبارى ندارد، بنابراين افراد مى توانند از اوّل دنبال تحقيق از دين و معرفت خدا و پيامبر نروند و تكليفى براى خود درست نكنند.

    ولى با قبول مسأله حُسن و قبح عقلى و حاكميت مستقل عقل در اين مسأله تمام اين مسائل حل خواهد گرديد.(دقت كنيد)

    7 . اصولا تمام دعوتهاى مذهبى و همه اصول اخلاقى روى قبول اصل آزادى اراده است و بدون آن تقريباً هيچ مفهومى نخواهد داشت، اگر بشر را مانند يك ماشين بدانيم كه چرخهاى وجود او بدون اختيار خودش حركات جبرى خاصى كه معلول يك سلسله عوامل درونى و بيرونى است دارد ديگر ارسال پيامبران و كتابهاى آسمانى، و تعليم مربيان اخلاق، چه معنايى خواهد داشت.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      رمز غيبت امام(عليه السلام)   ...

    دوم ـ موضوع ديگرى كه درباره امام غايب(عليه السلام) از ما مى پرسند اين است كه وجود امامى كه از نظرها پنهان است چه فايده اى مى تواند در بر داشته باشد؟ و آيا وجود و عدم او در اين حال تفاوتى دارد؟(1)

    ولى ما نمى دانيم كسانى كه چنين ايرادى را مى گيرند معتقد هستند تمام اسرار جهان آفرينش و همچنين تمام فلسفه هاى قوانين آسمانى را دريافته اند و هيچ نقطه مبهمى براى آنها در عالم «تكوين» و «تشريع» باقى نمانده است؟

    اگر راستى ما معتقديم هنوز مجهولات فراوانى داريم كه علم و عقل ما قادر به پرده برداشتن از روى آنها نشده ـ و حتماً بايد چنين عقيده اى داشته باشيم ـ چه مانعى دارد اين هم يكى از اسرار افعال الهى باشد كه هنوز علّت آن براى ما ميسّر نشده است؟!

    ما ـ علاوه بر مجهولات عالم آفرينش ـ هميشه مسايلى در احكام شرعى داريم كه اسرار آن براى ما كشف نگرديده؟ آيا ما مى دانيم بوسيدن حجرالاسودكه جزء آداب و مستحبات حج است چه اثرى دارد؟ با اينكه قطعه سنگى بيش نيست كه نمى تواند به ما سود يا زيانى برساند، آيا ما مى دانيم چرا بايد نماز مغرب را مثلا سه ركعت بخوانيم و عشا را چهار ركعت و صبح را دو ركعت؟ و امثال اينها.(1)

    با اينكه قرآن مجيد به ما مى گويد: در اين جهان اسرارى وجود دارد كه علم آن مخصوص خداست، و هيچ يك از پيامبران بزرگ و فرشتگان مقرب خداوند از آن باخبر نيستند، مانند تاريخ روز رستاخيز و امثال آن: «(إِنَّ اللهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ…); آگاهى از (زمان قيام) قيامت مخصوص خداست و او باران را نازل مى كند…».(2)

    در هر صورت موضوع مخفى بودن رمز وجود امام غايب(عليه السلام) چيز تازه اى نيست، زيرا در اسلام موضوعات كشف نشده و اسرارآميزى وجود دارد كه رمز مخفى بودن آن به طور كامل روشن نيست، مانند اسم اعظم، شب قدر، و ساعت اجابت دعا.

    خلاصه اينكه هيچ جاى تعجب نيست كه خداوند كارى انجام دهد يا فرمانى صادر كند كه اسرار و فلسفه آن بر ما مجهول باشد، و هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه چنين چيزى مطلقاً «ممكن» نيست. منتها بحثى كه باقى مى ماند در «وقوع» چنين مطلبى و آيا در مورد حضرت مهدى(عليه السلام) چنين وضعى به وجود آمده يا نه؟

    در اين قسمت نيز با وجود اخبار صحيحى كه از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و اوصياى گرامى او درباره امام غايب به ما رسيده است جاى انكار باقى نمى ماند و بايد در برابر اين حقيقت كه با دلايل قطعى ثابت شده تسليم بود، ما هرگز مجبور نيستيم

    فلسفه و اسرار آن را دريابيم چه بسيار است امورى كه ما فلسفه آن را نمى دانيم، ولى اصل وجود آن را با دلايل قطعى ثابت نموده ايم.

    مرتب اشاره كرده ايم كه در اين بحثهاى فشرده و كوتاه، فقط مى خواهيم متون عقايد شيعه را در اصول و فروع بدون ذكر دليل، روشن سازيم، ولى گاه گاهى اشاره كوتاهى به پاره اى از دلايل مى شود كسانى كه دلايل مشروح اين بحثها را مى خواهند بايد به كتابهاى مفصّلى كه در اين زمينه نوشته شده مراجعه كنند.

    در مورد اصل قيام مهدى(عليه السلام) اخبار فراوانى از طريق شيعه و اهل سنّت نقل شده كه در كتابهاى معروف هر دو فرقه ثبت است.(3)

    اما درباره رمز وجود او در حال غيبت اگر چه ما اعتراف به عدم اطلاع كامل از سِرّ حقيقى آن كرديم، ولى در برابر سؤالى كه بعضى از افراد شيعه در اين باره از ما نموده اند وجوهى ذكر كرده ايم كه ممكن است اسرار اين مسأله را تا حدود قابل توجهى روشن سازد ولى بايد بگوييم كه نمى توانيم به عنوان يك سلسله دلايل قطعى در اين مسأله اسرارآميز روى آنها تكيه كنيم به خصوص اينكه گاه مى شود انسان مطالبى را درك مى كند ولى در بيان، به طور كامل نمى گنجد.(4)

    آخرين سخن در اين مورد اين است كه: پس از اقامه دلايل قطعى بر لزوم وجود امام در هر عصر و زمان و اينكه زمين هرگز از وجود «حجت و نماينده خدا» خالى نمى گردد، و اينكه اصل وجود «امام» لطفى از جانب خداست و تصرف او لطف ديگرى مى باشد(5) ديگر كشف اسرار و فلسفه آن ضرورى نيست.

    اين «دلايل» را ـ همان طور كه گفته شد ـ مى توان در كتابهاى مشروحى كه در اين باره نگاشته شده مطالعه كرد، در اينجا همين مقدار براى منظور ما كافى به نظر مى رسد.

    * * *

    ________________________________________

    1 . روى هم رفته مسائل دينى را مى توان به سه دسته تقسيم كرد: دسته اوّل مسايلى كه اسرار آنها برما روشن است (مانند فلسفه بعثت پيامبران و يا فلسفه لزوم نماز و زكات) و يا اگر در زمانهاى گذشته روشن نبوده امروز بر اثر توسعه علوم آشكار گرديده است (مانند فلسفه تحريم خون يا گوشت خوك و امثال اينها).

    دسته دوم مسايلى كه نه ما به قدرت فكر خود اسرار آن را دريافته ايم و نه شرحى درباره آن در سخنان پيشوايان بزرگ دين رسيده است، (مانند فلسفه عدد ركعات نماز و مسايلى از قبيل آن). اتفاقاً در جهان خلقت و آفرينش هم اين اقسام سه گانه وجود دارد زيرا:

    اسرار و علل بعضى از حوادث جهان طبيعت را همه مى دانند و بعضى بر اثر مطالعات و گفتار بزرگان و دانشمندان روشن گرديده و قسمت مهمى نيز همچنان در پرده ابهام باقى مانده است، و در هر صورت وجود چنين اسرارى چه در جهان خلقت باشد و چه در مسائل مذهبى بر اثر محدود بودن علوم بشر در برابر حقايق بى شمار اين جهان است.

    2 . سوره لقمان، آيه 34 .

    3 . براى اطلاع بيشتر به كتاب منتخب الاثر فى الامام الثانى عشر(عليهم السلام) مراجعه فرماييد. ر.ك: نويد امن و امان; اصالت مهدويت از آيت الله صافى; غاية المأمول از شيخ على ناصف; اصالة المهدوية فى الاسلام از شيخ مهدى فقيه ايمانى; الامام المهدى عند اهل السنة; كشف الاسناد از ميرزا حسين محدث نورى و معجم الاحاديث الامام المهدى(عليه السلام) .

    4 . مؤلف عاليقدر در كتاب جنة الماوى بحثى درباره غيبت امام زمان(عليه السلام) و فلسفه آن نگاشته است. ]جنّة المأوى، ص 195 به بعد[.

    5 . «لطف» در اصطلاح علماى «عقايد و كلام» كليه وسايلى است كه از طرف خداوند براى هدايت انسان و نزديك ساختن او به سعادت و اطاعت فرمان خدا فراهم مى گردد، البته به حدى نمى رسد كه از انسان سلب اختيار شود و اصل قدرت و توانايى نيز وابسته به آن نيست. لطف ممكن است «تشريعى» باشد مانند فرستادن پيامبر و امام يا «تكوينى» باشد مانند نيروهاى گوناگونى كه خدا به ما عنايت فرموده و در راه سعادت و اطاعت فرمان وى به ما كمك مى نمايند. ر.ك: انوارالملكوت فى شرح الياقوت، ص 153 و ارشاد الطالبيين، ص 276و277 .

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مهدى و طول عمر او   ...

    آرى چيزى كه ساير فرق اسلامى بلكه غير مسلمانان، زياد بر ما خرده گرفته اند موضوع اعتقاد به حضرت «مهدى» و امام غايب از انظار است. آنها اين عقيده را يك عقيده بى اساس و باطل پنداشته اند و سر و صداى زيادى در اطراف آن به راه انداخته اند، ولى اگر بخواهيم سخنان آنها را با نظر دقيق و دور از تعصب بررسى كنيم تنها دو ايراد آنها قابل بحث و گفتگو است:

    اوّل ـ مسأله طول عمر امام غايب است; آنها مى گويند چگونه مى توان باور كرد انسانى برخلاف موازين طبيعى بيش از يك هزار سال عمر كند؟

    ولى اين ايراد ـ مخصوصاً از يك نفر مسلمان ـ عجيب است، گويا آنها مسأله طول عمر نوح(عليه السلام) را فراموش كرده اند كه قرآن صريحاً مى گويد فقط 950 سال(1)مشغول تبليغ قوم خود بود، و درباره مجموع عمر او كمترين مقدارى كه نوشته اند 1600 سال است، و بعضى بيش از اين مقدار تا 3000 سال يا بيشتر نوشته اند!(2)

    عده اى از علماى حديث از اهل سنّت درباره اشخاص ديگرى غير نوح عمرهايى طولانى تر از عمر نوح ذكر كرده اند.

    از جمله «نووى» كه از بزرگان محدثين سنى است(3) در كتاب خود «تهذيب الاسماء» چنين مى نويسد: «در مورد طول عمر «خضر» و نبوّت او اختلاف است، اكثر دانشمندان معتقدند او از دانشمندان بوده نه پيامبر و الآن هم زنده است و به طور ناشناس در ميان مردم زندگى مى كند اين مطلب نزد جمعى از عرفا و اهل صلاح و معرفت نيز معروف است، و حكايات فراوانى درباره مشاهده خضر و تماس با او، و سؤال و جوابهايى كه با او شده، و مطالبى كه از وى گرفته اند، و حضور او در مكان هاى شريفه، نقل مى كنند كه مشهور است و احتياج به ذكر ندارد.

    شيخ ابو عمر و بن صلاح در فتاواى خود مى گويد: او به عقيده غالب علما و اهل صلاح زنده است و توده مردم نيز در اين عقيده با آنها هستند و تنها افراد معدودى از علماى حديث وجود او را انكار كرده اند». (پايان گفتار «نووى»).(4)

    و در نظر دارم كه هم او و هم «زمخشرى» در «ربيع الابرار» مى نويسند: «مسلمانان در زنده بودن چهار نفر از پيامبران متفق القولند «ادريس و عيسى» كه در آسمان زندگى دارند، و «الياس و خضر»(5) در زمين، و تولد خضر در زمان ابراهيم(عليه السلام)صورت گرفته است.(6)

    از اينها گذشته كسانى كه بيش از عمر طبيعى معمولى، صدها سال، زندگى نموده اند و به نام معمرين(7) معروفند كم نيستند. سيّد مرتضى در كتاب «امالى»(8)خود عدّه اى از آنان را نام برده است. مرحوم صدوق نيز در كتاب «كمال الدين» افراد بيشترى را نام برده.

    خود ما نيز در عصر خود افراد متعددى را ديديم كه عمرهاى غير عادى يكصد و بيست سال و بيشتر داشته اند.(9)

    علاوه بر اين اصولا از نظر علمى و عقلى اين استبعاد به هيچ وجه منطقى نيست، زيرا كسى كه مى تواند انسان را يك روز زنده بدارد مى تواند هزاران سال او را زنده نگهدارد، تنها چيزى كه مى توان گفت اين است كه چنين موضوعى برخلاف قوانين عادى طبيعت، يعنى خارق العاده است، ولى آيا «خرق عادت» و استثنا در «قوانين عادى طبيعى» در مورد پيغمبران و اولياى خدا چيز تازه اى است؟ چگونه ممكن است ما به همه معجزات عجيب و خارق عادات انبيا ايمان داشته باشيم ولى طول عمر مهدى را كه يك امر خارق عادت ساده اى است غير ممكن بدانيم؟!(10)

    اين از نظر عقايد دينى و اسلام ما. اما از نظر دانشمندان ديگر، عدّه اى از بزرگان فلاسفه غرب معتقدند از نظر علمى هيچ مانعى ندارد كه با مرگ به كلى مبارزه شود و انسان داراى زندگى جاويدان در دنيا گردد، و براى اثبات اين مدعا دلايل زنده اى اقامه كرده اند، كه در مجلدات سابق مجله «المقتطف» نمونه هايى از آن در طى مقالات متعددى تشريح شده است.

    يكى از دانشمندان بزرگ غرب مى گويد: اگر على(عليه السلام) به دست ابن ملجم شهيد نمى شد ممكن بود براى هميشه در جهان زنده بماند، زيرا اعتدال كامل در تمام جنبه هاى حياتى بر وجود او حكومت مى كرد! ما در اينجا بحثهاى فراوانى داريم كه فعلا جاى شرح آن نيست.(11)

    ________________________________________

    1 . اشاره به آيه 14 سوره عنكبوت است.

    2 . ر.ك: تفسير القرآن العظيم، از ابن كثير، ج 3، ص 418 ; تفسير كشاف، ج 3، ص 200 ; زادالمسير از ابن جوزى، ج 6، ص 261 .

    3 . منابع شرح حالش در شيفتگان دانش آمده است.

    4 . تهذيب الأسماء واللغات، ج 1، ص 176 .

    5 . درباره خضر(عليه السلام) ر.ك: الاصابة، ج 1، ص 432; قصص الانبياء ثعلبى، ص 224; الرسائل المنيرية، ج 2، ص 195-234; الفردوس، ج 2، ص 202 ح 3000; لوامع الانوار، ج 2، ص 14 .

    6 . ربيع الأبرار، ج 1، ص 397 ; تهذيب الأسماء واللغات، ج 1، ص 177 .

    7 . ر.ك: المعمرون ابوحاتم سجستانى (ت 248 تا 250) 2-90 كه 110 تن از معمرين ياد كرده است كتاب در مطبعه سعاده مصر در 1323 هـ چاپ شده است; منتخب الاثر، ص 276و277 ; امالى مرتضى در باب اخبار المعمرين و اشعارهم و مستحسن كلامهم، كنزالفوائد، ج 2، ص 124; بحارالانوار، ج 51، ص 225; الفصول العشرة فى الغنية، ص 58 به بعد ; التذكرة الحمدونية، ج 6، ص 32 ح 101 اخبارالمعمرين.

    8 . امالى مرتضى، ج 1، ص 232-272 .

    9 . شير على مسلم اف مرد معمر جهان به تازگى صد و شصت و دومين سال عمر خود را جشن گرفت… او گفت اميدوارم بتوانم دويستمين سال! عمر خود را نيز با خوشى جشن بگيرم (اطلاعات 14/10/45). ر.ك: تفسير الجواهر، ج 17، ص 226 و ج 24، ص 86-88 ; نويد امن و امان، ص 273-289 .

    10 . استثنا در «قانون عليت» به اين معنا كه چيزى در جهان خلقت و آفرينش بدون علت باشد معقول نيست، ولى استثنا در علل عادى و تغيير مسير علل و عواملى كه ما به آن انس گرفته ايم و عادت كرده ايم هيچ محذورى ندارد، چه مانعى دارد علل ديگرى كه ما با آنها آشنا نيستيم جانشين اين علل كردند و آثارى غير از آنچه تاكنون يافته ايم از آنها ظاهر شود. در حقيقت تمام معجزات پيامبران از اين قبيل است، يعنى علل و عواملى كه از مافوق جهان ماده سرچشمه مى گيرد، علل مادى معمولى را كه ما با آن مأنوس هستيم تحت الشعاع قرار داده و آثار تازه اى آشكار مى سازد، ولذا آن را «خرق عادت» مى نامند اين موضوع را در كتاب «رهبران بزرگ» در بحث اعجاز كاملا تشريح نموده ايم.

    11 . گرچه در پاره اى از نوشته هاى خود در موضوع طول عمر حضرت مهدى(عليه السلام) از نظر علم روز بحث كرده ايم ولى لازم است در اينجا نيز قسمتى از بحثها عنوان گردد.

    اصولا با تحقيقات اخير دانشمندان «زيست شناس» مسأله «عمر طبيعى» براى بشر افسانه اى بيش نيست، همين مسأله اى كه مخالفان ما دايماً روى آن تكيه مى كنند و مى گويند عمر طبيعى بشر اندازه معينى دارد و چگونه ممكن است از آن تجاوز كند؟

    بايد به اين اشخاص گفت: امروز هيچ دانشمندى پيدا نمى شود كه براى عمر انسان يا حيوانات يا گياهان حد ثابتى به عنوان «عمر طبيعى» قايل باشد، بلكه همگى معتقدند كه با تغييرات شرايط زندگى ميزان عمر انسان يا ساير حيوانات و گياهان تغييرپذير است و ميزان تغيير آن هم ميزان معينى نيست، شاهد اين موضوع اينكه:

    الف) امروزه بسيارى از پزشكان و دانشمندان مشغول مطالعه براى پيدا كردن راههايى به منظور طولانى كردن عمر انسان هستند، روش هايى هم براى اين موضوع پيشنهاد كرده اند. اين مطلب در بسيارى از مجلات و نوشته هاى مختلف علمى امروز ديده مى شود، اگر از نظر «علم» عمر انسان حد معينى داشت اين كوشش و تلاش بى مورد بود.

    ب) چندى پيش يكى از پزشكان رومانى به نام پروفسور آنااصلان دارويى از تركيبات «نوكائين» براى درمان پيرى كشف كرد كه پس از تكميل در دسترس جهانيان قرار گيرد. كاشف اين دارو معتقد است پيرى چيزى جز فرسودگى سلولهاى بدن نيست و اين دارو روى سلولها آنچنان اثر مى كند كه فرسودگى آنها را از بين خواهد برد. درباره امكان كشف چنين دارويى با بعضى از پزشكان معروف مصاحبه به عمل آمد و آنها امكان اين موضوع را تأييد نمودند (اخبار مربوط به اين موضوع در جرايد آذرماه سال 1338 انتشار يافت) اين موضوع نيز ثابت مى كند عمر طبيعى مفهومى ندارد.

    ج) درباره طولانى بودن مدت عمر، روى گياهان و حيوانات آزمايشهاى فراوانى شده و تمام اين آزمايشها اين حقيقت را تأييد مى كند كه چيزى به نام «عمر طبيعى» وجود ندارد، و مى توان با تغيير شرايط، ميزان عمر آنها را تغيير داد.

    دكتر ژرژ كليبر استاد دانشگاه «هال» روى گياهى كه «ساپرولينامگستا» نام دارد آزمايشهايى به عمل آورده و توانسته است گياه مزبور را كه معمولا بيش از دوهفته عمر نمى كند شش سال زنده نگه دارد، اگر بتوان همين موضوع را درباره انسان عملى نمود عمر ما به بيش از ده هزار سال خواهد رسيد (نقل از مجله الهلال شماره 9، سال 23، ص 77).

    د) اخيراً در ميان يخهاى قطبى يك ماهى يافتند كه به گواهى طبقات يخ متعلق به پنجهزار سال پيش بود، اين ماهى را كه به صورت منجمد درآمده بود در آب ملايمى انداختند با كمال تعجب مشاهده كردند كه ماهى آهسته آهسته شروع به حركت نمود و زندگى را از سر گرفت! و به اين ترتيب معلوم شد كه در مدت پنجهزار سال نمرده است. اين موضوع و مشاهدات و تجربيات ديگرى از اين قبيل، دانشمندان را به اين فكر انداخته كه براى فرستادن انسان به كرات دور دست كه احتمالا دهها هزار سال در راه خواهد بود ممكن است از اين روش استفاده نمود!

    منظور از ذكر تمام اين امور تنها بيان يك مطلب است و آن اينكه از نظر علمى چيزى به نام «عمر طبيعى» كه حد ثابت و معينى داشته باشد نه در انسان و نه در گياهان و نه در حيوانات وجود ندارد، و با برچيده شدن افسانه عمر طبيعى تمام گفتگوهايى كه در مورد طول عمر حضرت مهدى(عليه السلام) است برچيده خواهد شد اگر چه شرايط طول عمر در حضرت مهدى(عليه السلام) مسلماً شرايط ديگرى است.

    ولى هيچ چيز براى ما تعجب آورتر از اين نيست كه افراد خداپرست كه خدا را حاكم بر تمام قوانين طبيعى و مافوق آن مى دانند و آن همه معجزات براى پيامبران خدا براى عيسى(عليه السلام) و موسى(عليه السلام) و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)قايل هستند در مسأله امكان طول عمر يك انسان به مدت يك يا چند هزار سال ـ آن هم به خواست خدا ـ ترديد نمايند. در هر حال اين مسأله هم از نظر علوم طبيعى و هم از نظر فلسفه و علوم الهى موضوع ساده اى مى باشد. شرح بيشتر درباره اين مطلب را به بحثى كه درباره «مهدى و قيام او» شروع نموده و اميدواريم به زودى آماده چاپ گردد، مى گذاريم.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اصل سوم: امامت   ...

    همان طور كه سابقاً اشاره شد عمده چيزى كه شيعه اماميه را از ساير فرق مسلمين ممتاز مى كند همين مسأله امامت است; در حقيقت تفاوت اصلى و اساسى همين است و بقيه تفاوتهايى كه ميان اين دسته و ساير دسته هاست جنبه فرعى و عرضى دارد، و درست مانند تفاوتهايى است كه مثلا بين مذاهب اربعه اهل سنّت (حنفى، شافعى، مالكى، حنبلى) وجود دارد.

    و نيز اشاره شد كه «امامت» از نظر شيعه يك منصب الهى همچون «نبوّت» است كه خداوند به هر كس بخواهد مى بخشد و به وسيله پيامبر خود او را براى اين مقام تعيين مى فرمايد.

    اماميه معتقدند خداوند متعال به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دستور داد على(عليه السلام) را براى جانشينى خود به مردم صريحاً معرفى نمايد، از طرفى پيغمبر هم مى دانست كه قبول اين معنا ممكن است براى عدّه اى از مردم سنگين باشد; زيرا همه مردم از

    نظر ايمان و اعتقاد به مقام عصمت و پاكى او از هر گونه هوا و هوس، يكسان نيستند،ممكن است بعضى از افراد اين انتخاب را مولود محبّت شخصى پيغمبر(صلى الله عليه وآله)و جنبه خويشاوندى و دامادى على(عليه السلام) نسبت به آن حضرت، تصور كنند.

    ولى با اين حال خداوند اين موضوع را مانع از اين ندانست كه پيغمبرش از ابلاغ اين حقيقت خوددارى نمايد و لذا صريحاً در آيه زير دستور ابلاغ فرمان ولايت على(عليه السلام) را صادر فرمود: «(يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَّبِّكَ وَإِنْ لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ); اى پيامبر آنچه را از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است به طور كامل (به مردم) ابلاغ كن; و اگر چنين نكنى، رسالت او را انجام نداده اى. خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم حفظ مى كند».(1)

    با اين تأكيد شديد چاره اى جز ابلاغ اين رسالت نبود، و لذا پيغمبر(صلى الله عليه وآله) هنگام بازگشت از حجة الوداع در سرزمين غدير خم خطبه اى خواند و در ضمن آن با صداى رسا كه همه مى شنيدند فرمود: «ألَسْتُ أوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أنْفُسِهِمْ؟ فقالوا: اللّهُمَّ نَعَمْ، فقال: مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَهذا عَلِيٌ مَوْلاَهُ…; آيا به شما از خودتان اولى نيستم (ولى و سرپرست و صاحب اختيار شما نمى باشم) عرض كردند: آرى، فرمود: هر كس من مولا و سرپرست او هستم، على مولا و سرپرست اوست».(2)

    سپس براى تأكيد اين موضوع در موارد مختلف گاهى صريحاً، گاهى به اشاره اين مطلب را تعقيب فرمود، و وظيفه خود را در پيشگاه خدا انجام داد.

    ولى جمعى از بزرگان مسلمين، بعد از رحلت پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) آن همه احاديث را به نام رعايت مصالح اسلام! طبق سليقه و اجتهاد خود توجيه و تأويل نموده، كسانى را مقدم و بعضى را مؤخر داشتند و مى گفتند: هر وضع و حادثه اى اقتضايى دارد!(3)

    ولى در مقابل اين جريانات على(عليه السلام) و جماعتى از بزرگان اصحاب و ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) از بيعت به خليفه اى كه از طرف آنها انتخاب شده بود خوددارى نمودند، اما بعد از مدتى چون ملاحظه كردند اين خوددارى از بيعت و مسالمت ممكن است در آن شرايط خاص ضرر عظيمى براى عالم اسلام به بار آورد و چه بسا اساس و ريشه درخت اسلام را كه تازه جان گرفته بود قطع كند، لذا تن به بيعت دادند، و جاى تعجب هم نبود، زيرا:

    از طرفى اسلام به قدرى در نظر على(عليه السلام) عزيز و محترم بود كه جان و عزيزترين عزيزانش را درآن فدا مى كرد، تاريخ اسلام هرگز شرح فداكاريها و جانبازيهاى بى نظير على(عليه السلام) را فراموش نخواهد كرد، او بود كه در موارد بسيارى جان خود را به خطر انداخت تا اسلام را از خطر نجات بخشد.

    از طرف ديگر او مى ديد كسى كه بر مسند خلافت تكيه كرده از كوشش براى تقويت و عظمت و گسترش اسلام در جهان مضايقه نمى كند، و اين آخرين آرزو و هدف على(عليه السلام)از خلافت و حكومت بود، روى اين جهات تسليم شد و تن به بيعت داد.

    ولى البتّه او در تمام اين حالات مقام امامت و منصب الهى خود را داشت، زيرا اين مقام، مقامى بود كه قابل زوال و واگذارى باشد، اگر چه او براى حفظ مصالح مسلمين «زعامت و رياست عامه» را به ديگرى واگذار نمود.

    اما هنگامى كه نوبت به «معاويه» رسيد، در برابر او سكوت نكرد زيرا مى دانست مسالمت و همكارى با معاويه و قبول زمامدارى او حتى در يك پست كوچك فرماندارى، تا چه رسد به زعامت مسلمين، زيانهاى عظيم و جبران ناپذير و فاجعه دردناكى براى جهان اسلام به وجود خواهد آورد، لذا چاره اى جز مبارزه شديد با او نداشت.(4)

    خلاصه اينكه «اماميه» مى گويند: ما شيعه و پيرو على(عليه السلام) هستيم، با هر كس صلح كرد صلح مى كنيم و با هر كس جنگ نمود، جنگ مى نماييم، با دوستان او دوست و با دشمنان او دشمن هستيم و در اين عقيده از فرمان پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) پيروى مى كنيم آنجا كه فرمود: «اللّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ; خدايا هر كس على را دوست بدارد، دوست بدار و هر كس او را دشمن بدارد دشمن بدار!». و در حقيقت محبّت و دوستى ما نسبت به على و فرزندان گراميش، محبت و دوستى پيغمبر و اطاعت فرمان اوست.

    باز از اصل مطلب دور نشويم، برگرديم به اصل سخن درباره امامت; اماميه عقيده دارد: خداوند هيچ گاه روى زمين را از حجّت خود (پيغمبر يا امام) خالى نمى گذارد، خواه او ظاهر و آشكار باشد يا مخفى و پنهان.

    و لذا پيغمبر(صلى الله عليه وآله) صريحاً على(عليه السلام) را به جانشينى خود انتخاب فرمود(5)، على نيز فرزندش امام حسن را وصى خود معرفى نمود، او هم برادرش امام حسين را به عنوان جانشينى تعيين نمود و به همين ترتيب تا امام دوازدهم كه مهدى منتظر است.

    اين موضوع تازگى ندارد و همه پيغمبران خدا از حضرت آدم تا خاتم اين برنامه را اجرا كرده اند و براى خود جانشين تعيين نموده اند.(6)

    عدّه زيادى از بزرگان دين كتابهاى فراوانى در اين زمينه نگاشته و درباره اثبات «وصيت» پيغمبر(صلى الله عليه وآله)نسبت به على(عليه السلام) و ائمه هدى نسبت به يكديگر به قدر كافى بحث كرده اند كه ما در ذيل تنها به ذكر نام كسانى كه در اوايل اسلام و قبل از قرن چهارم هجرى كتاب در اين زمينه نوشته اند اشاره مى كنيم:

    1. كتاب الوصية تأليف هشام بن حكم معروف.

    2. كتاب الوصية تأليف حسين بن سعيد.

    3. كتاب الوصية تأليف حكم بن مسكين.

    4. كتاب الوصية تأليف على بن مغيره.

    5. كتاب الوصية تأليف على بن حسين بن فضل.

    6. كتاب الوصية تأليف محمد بن على بن فضل.

    7. كتاب الوصية تأليف ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال.

    8. كتاب الوصية تأليف احمد بن محمد بن خالد برقى، صاحب كتاب محاسن.

    9. كتاب الوصية تأليف مورخ بزرگوار عبدالعزيز بن يحيى الجلودى.

    اكثر اين بزرگان در قرن اوّل و دوم مى زيسته اند.

    در قرن سوم نيز جمع زيادى از بزرگان، كتابهايى در اين زمينه تأليف كردند از جمله:

    10. كتاب الوصية تأليف على بن رئاب.

    11. كتاب الوصية تأليف يحيى بن المستفاد.

    12. كتاب الوصية تأليف محمّد بن احمد صابونى.

    13. كتاب الوصية تأليف محمّد بن حسن بن فروخ.

    14. كتاب الوصية تأليف مورخ عاليقدر على بن حسين مسعودى، صاحب تاريخ «مروج الذهب».

    15. كتاب الوصية تأليف شيخ الطائفه محمد بن الحسن الطوسى.

    16. كتاب الوصايا تأليف محمد بن على الشلمغانى معروف

    17. كتاب الوصية تأليف موسى بن حسن بن عامر.

    امّا كتابهايى كه پس از قرن چهارم در اين باره تأليف يافته از شماره بيرون است.

    مسعودى مورخ شهير اسلامى در كتاب خود «اثبات الوصيه»(7) مى نويسد: هر پيغمبر دوازده وصى داشته است و سپس نام آنها را با مختصرى از شرح زندگى آنها ذكر كرده، و بعد درباره ائمه اثنى عشر به طور مشروح تر بحث مى نمايد. اين كتاب در ايران چاپ شده اما متأسّفانه چاپ خوبى نيست.(8)

    اينها نمونه كتابهايى است كه دانشمندان بزرگ شيعه در پيرامون امامت و دلايل عقلى و نقلى آن نگاشته اند، ولى همان طور كه اشاره كرديم منظور ما اثبات اين موضوع به وسيله ادّله عقليه و نقليه نيست، تنها مى خواهيم اصول معتقدات شيعه را بدون ذكر ادّله توضيح دهيم تا معلوم شود ماچه مى گوييم؟ و ارزش نسبتهاى ناروايى كه به ما مى دهند تا چه اندازه است؟!

    همان طور كه ملاحظه شد مسأله امامت كه شيعه به آن معتقد است مسأله عجيب و باورنكردنى و بدون دليل و مدرك نيست كه كسى آن را بر ما خرده بگيرد.

    ________________________________________

    1 . سوره مائده، آيه 67.

    2 . به كتاب «كنزالعمّال»، ج 2، ص 153 و 154 و 213 و كتاب «مستدرك»، ج 3، ص 122-129 مراجعه شود.

    حديث غدير از احاديث متواتر است. راويان حديث، از صحابه و تابعين و محدثان اسلامى، آن را در هر قرنى به صورت متواتر نقل كرده اند. 110 نفر از صحابه، 89 تن از تابعين، و 3500 نفر از علما و محدثان اسلامى آن را نقل كرده اند و در 360 كتاب معروف اسلامى آمده است كه شرح آنها در اين مختصر نمى گنجد.

    و نيز ر.ك: مناقب ابن مغازلى، ص 16-23 ; سنن ترمذى، ج 5، ص 632; حلية الاولياء، ج 4، ص 22، ج 5،

    ص 27-364; تاريخ الاسلام، ج 2، ص 629; اسنى المطالب، ص 5 ; مجمع الزوائد، ج 9، ص 103-108 ; الغدير ما فيض القدير، ج 6، ص 218; تهذيب التهذيب، ج 7، ص 337 .

    3 . شايد بعضى نتوانند به اين سادگى اين سخن را بپذيرند كه مسلمانان با آن همه علاقه اى كه به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) داشتند به كلى آن همه احاديث را كنار بزنند، مگر اينها نبودند كه در راه اسلام و پيشرفت اين آيين آن همه فداكارى نمودند چطور مى توان باور كرد كه بعد از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)گفته هاى او را اين چنين ناديده بگيرند؟ اتفاقاً اين ايراد را بعضى از دانشمندان اهل سنّت در كتابهاى خود بر ما گرفته اند.

    ولى بايد توجه داشت كه اگر ما درست وضع آن زمان، و آن محيط، و طرز تفكر مردم آن عصر را در نظر بگيريم زياد تعجب نخواهيم كرد; زيرا در اين گونه مسائل «عوام مردم» حالشان معلوم است، آنها معمولا پيرو سران قومند و از خود نظرى ندارند، و اگر هم نظرهاى مخالفى داشته باشند در برابر دستگاه تبليغاتى «سران قوم» و هم در برابر قدرت و سلطه آنها به زودى عقب نشينى خواهند نمود. و اما سران قوم، آنچه از مطالعه تاريخ اسلام به دست مى آيد اين است كه همه صحابه و ياران پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از آن دريچه اى كه ما به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نگاه مى كنيم نگاه نمى كردند. ما او را فرستاده خدا مى دانيم كه هر چه مى گويد وحى آسمانى است و سر سوزن سخنى برخلاف نمى گويد و آنچه او گفته تا هميشه محترم و غير قابل تغيير و ضامن صلاح و سعادت مسلمانان است. ولى در ميان صحابه كسانى بودند كه در برابر دستورها و سخنان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) از خود اظهار عقيده مى كردند، يعنى عملا خود را «مجتهد» مى دانستند و پيامبر را هم مجتهد ديگر و لذا عقيده داشتند با تغيير مقتضيات مانعى ندارد پاره اى از احكام اسلام را تغيير داد! مثلا خليفه دوم كه «مبتكر» بيشتر حوادثى است كه پس از پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) رخ داد در آن گفته معروف خود كه همه دانشمندان آن را نقل كرده اند مى گويد: «دو متعه است كه در زمان پيغمبر خدا حلال بود و «من!» آن را تحريم مى كنم و هر كس هم مخالفت ورزد او را مجازات خواهم نمود، متعه حج متعه زنان». نظير اين سخن در بعضى موارد ديگر نيز از خليفه نقل شده. به اين ترتيب جاى تعجب نيست كه آنها دستورهاى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را راجع به مسأله ولايت به نام حفظ مصالح اسلام و مسلمين ناديده بگيرند.

    امروز گرچه هيچ يك از دانشمندان اسلام و حتى از افراد عادى حاضر نيستند با سخنان پيغمبر اين چنين معامله كنند اما متأسّفانه كار از كار گذشته، سنتى گذارده شده و نسلهايى در دامان اين «سنّت» متولد شده و پرورش يافته اند و ديگر تغيير آن كار ساده اى نيست.

    4 . روح اين سخن را در كلام خود على(عليه السلام) در نهج البلاغه مى توان يافت آنجا كه مى فرمايد:

    پروردگارا! تو مى دانى آنچه ما (در اين مبارزه) انجام داده ايم به خاطر حكومت و سلطنت و جلب منافع مادى نبود، بلكه به خاطر اين بود كه حقايق و نشانه هاى آيين تو را به حال او بازگردانيم و در روى زمين اصلاح كنيم، تا بندگان ستمديده تو در پناه امنيّت زندگى كنند و قوانين تعطيل شده تو اجرا گردد (شرح نهج البلاغه محمّد عبده، ج 2، ص 18).

    5 . مجمع الزوائد، ج 8، ص 253 و 6659، ج 1، ص 113; تاريخ دمشق، ج 3، ص 5 ; الرياض النضرة، ج 2،

    ص 178; كنزالعمال، ح 1192 .

    6 . اثبات الوصية، ص 5-70، چاپ المطبعة الحيدرية نجف; تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 46 و 343 .

    7 . برخى از معاصران اثبات الوصية را تأليف مسعودى صاحب مروج الذهب نمى دانند. ر.ك: مقدمه ترجمه اثبات الوصيّة به قلم اين جانب.

    8 . اخيراً در نجف اشرف به صورت آبرومندترى تجديد چاپ شده است.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اصل دوم: نبوّت   ...

    شيعه معتقد است تمام پيروانى كه قرآن مجيد به آنها اشاره مى كند فرستادگان خدا و بندگان خاص او هستند كه براى «هدايت خلق به سوى خالق» مأمورى يافته اند.

    محمّد(صلى الله عليه وآله) آخرين و بزرگترين پيغمبر خداست، او در تمام عمر خود از گناه و اشتباه پاك و معصوم بوده، و جز در راه رضاى خدا ـ تا آخرين لحظه زندگى ـ قدم برنداشت.(4) شيعه به معراج پيامبر معتقد است و عقيده دارد خداوند او را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى (در بيت المقدس(5)) برد و از آنجا با همين بدن(6) در آسمانها، در ماوراى عرش و كرسى و حجب تا «مقام قاب قوسين اوادنى» سير داد.(1)

    شيعه معتقد است قرآن مجيد كه امروز در دست مسلمانهاست همان كتابى است كه به عنوان اعجاز و تعليم حقايق اسلام بر پيامبر نازل شده، و كوچكترين كم و زياد و تحريف و تغييرى در آن راه نيافته، اين سخنى است كه مورد اجماع و اتّفاق همه بزرگان شيعه مى باشد(2)، و اگر به طور ندرت افرادى از شيعه يا اهل سنّت قائل به اين شده اند كه تحريف و تغييرى در قرآن راه يافته مسلماً در اشتباه هستند(3) خود قرآن نيز صريحاً گفتار آنها را رد مى كند: «(إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ); ما قرآن را نازل كرديم و ما به طور قطع آن را حفظ مى كنيم».(7)

    و نيز اگر در پاره اى از روايات شيعه و سنى مطالبى كه حكايت از تحريف قرآن مى كند ديده مى شود اين روايات علاوه براينكه ضعيف هستند جزء اخبار احاد مى باشند كه مفيد علم نيستند و نمى توانند تكيه گاه عمل باشند.

    اين گونه اخبار يا بايد توجيه و تفسير شود و در غير اين صورت بايد آنها را به دور انداخت.(8)

    اماميه معتقدند هر كس پس از پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ادعاى نبوّت يا نازل شدن وحى كند ويا به شخصى كه چنين ادعايى را دارد ايمان داشته باشد مسلمان نيست و احكام كفار و غير مسلمانان در مورد او جارى خواهد شد.

    * * *

    ________________________________________

    1 . امام هادى(عليه السلام) در مقام درود و تحيت بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: اللهم اجعل افضل صلواتك على سيدنا محمد عبدك ورسولك… المعصوم من كل خطأ وزلل المنزّه من كل دنس وخطل. بحارالانوار، ج 99، ص 178. تلقى اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز اين بود چنانكه خليفه اوّل در خطبه مربوط به آغاز خلافت خود گفت: ان رسول الله(صلى الله عليه وآله) خرج من الدنيا وليس احد بطاليه بضربة سوط فافوقها وكان معصوماً من الخطاء. بحارالانوار،

    ج 10، ص 439 .

    2 . ر.ك: مجمع البيان، ج 6، ص 396; مفاتيح الغيب، ج 10، ص 147; فى ظلال، ج 5، ص 301; تبيان، ج 6، ص 446 و… و صاحب تفسير القرآن والعقل، ج 3، ص 123 آن را بيت المعمور دانسته است.

    3 . احاديث متواتره بر اين معنا دلالت دارد. ر.ك: تفسير قمى، ج 2، ص 3 ; كافى، ج 8، ص 121 ; تفسير طبرى، ج 8، ص 5 و در ميان قدماى عالمان شيعه در اين خلافى نبوده. ر.ك: امالى صدوق، ص 510; حياة القلوب، ج 3، ص 699; مجمع البيان، ج 3، ص 395 .

    4 . بحث درباره معراج از جنبه مدارك مختلف «قرآنى» و «روايتى» و «تاريخى» آن و پاسخ به ايراداتى كه از نظر علوم روز بر اين مسأله شده در اين مختصر ممكن نيست، كسانى كه مايل باشند جوانب مختلف اين مسأله را مطالعه كنند مى توانند به مقالاتى كه در شماره هاى 4 تا 10 سال هفتم مجله «مكتب اسلام» درج شده مراجعه نمايند. به خواست خدا به زودى اين مقالات پس از تجديد نظر به صورت رساله مستقلى انتشار خواهد يافت.

    5 . از باب نمونه ر.ك: الاعتقادات صدوق، ص 93 ; الايضاح فضل بن شاذان، ص 217; اجوبة المسائل السروية (مطبوع در مجموعة الر1سائل)، ص 266; التبيان، ج 1، ص 3 ; سعد السعود، ص 144; اجوبة المسائل المهناوية، ص 121 ; مقدمه مجمع البيان، ج 1، ص 10 ; تفسير صافى، ج 1، ص 751; آلاء الرحمن، ص 25 ; اظهارالحق، ج 2، ص 130 ; تهذيب الاصول، ج 2، ص 96 .

    6 . بزرگان و محققان شيعه مانند مرحوم شيخ صدوق در كتاب عقايد خود و شيخ مفيد و سيّد مرتضى و شيخ الطائفه شيخ طوسى و امين الاسلام طبرسى و امثال آنها از دانشمندان بزرگ شيعه همگى اتّفاق دارند كه هيچ گونه تغييرى در قرآن مجيد روى نداده، بزرگان اهل سنّت هم بر اين عقيده هستند ولى در ميان شيعه و همچنين اهل سنّت بعضى از افراد ساده ذهنى كه به چگونگى جمع آورى قرآن مجيد، و وضع آن در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و طبقات حفاظ و قاريان قرآن واقف نبوده اند به استناد بعضى از روايات مجعول كه آثار جعل از آن كاملا نمايان است معتقد به تحريف قرآن شده اند (البتّه تحريف به معناى كم شدن نه به معناى زياد كردن، زيرا احدى از مسلمين اين احتمال را درباره قرآن نداده است كه چيزى بر آن افزوده شده باشد بلكه همگى معتقدند كه آنچه امروز در دست ماست همه آياتى است كه بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نازل گرديده است). به عقيده ما يك مطالعه اجمالى درباره چگونگى جمع و تدوين آيات قرآن و كيفيت نوشتن آيات به وسيله «كاتبان وحى» و سپس حفظ و قرائت آن به وسيله غالب مسلمانان، بطلان اين عقيده خرافى را روشن مى سازد. كسانى كه مايل به توضيح بيشتر در اين زمينه هستند مى توانند به كتاب «البيان فى تفسير القرآن» يا كتاب فارسى «برهان روشن» مراجعه نمايند.

    7 . سوره حجر، آيه 9.

    8 . بعضى از اخبارى كه تصور شده حاكى از تحريف قرآن است اخبارى است كه مربوط به تفسير قرآن يا شأن نزول آيات مى باشد، و بعضى از آنها مربوط به تحريف معانى آن (يعنى آيه اى را برخلاف مفاد اصلى آن معنا و تفسير كردن) است، بعضى از آنها مسلّماً مجعول و ساختگى است مثلا در روايتى نقل شده كه در آيه شريفه (وَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُوا فِى الْيَتَامَى فَانكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ) (سوره نساء، آيه 3) در ميان جمله اوّل و دوم آيه، بيش از ثلث قرآن! افتاده است، راستى اين روايت عجيبى است كه هر كودكى به آن مى خندد، اگر ما اين حديث را بپذيريم معنايش اين است كه قرآن فعلى دو ثلث قرآن اصلى است و يك ثلث آن كه به اندازه پانزده جزء تمام! بوده از ميان رفته، قرآنى كه هنگام نزول آن چندين نفر به عنوان «كاتبان وحى» آن را مى نوشتند و در هر عصر و زمانى (مخصوصاً در قرون اوّل اسلام) عدّه زيادى تمام آن را حفظ داشته اند كه به نام حفاظ قرآن معروف بوده اند و مسلمانان صبح و شام آن را به عنوان بهترين عبادت در نماز و غير نماز قرائت مى كردند، و درتمام مسائل زندگى خود اعم از مسائل دينى و غير دينى از آن الهام مى گرفتند و گاهى بر سر تفسير يك جمله از آن، مباحثات فراوانى در مى گرفت، چه شد كه «يكجا» پانزده جزء آن را بردند و خوردند و كسى با خبر نشد؟ كدام عقل سالم چنين احتمالى را مى دهد. بنابراين مانند اين حديث مسلّماً مجعول و ساختگى است (مگر اينكه معناى ديگرى براى آن بشود) و اتفاقاً در ميان جمله اوّل و دوم آيه ارتباط كاملى برقرار است و توجه به چگونگى رابطه ميان اين «شرط» و «جزاء» هرگونه توهمى را از بين مى برد (براى به دست آوردن رابطه مزبور به تفسير مجمع البيان مراجعه فرماييد.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اصل اوّل : توحيد   ...

    شيعه معتقد است هر انسان عاقلى بايد آفريدگار خود را بشناسد و به يگانگى او ايمان داشته باشد، و بداند آفرينش و روزى و مرگ و زندگى، همه مستقلا به دست اوست، بلكه جز او «مؤثر مستقلى» در جهان هستى نيست (لاَمُؤَثَّرَ فِي الْوُجودِ إلاّ اللهُ).(1)

    بنابراين اگر كسى آفرينش و روزى و مرگ و حيات را به دست غير خدا بداند كافر و مشرك و خارج از زمره مسلمانان محسوب خواهد شد.

    همچنين از نظر شيعه، «عبادت» مخصوص خداست. و اگر كسى غير خدا را پرستش كند يا براى خدا شريكى در عبادت قرار دهد، هر چند به عنوان اينكه عبادت غير خدا وسيله اى براى تقرب به خداست، چنين كسى نيز كافر و خارج از صفوف مسلمين مى باشد.

    اطاعت و فرمانبردارى هم مخصوص خداست، و اگر اطاعت پيامبران و امامان لازم است از اين نظر مى باشد كه اطاعت آنها در حقيقت اطاعت خداست; زيرا آنها مبلّغ احكام خدا هستند. اما با اين حال عبادت و پرستش آنها به عنوان اينكه پرستش آنها نيز پرستش خداست جايز نيست و اين طرز تفكر يك خيال شيطانى است كه انسان را به پرتگاه شرك مى كشاند.

    ولى توسّل جستن به آنان و تبرّك به مقام و شخصيت آنها در پيشگاه خدا و همچنين نماز خواندن در كنار قبرهاى پاك آنها براى خدا، همه جايز است(2)و نبايد تصور كرد اين اعمال به منزله عبادت و پرستش آنهاست بلكه عبادت و پرستش خدا مى باشد، تصور نمى كنيم هيچ كس «ميان نماز خواندن براى خدا در كنار قبر پيغمبر و امام» با «نماز خواندن براى پيغمبر و امام» فرق نگذارد. قرآن مجيد مى فرمايد: «(فِى بُيُوت أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ); در واقع اين مكانها از خانه هايى است كه خدا اجازه داده است برپا گردد و نام خدا در آنجا برده شود».(3)

    اين بود خلاصه عقيده شيعه درباره مسأله توحيد كه مورد اتّفاق عموم دانشمندان اين گروه است;و شايد سختگيرى شيعه در اين باره حتى بيش از اين باشد. درهر صورت شيعه در اين مسأله كاملا سختگير است، و هر چيزى كه كوچكترين مخالفتى با موضوع «يگانگى خداوند» و «استقلال در تأثير» و «وحدت معبود» داشته باشد از نظر شيعه مردود است.

    البتّه توحيد از نظر شيعه درجات مختلفى دارد مانند: توحيد ذات ـ توحيد صفات ـ توحيد افعال و مانند آن، كه اينجا جاى شرح و بسط در پيرامون آنها نيست.(4)

    * * *

    ________________________________________

    1 . روشن است اين معنا با قبول «قانون عليّت عمومى» هيچ گونه منافاتى ندارد; زيرا علل طبيعى يا ماوراى طبيعى در تأثير خود مديون ذات پاك خداوند هستند، و هر چه دارند از ناحيه او دارند، نه تنها در حدوث و آغاز وجود خود محتاج خدا مى باشند بلكه در عالم بقا و تمام دوران وجود خود چنين احتياج و نيازى را دارند. بنابراين مؤثر مستقل و متكى به ذات خود در جهان هستى تنها «خدا» است و بقيه در تأثير خود وابسته به وجود او هستند، ولى بعضى از دانشمندان برادران اهل سنّت به گمان اينكه قبول اصل عليّت حتى به اين صورت كه گفته شد با توحيد كامل و يگانگى خداوند منافات دارد به كلى اصل عليّت را انكار كرده و معتقدند كه اگر آتش (مثلا) مى سوازند نه به واسطه خاصيتى است كه در آتش وجود دارد بلكه عادت خداوند بر اين جارى شده كه اثر سوختن را هنگام تماس آتش با چيزى بيافريند! نادرست بودن اين سخن روشن است.

    2 . در حقيقت چون آنها مورد لطف خدا هستند خدا را به مقام آنها مى خوانيم، نه اينكه مستقلا از آنها چيزى بخواهيم.

    3 . سوره نور، آيه 36.

    4 . منظور از توحيد ذات اين است كه خداوند هيچ گونه شبيه و شريك و مثل و مانند ندارد، وذات مقدس او بسيط از جميع جهات است و هيچ گونه «اجزايى» ندارد، و منظور از توحيد صفات اين است كه تمام صفات كماليه او همه بازگشت به ذات او مى كنند و عين ذات او و عين يكديگر هستند، و مقصود از توحيد عبادت كه گاهى از آن به توحيد الاله نيز تعبير مى كنند اين است كه هيچكس شايسته پرستش و بندگى جز خدا نيست و پرستش و عبادت تنها براى ذات اوست و بس. و مقصود از توحيد افعال اين است كه مؤثر حقيقى در سراسر جهان تنها خداست و هر موجود هر اثر و خاصيتى دارد همه از ناحيه او و به اذن و فرمان اوست، توضيح بيشتر اين مباحث را در كتاب خدا را چگونه بشناسيم ذكر كرده ايم.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امتياز شيعه   ...

    ولى شيعه، اصل پنجمى به اين اصول «چهار گانه» افزوده، و آن اعتقاد به «امامت» مى باشد.

    شيعه معتقد است كه «امامت» مانند «نبوّت» يك نوع منصب الهى است، همان طور كه خدا هر كه را بخواهد براى منصب نبوّت انتخاب مى كند و معجزاتى كه به منزله پيام و نص الهى است در اختيار او مى گذارد، «(وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ); پروردگار تو هر چه بخواهد مى آفريند، و هر چه بخواهد بر مى گزيند، آنان (در برابر او) اختيارى ندارند»(1)، همچنين خدا هر كس را بخواهد براى منصب امامت بر مى گزيند و به پيامبرش دستور معرفى او را به مردم مى دهد; او تمام وظايفى را كه پيغمبر به عهده دارد به عهده خواهد داشت، با اين تفاوت كه به امام وحى نمى شود، بلكه او احكام خدا را از طريق پيغمبر به تأييدات الهى دريافت مى دارد.

    بنابراين «پيغمبر» مبلّغ خداست و «امام» مبلّغ پيامبر مى باشد.

    شيعه امامان را دوازده نفر مى داند كه هر كدام امام بعد از خود را صريحاً معرفى نموده است. شيعه معتقد است امام مانند پيغمبر بايد از گناه و اشتباه معصوم و پاك باشد، وگرنه اعتمادى به گفتار و اعمال او نخواهد بود و نمى توان سخنان او را به عنوان سخن خدا و پيغمبر پذيرفت و يا اعمال او را سرمشق قرار داد.(2)

    آيه شريفه زير نيز صريحاً در لزوم عصمت امام است: «(إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِى قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ); خداوند به او فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم. ابراهيم گفت: از دودمان من (نيز امامانى قرار بده) خداوند فرمود: پيمان من، به ستمكاران نمى رسد (مگر آنها كه شايسته اند)».(3)

    و نيز شيعه معتقد است امام بايد از تمام مردم زمان خود در تمام علوم و فضايل و دانشها برتر باشد; زيرا منظور و هدف از نصب امام تكميل نوع بشر و تهذيب جامعه انسانيّت به وسيله علم وعمل صالح است: «(هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الاُْمِّيِّينَ رَسُولا مِّنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلاَل مُّبِين); او كسى است كه در ميان جمعيّت درس نخوانده، پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها بخواند و آنها را تزكيه كند و به آنان كتاب (قرآن) و حكمت بياموزد هر چند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».(4)

    بديهى است شخصى كه خود ناقص است نمى تواند ديگران را تكميل نمايد، و كسى كه چيزى را ندارد چگونه مى تواند به ديگران بدهد؟

    بنابراين امام از نظر «كمالات» در مرتبه پايين تر از پيغمبر، و بالاتر از افراد ديگر قرار دارد.

    كسى كه داراى چنين عقيده اى است از نظر شيعه، «مؤمن» به معناى خاص محسوب مى شود و اگر تنها به اصول چهارگانه ديگر قناعت كند او مسلمان يا مؤمن به معناى اعم است و مشمول تمام احكام اسلام اعم از احترام جان و مال و عرض، و ساير حقوق اسلامى خواهد بود; بنابراين عدم اعتقاد به اصل پنجم يعنى امامت هرگز موجب نمى شود كه از زمره مسلمين خارج شود، و احكام اسلامى در مورد او اجرا نگردد.

    آرى اثر ايمان به اين اصل در منازل قرب پروردگار در قيامت آشكار مى شود، ولى در اين جهان همه مسلمانان ـ بدون استثنا ـ از نظر احكام اسلامى برابر و نزديك يكديگرند، اما ترديدى نيست كه در قيامت درجات آنها با هم تفاوت فراوان دارد و اين تفاوت مربوط به نيّت ها و اعمال آنهاست البتّه تنها خدا از پايان و سرانجام كار هر كس آگاه مى باشد و هيچكس نمى تواند يك نظر قطعى درباره نجات خود ابراز دارد.

    خلاصه منظور اين است مهمترين چيزى كه «شيعه» را از ساير فرق مسلمين ممتاز مى كند موضوع اعتقاد به امامت ائمه اثنى عشر (امامان دوازده گانه) است; و علت نام گذارى آنها هم به «اماميه» پذيرش همين اصل مى باشد. زيرا تمام فرقه هايى كه شيعه ناميده مى شوند «اماميه» نيستند، لذا بر گروه هاى زيديه، اسماعيليه، واقفيه، فطحيه و امثال آنها عنوان «شيعه» گفته مى شود در حالى كه به امامت «ائمه اثنى عشر» معتقد نيستند.

    اين در صورتى است كه بحث ما تنها درباره كسانى باشد كه جزء مسلمانان محسوب مى شوند. ولى گاهى «شيعه» به معناى وسيع كلمه، به جماعتى اطلاق مى گردد كه از حدود مقررات و عقايد اسلامى بيرونند; مانند طايفه «خطابيه»(5)و امثال آنها، بلكه شايد اگر بخواهيم همه گروه هايى را كه نام شيعه بر خود مى گذارند بشماريم از «صد» هم تجاوز نمايد. (البتّه غالب اين گروه ها امروز از بين رفته اند. و تنها نامى از آنها در صفحات كتابهايى كه درباره «ملل و نحل» نوشته مى شود باقى مانده است).

    آنچه مسلّم است اينكه امروز نام «شيعه» مخصوص گروه «اماميه» است كه بزرگترين طايفه اسلامى را پس از «اهل سنّت» تشكيل مى دهند.

    ذكر اين نكته نيز لازم است كه اعتقاد به ائمه اثنى عشر چيز عجيب و نوظهورى نيست كه با اصول اسلام و كتابهاى معروف اسلامى مغايرت داشته باشد، چراكه مى بينيم «بخارى» و ديگران از بزرگان اهل سنّت در كتابهاى صحاح خود حديث خلفاى اثنى عشر را به طريق متعدد نقل كرده اند(6); از آن جمله:

    1. بخارى به سند خود از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: «إنّ هذا الأمْرَ لاَيَنْقَضِي حَتّى يَمْضِى فِيهِمْ إثْنَاعَشَرَ خَلِيفَةٌ ـ قال: ثُمَّ تَكَلَّمَ بِكَلام خَفِيَ عَلَيَّ فَقُلْتُ لاِبي: مَا قال؟ قال: كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيْش!; اين امر (كار مسلمانان) سر و سامان نمى پذيرد مگر اينكه دوازده خليفه در ميان آنها خلافت كند… سپس سخن آهسته اى گفت كه من آن را نفهميدم ـ از پدرم كه در آن مجلس حضور داشت پرسيدم پيغمبر چه فرمود؟ گفت: حضرت فرمود: همه از قريش هستند!».(7)

    2. در روايت ديگرى نقل مى كند كه فرمود: «لاَيزالُ أمْرُ النّاسِ مَاضِياً مَا وَلِيَهُمْ إثْنا عَشَرَ رَجُلاً; كار مسلمانان بر دوام خواهد بود مادامى كه دوازده نفر بر آنها حكومت مى نمايند».(8)

    3. در حديث ديگرى از آن حضرت نقل شده: «لاَزالَ الإسْلاَمُ عَزِيزاً إلى إثْنَيْ عَشَرَ خَلِيفَةً; مادامى كه دوازده خليفه بر مسلمانان حكومت مى كند اسلام عزيز خواهد ماند!».

    ما فعلا كارى به اين موضوع نداريم كه اين دوازده نفر چه كسانى هستند.(9)منظور اين است كه عقيده به چنين موضوعى چيز تازه و شگفت آورى نيست كه دست آويزى براى بعضى افراد شود. البتّه در روايت اهل سنّت روايتى هم به اين مضمون ديده مى شود كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: خلفاى بعد از من سى نفرند و سپس خلافت به صورت يك سلطنت آلوده و ننگين در مى آيد.

    فعلا جاى اين بحث نيست و نمى خواهيم دلايل امامت ائمه اثنى عشر را تشريح كنيم، خوشبختانه كتابهاى زيادى كه بالغ بر هزاران كتاب مى شود در اين زمينه نگاشته شده و اين زحمت را از دوش ما برداشته است.

    مقصود ما، همان طور كه گفته شد، اين است كه فقه، اصول عقايد شيعه و رئوس احكامى را كه در ميان آنها مورد اتّفاق است شرح دهيم، بدون اينكه دلايلى براى اثبات آن اقامه نماييم; تا روشن شود ما چه مى گوييم؟ و به چه چيز معتقد هستيم؟ البتّه كتابهاى مشروحى از طرف بزرگان شيعه براى اثبات هر يك از اين عقايد نوشته شده، ما اين بحث را به عهده آنها مى گذاريم.

    بهتر است از اصل موضوع دور نشويم، همان طور كه قبلا هم اشاره شد دين عبارت است از يك سلسله دانستنيها و يك سلسله اعمال; يعنى مجموعه اى از علم و عمل، و به عبارت ديگر هم وظايفى براى عقل و روح در بر دارد، و هم وظايفى براى تن، بنابراين بحث ما در دو قسمت خواهد بود:

    الف) وظايف عقل

    در اين قسمت چند موضوع حايز اهميّت است كه ذيلا به آنها اشاره مى شود.

    1. توحيد

    2. نبوت

    3. امامت

    4. عدل ـ جبر و اختيار

    5. معاد

    ________________________________________

    1 . سوره قصص، آيه 68.

    2 . گرچه بسيارى از دانشمندان و بزرگان علماى شيعه دليل لزوم معصوم بودن پيغمبر و امام را همين مسأله «جلب اعتماد و اطمينان» ذكر كرده اند و البتّه دليل مزبور دليل صحيح و درستى است اما ما در كتاب «رهبران بزرگ» دليل جالبترى براى اين مسأله از طريق «ايمان و علم پيامبر و امام» و اينكه عصمت مولود مقام ايمان و علم آنها به اسرار احكام است، ذكر كرده ايم شرح كامل اين دليل و دليل اوّل را مى توانيد در كتاب مزبور مطالعه كنيد.

    3 . سوره بقره، آيه 124.

    4 . سوره جمعه، آيه 2.

    5 . «خطابيه» يكى از خطرناكترين گروه هاى «غلات» بوده اند كه شرح حال و عقايد آنها در پاورقى هاى پيشين آمد.

    6 . حديث خلفاى اثنى عشر را تنها «بخارى» نقل نكرده است. بلكه در بسيارى از كتابهاى معروف اهل سنّت به طريق مختلفى نقل شده است; از جمله «مسلم» در «صحيح» خود به چند شيوه نقل كرده. همچنين ترمذى (ج 3، ص 340، ح 2323) و ابوداود (ج 2، ص 309، ح 4219) هر كدام در صحيح خود و «احمد حنبل» در مسند (ج 1، ص 398 و ج 5، ص 86-90) و حاكم در مستدرك على الصحيحين (ج 3، ص 617 و ج 4، ص 501) نقل نموده اند، كتابهاى فوق، همه از معتبرترين كتابهاى دانشمندان اهل سنّت است.

    7 . صحيح بخارى، ج 8، ص 137 به همين مضمون صحيح مسلم، ج 6، ص 3 .

    8 . صحيح مسلم، ج 6، ص 3 .

    9 . ولى ناگفته پيداست اين احاديث نه قابل انطباق بر خلفاى نخستين است و نه خلفاى «بنى اميه» و «بنى عباس»; زيرا گذشته از جهات ديگر اين عدد در مورد آنها صادق نيست. آيا با اين حال معناى ديگرى جز ائمه دوازده گانه اهل بيت(عليهم السلام) مى تواند داشته باشد؟ (خلفاى بنى اميّه چهارده نفر و خلفاى بنى عباس 36 نفر بودند) توجيهاتى كه دانشمندان اهل سنّت براى اين احاديث كرده اند خيلى عجيب است زيرا چون عدد دوازده را بر خلفاى نخستين و ديگران نتوانسته اند تطبيق نمايند لذا هر كدام به ميل خود چند نفرى از خلفاى بنى اميّه يا بنى عباس كه به عقيده آنها وضعشان رو به راه تر از بقيه بوده انتخاب كرده و به هم ضميمه نموده اند و چيز عجيبى از كار درآمده ضمناً با يكديگر نيز اختلاف زيادى دارند، كسانى كه مايل هستند اطلاعات بيشترى در اين زمينه پيدا كنند مى توانند به كتاب «منتخب الاثر» ص 14-23 مراجعه نمايند و در هر حال اين احاديث از مداركى است كه جز بر مذهب شيعه تطبيق نمى كند.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اسلام و ايمان   ...

    با در نظر گرفتن اصل بالا، مجموع مباحث اسلامى را در پنج موضوع مى توان خلاصه كرد:

    1. شناسايى خدا

    2. شناسايى مبلغين خدا (پيامبران و جانشينان آنها)

    3. شناسايى دستورات و قوانين آنها و عمل به آن

    4. به كار بستن اصول فضايل اخلاقى و ترك صفات ناپسند

    5. عقيده به روز رستاخيز و جزاى اعمال بنابراين دين و مذهب مجموعه اى از «علم و عمل» مى باشد.

    دين حقيقى همان اسلام است; (إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللهِ الاِْسْلاَمُ)(1) «اسلام» و «ايمان» دو كلمه مترادفند يعنى هر دو اشاره به يك حقيقت است و اساس آن را سه اصل تشكيل مى دهد: توحيد، نبوّت، معاد; روى اين زمينه اگر كسى يكى از اين اصول سه گانه را انكار نمايد نه مسلمان است و نه مؤمن، و اگر به يگانگى خدا ونبوّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و روز رستاخيز ايمان داشت مسلمان حقيقى است «مَنْ آمَنَ بِاللهِ وَرَسُولِهِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ»(2) چنين كسى مشمول تمام «حقوق اسلامى» خواهد بود و جان و مال و حيثيت او محترم است.

    گاهى نيز «اسلام» و «ايمان» بر يك معناى دقيقتر و محدودتر اطلاق مى گردد و آن عبارت است از اصول سه گانه بالا به اضافه يك اصل ديگر يعنى «عمل» به اصول دستورات اسلام و آن پنج موضوع است: نماز، روزه، زكات، حج، جهاد و اينكه مى گويند: ايمان عبارت است از «اعتقاد به قلب، اقرار به زبان، عمل به اركان» ناظر به اين معنا مى باشد، «من آمن بالله ورسوله وعمل صالحاً».(3)

    بنابراين هرجاى قرآن مجيد تنها به ذكر ايمان به خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و روز جزا اكتفا شده باشد ناظر به معناى اوّل است، و هر مورد «عمل صالح» به آن اضافه شده ناظر به معناى دوم مى باشد.(4)

    ما، در اين تقسيم از آيه زير الهام گرفته ايم: «(قَالَتِ الاَْعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الاِْيمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ); اعراب باديه نشين گفتند ايمان آورده ايم، بگو شما ايمان نياورده ايد، ولى بگوييد اسلام آورده ايم، هنوز ايمان وارد قلوب شما نشده است».(5) سپس در جمله بعد اضافه مى فرمايند: «(إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللهِ أُوْلَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ); مؤمنان (واقعى) تنها كسانى هستند كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده اند سپس شك و ترديدى به خود راه نداده، و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كرده اند، آنها راستگويانند».(6)

    يعنى ايمان تنها گفتار نيست، گفتار است و يقين و عمل!

    اين چهار اصل، يعنى توحيد و نبوّت و معاد و عمل به اركان دين، اصول اسلام و ايمان (به معناى خاص خود) در نزد عموم مسلمانان مى باشد.

    ________________________________________

    1 . سوره آل عمران، آيه 19.

    2 . البتّه اين جمله عين آيه قرآن مجيد نيست ولى مضمون آن از آيات استفاده مى شود.

    3 . اين عبارت نيز مانند عبارت بالا مضمون آيات شريفه قرآن است نه عين آيه.

    4 . گاهى «اسلام» بر معناى ديگرى نيز اطلاق مى گردد و آن عبارت است از تسليم در برابر قوانين و مقررات و حقايق اسلام كه معمولا نشانه آن همان گفتن شهادتين (گواهى به يگانگى خدا و گواهى به نبوّت پيامبر(صلى الله عليه وآله)) است، افرادى كه به اين ترتيب اظهار اسلام كنند مشمول يك سلسله احكام اسلامى كه مربوط به وضع اجتماعى مسلمانان است خواهند بود ولى اگر در باطن معتقد نباشند هيچ گونه نتيجه اى در آخرت از اين اظهار ايمان خود نخواهد گرفت و در واقع جزء منافقان محسوب مى شوند اما «ايمان» در برابر اسلام به اين معنا، عبارت از همان عقيده باطنى به حقّانيّت اسلام است نه تنها اظهار اسلام صورى; ممكن است آيه شريفه (قَالَتِ الاَْعْرَابُ آمَنَّا…) نيز اشاره به همين معنا مى باشد.

    5 . سوره حجرات، آيه 14.

    6 . سوره حجرات، آيه 15.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عوامل گسترش تشيّع پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)   ...

    پس از رحلت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عدّه اى از صحابه تصميم گرفتند خلافت را از على(عليه السلام) بگردانند، به بهانه اينكه سن آن حضرت كم است و يا اينكه قريش ميل ندارند «نبوّت» و «خلافت» هر دو در خاندان «بنى هاشم» باشد، مثل اينكه تصور مى كردند اختيار «نبوّت و خلافت» به دست آنهاست، و به هر كس بخواهند مى توانند ببخشند! يا به علل ديگر كه فعلا كارى به آن نداريم.

    در اين موقع على(عليه السلام) از بيعت كردن با خليفه وقت خوددارى نمود، و اين حقيقتى است كه هر دو مذهب (شيعه و سنى) بر آن اتّفاق نظر دارند، حتى در «صحيح بخارى» در باب «غزوه خيبر» نقل شده كه آن حضرت بيعت نكرد مگر پس از گذشتن شش ماه(1)، عدّه اى از بزرگان صحابه و ياران بافضيلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مانند «عمّار» و «مقداد» و «زبير» و جمعى ديگر نيز از وى پيروى كرده، و از بيعت كردن با ابوبكر خوددارى نمودند.(2)

    ولى هنگامى كه حضرت ملاحظه فرمود كه ادامه خوددارى او از بيعت، ممكن است باعث شكست غير قابل جبرانى براى عالم اسلام گردد، بيعت نمود، زيرا از

    يك طرف همه مى دانستند او هرگز «خلافت» را به خاطر علاقه به زمامدارى و حكومت بر مردم و سلطنت و برترى بر ديگران نمى خواهد، داستان او با ابن عباس در «ذى قار» معروف و مشهور است.(3)

    او خلافت را تنها به خاطر تقويت اسلام، و گسترش دامنه اين آيين پاك و اقامه اصول حق و عدالت مى خواست.

    و از طرف ديگر مشاهده مى كرد كه خليفه اوّل و دوم كوشش لازم را براى نشر آيين توحيد، و توسعه فتوحات اسلامى به خرج داده، و استبدادى از خود نشان نمى دهند. روى اين جهات پس از شش ماه از در مسالمت با آنها درآمده، و از حق مسلّم خود چشم پوشى نمود، مبادا اتحاد كلمه مسلمين مبدل به اختلاف و پراكندگى شود و مردم به سوى زمان جاهليت بازگردند.

    در اين دوران، شيعيان على(عليه السلام) در زير بال و پر او باقى ماندند و از نور وجود وى استفاده كرده چراغ فكر و جان خود را بر مى افروختند. بديهى است در آن روز مجال براى ظهور شيعه نبود، و مسلمانان روى همان جاده اى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)هموار كرده بوده پيش مى رفتند.

    * * *

    هنگامى كه مسلمانان بر سر دوراهى حق و باطل رسيدند، باطل مسير خود را جدا كرده، و معاويه از بيعت با على(عليه السلام)خوددارى نمود و در ميدان «صفين» در برابر او قرار گرفت و شمشير به روى آن حضرت كشيد.

    در اين موقع بقيه صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) پيوستند و اكثر آنها در زير پرچم او شربت شهادت نوشيدند. در آن روز هشتاد نفر از بزرگترين صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با او بودند كه همه آنها در شمار اصحاب «بدر» و «بيعت عقبه» محسوب مى شدند، مانند عمار ياسر خزيمه ذى الشهادتين و ابوايوب انصارى و امثال آنها.

    بعد از شهادت آن حضرت و افتادن كار به دست معاويه، و سپرى شدن دوران خلفاى راشدين، معاويه پايه هاى حكومت خود را همچون سلاطين جبار بر اساس استبداد و خودكامگى قرار داد، ظلم و ستم در ميان مسلمانان آغاز نمود، و بدعتهايى گذارد و كارهايى انجام داد كه اينجا مجال شرح و بسط آنها نيست.

    آنچه مسلّم است، و همه مسلمانان در آن متفق القولند، اين است كه روش او كاملا با روش خلفاى پيشين فرق داشت، و برخلاف ميل و رضاى مردم مسلمان، بر آنها حكومت مى نمود.

    1. دنياپرستى خلفا و زهد اهل بيت(عليهم السلام)

    امير مؤمنان على(عليه السلام) در تمام شئون زندگى خود زهد و ورع را رعايت مى كرد، لباس و غذاى او خشن و ناگوار بود، نيرنگ و خدعه و مداهنه هرگز در گفتار و رفتار او وجود نداشت، و اسلام به عالى ترين صورت خود در سراسر وجود و زندگى او خودنمايى مى كرد، در حالى كه وضع معاويه در تمام اين امور بر خلاف على(عليه السلام)بود!

    داستان واگذارى سرزمين پهناور مصر به «عمرو بن عاص» به خاطر نيرنگ و خيانت و نقشه مزورانه او مشهور است(4)، و نارضايتى عمومى مسلمانان از بيعت با يزيد (پس از تعيين او از طرف معاويه براى مقام خلافت) و انتخاب «زياد بن ابيه»(5) را به فرزندىِ پدر خود از آن مشهورتر و معروف تر مى باشد!

    معاويه از اموال عمومى مسلمانان و بيت المال مسلمين كه خليفه اوّل و دوم آن را صرف تقويت ارتش اسلام و تهيه سلاحهاى جنگى براى دفاع از اسلام مى كردند، سفره هاى رنگين مى چيد و انواع غذاهاى چرب وشيرين براى خود و ياران خود در آن جمع مى كرد.

    ابو سعيد منصور بن حسين آبى (متوفاى سال 422) در كتاب خود «نثر الدرر» مى نويسد:

    «احنف بن قيس مى گويد: يك روز بر معاويه وارد شدم، سفره عجيبى گسترده بود، انواع غذاهاى گرم و سرد، شيرين و ترش براى من آورد كه من در شگفت شدم، سپس دستور داد يك نوع غذاى ديگر آوردند كه من هر چه در آن دقت كردم متوجه نشدم كه چيست؟

    پرسيدم اين غذا چيست؟ گفت روده هاى مرغابى است كه از مغز سر (گوسفند) پر كرده اند و سپس در روغن پسته سرخ نموده و شكر بر آن پاشيده اند!

    من گريه كردم، گفت چرا گريه مى كنى؟!

    گفتم: به ياد زندگى على(عليه السلام) افتادم.

    فراموش نمى كنم يك روز نزد او بودم، هنگامى كه موقع غذا خوردن وافطار فرا رسيد به من پيشنهاد كرد نزد او بمانم، كيسه چرمى مهركرده اى پيش او آوردند. پرسيدم در اين كيسه چيست؟ فرمود: سويق جو است.(6)

    گفتم: چرا آن را مهر كرده ايد؟ مى ترسيد از آن بردارند يا مايل نيستيد كسى از آن بخورد؟! فرمود: هيچ كدام. من مى ترسم فرزندانم حسن و حسين(عليهما السلام) آنها را با روغن، يا زيت بيالايند!

    گفتم: مگر حرام است يا اميرالمؤمنين؟!

    فرمود: نه، حرام نيست، ولى بر پيشوايان و زمامداران حق، لازم است خود را در شمار محروم ترين مردم قرار دهند، تا فقر و پريشانى، بينوايان را فشار و شكنجه ندهد! هنگامى كه سخن به اينجا رسيد معاويه گفت: كسى را نام بردى كه هيچ كس نمى تواند فضيلت او را انكار نمايد!».(7)

    در كتاب «ربيع الابرار» زمخشرى و امثال آن، قضاياى شگفت انگيز فراوانى نظير اين قضيه ديده مى شود كه همه گواه صدق اين مدعاست.(8)

    تازه تمام اين جريانها و وضعى كه معاويه به وجود آورده بود هنگامى بود كه هنوز مردم، وضع زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و دوران خلفا و عدم توجه آنها را به زرق و برق و شهوات دنيا فراموش نكرده بودند.

    * * *

    اين وضع ناگوار همچنان ادامه يافت تا اينكه معاويه تمام پيمان هايى را كه هنگام صلح با امام حسن(عليه السلام) بسته بود و خدا را بر آن گواه گرفته بود آشكارا زيرپا گذارد، و سپس امام حسن(عليه السلام) را مسموم و شهيد ساخت، وچون زمينه را مهيا ديد، براى فرزند خود يزيد با زور از مردم بيعت گرفت، درحالى كه مسلمانان در آن روز يزيد را بيش از آنچه ما امروز مى شناسيم، مى شناختند.

    از اينجا آتش خشم ملت مسلمان و نارضايتى عمومى نسبت به دستگاه «بنى اميّه» در دلها برافروخته شد و همه دانستند كه او مرد دنياپرستى است كه كوچكترين علاقه اى به دين ندارد، و راستى خود معاويه چقدر خوب درباره خودش قضاوت كرده است، آنجا كه مطابق نقل زمخشرى در «ربيع الابرار» مى گويد:

    «أمّا أبوبَكْر فَقَدْ سَلَمَ مِنَ الدُّنْيا وَسَلَمَتْ مِنْهُ، وَأمّا عُمَرُ فَقَدْ عَالَجَها وَعَالَجَتْهُ، وأمّا عُثْمَانَ فَقَدْ نَالَ مِنْهَا وَنَالَتْ مِنْهُ، وَأمّا أنَا فَقَدْ تَضَجَّعْتُها ظَهْراً لِبَطْن وَانْقَطَعَتْ إلَيْها وَانْقَطَعَتْ إِلَىَّ!; اما «ابوبكر» از دنيا به سلامت گذشت و دنيا هم از او به سلامت!

    اما «عمر» آن را تدبير و چاره كرد، دنيا هم براى او تدبير و چاره اى نمود!

    امام «عثمان» از آن بهره بردارى كرد، دنيا هم بهره خود را از او گرفت!

    ولى من آن را كاملا در آغوش گرفتم، به او پيوستم، او هم به من پيوست!!».(9)

    از آن روز، يعنى از روز خلافت معاويه و يزيد، حكومت «دينى» از حكومت «دنيوى» جدا شد; در حالى كه در خلفاى پيشين هر دو جمع بود، خليفه خود را موظف مى دانست كه با يك دست زمام امور دينى مردم را بگيرد، و با دست ديگر زمام امور زندگى مادى مردم را.

    ولى از زمان معاويه مردم متوجه اين نكته شدند كه او كمترين رابطه اى با امور دينى و معنوى مردم ندارد، تنها توجه او به دنبال كردن سياست خود در جنبه هاى مادى است، و به اين ترتيب متوجه شدند كه امور دينى و معنوى مرجع و پيشواى ديگرى دارد كه بايد آن را از آنها فرا گرفت.

    و چون هيچ كس را از نظر علم و زهد و شجاعت و حسب و نسب از على و فرزندان او لايق تر و جامع تر نيافتند به آنها پيوستند; اين موضوع به ضميمه اخبار و احاديثى كه از شخص پيغمبر(صلى الله عليه وآله)درباره آنها نقل شده بود، سبب شد كه نهال تشيّع روز به روز بارورتر گردد، و همچون روح تازه اى در جسد رنجور و ناتوان امّت اسلامى جريان پيدا كند.

    به دنبال اين وضع، جريان شهادت امام حسين(عليه السلام) و حوادث دردناك و اسف انگيز «كربلا» پيش آمد، حوادثى كه تاريخ هرگز آن را فراموش نخواهد كرد و آثار حزن انگيز آن در دلها تا هميشه باقى خواهد ماند.

    حسين فرزند پيغمبر و گل بوستان او بود، و باقيماندگان از صحابه پيامبر مانند «زيد بن ارقم» و «جابر بن عبدالله انصارى» و «سهل بن سعد ساعدى» و «انس بن مالك» همان كسانى كه نهايت محبّت آن حضرت نسبت به حسين و برادرش مشاهده نموده و ديده بودند چگونه پيامبر آنها را بر دوش خود حمل مى كند و مى گويد: مركب شما چه مركب خوبى است و شما هم چه سواران خوبى هستيد؟!» آرى اينها هنوز حيات داشتند و آنچه را از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)درباره فضايل امام حسين و فرزندان على(عليهم السلام) ديده و شنيده بودند در ميان مردم منتشر مى ساختند.

    2. جنايات بنى اميّه و بنى مروان

    اما «بنى اميّه» همچنان به جنايات خود ادامه مى دادند و دست و دهان آنها به خون فرزندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)آلوده بود، عدّه اى را «شهيد» و جمعى را «مسموم» و عدّه ديگرى را «اسير» ساختند.

    طبيعى است اين حوادث روز به روز «تشيّع» را گسترش مى داد و بر وسعت دامنه آن مى افزود. نهال عشق فرزندان على(عليه السلام) را در قلوب مسلمانان مى كاشت، و محبوبيت فوق العاده آنان را در اعماق دلها نافذتر مى ساخت.

    آرى، همه مى دانند «مظلوميت» بزرگترين نقش را در اين قسمت بازى مى كند.

    روى اين حساب هر اندازه بنى اميّه بر ظلم و ستم و استبداد و خودكامگى و خونريزى بى گناهان، براى محكم كردن پايه هاى حكومت لرزان خود، مى افزودند، قلوب مسلمانان بيشتر متوجه خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مى شد، يعنى در حقيقت آنها با اين اعمال خود به خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)و پيشرفت اهداف آنها كمك قابل توجهى مى كردند!

    هر اندازه شيعيان و دوستان اهل بيت را تحت فشار بيشترى قرار مى دادند و بر بالاى منبرها، آشكارا به على(عليه السلام) ناسزا مى گفتند و در مخفى كردن فضايل او مى كوشيدند، قضيه برعكس مى شد و با عكس العمل هاى شديد و احساسات برافروخته مسلمانان روبه رو مى گرديدند.

    همان طور كه «شعبى» به فرزند خود مى گفت:

    «فرزندم! هر چه «دين و مردم با ايمان» بنا كردند «دنيا» نتوانست آن را ويران سازد، و هر چه دنيا و دنياپرستان بنا نمودند دين آنها را ويران ساخت! درست درباره على و فرزندانش(عليهم السلام) فكر كن. بنى اميّه همواره براى پنهان نمودن فضايل آنان مى كوشيدند ولى گويا با اين عمل خود، آنها را گرفته وبه آسمان مى بردند، آنها همواره مساعى خود را براى نشر فضايل نياكان خود به خرج مى دادند، اما مثل اينكه مردارى را پراكنده مى ساختند!(10)

    جالب توجه اينكه «شعبى» گوينده اين سخن از كسانى است كه متهم به عداوت على بن ابيطالب(عليه السلام)مى باشد، ولى زمخشرى دانشمند معروف اهل سنّت در «ربيع الابرار» از وى نقل مى كند كه مى گفت: «على(عليه السلام) براى ما مشكلى ايجاد كرده اگر او را دوست بداريم ما را به قتل مى رساند و اگر دشمن بداريم هلاك خواهيم شد!».(11)

    اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه دولت «سفيانى» (فرزندان و نواده هاى ابوسفيان) منقرض شد و كار به دست «مروانى ها» افتاد كه در رأس آنها «عبدالملك بن مروان» جاى داشت.

    آرى عبدالملك! همان مردى كه دست نشانده او «حجاج»(12) به فرمان او منجنيق ها را در برابر «كعبه» نصب كرد و اين خانه توحيد را آتش زد و ويران ساخت، پناهندگان خانه خدا را كشت و «عبدالله بن زبير» را در مسجد الحرام در ميان كعبه و مقام ابراهيم سر بريد! و با اين عمل احترام حرم امن خدا را كه حتى مردم زمان جاهليت آن را محترم مى شمردند و حتى ريختن خون حيوانات وحشى را، تا چه رسد به انسان، در آن گناه مى دانستند، پايمال نمود!

    نمونه ديگرى از اعمال ناجوانمردانه و ضد اسلامى او اين بود كه به پسر عمويش «عمرو بن سعيد اشدق» امان داد و با او عهد و پيمان بست كه متعرض وى نشود، ولى چيزى نگذشت كه پيمان خود را شكست و او را ناجوانمردانه ترور كرد(13)، به طورى كه «عبدالرحمن بن حكم» اشعارى در مذمت او گفت كه يكى از آنها بيت زير است:

    غَدَرْتُمْ بِعَمْرو يَا بَنِي خَيْطِ بَاطِل *** وَمِثْلُكُمْ يَبْنِي الْعُهُودَ على الغَدْرِ! با «عمرو بن سعيد» خيانت كرديد اى فرزندان شخص «غدار» و امثال شما همواره پيمان هاى خود را بر اساس خيانت بنا مى كنند!(14)

    آيا كسى كه اين گونه اعمال شرم آور و ننگين مرتكب شده، مسلمان است؟ تا چه رسد به اينكه خليفه مسلمانان و پيشواى مؤمنان باشد؟!

    فرزندان مروان بن حكم همگى اين گونه اعمال اشتباه و ننگين تر از آن را دنبال كردند، تنها كسى كه برنامه او با ديگران تفاوت داشت عمر بن عبدالعزيز، آن مرد صالح بود.

    هنگامى كه نوبت به «بنى عباس» رسيد ـ به قول معروف ـ نغمه هاى تازه اى در طنبور ساز كردند تا آنجا كه يكى از كسانى كه حكومت «بنى مروان» و «بنى العباس» هر دو را درك نموده بود در حق آنها مى گويد:

    يَالَيْتَ جَوّ بَنِي مَرْوان دَامَ لَنا *** وَلَيْتَ عَدْلَ بَنِي الْعَبّاسِ فِي النَّارِ!

    اى كاش ستم بنى مروان باقى مى ماند *** وعدالت بنى عباس طعمه آتش مى شد!

    اين حكومت جبار نيز كار را به جايى رسانيد كه علويون را در هر كجا پيدا مى كردند مى كشتند، خانه هاى آنها را ويران مى ساختند و آثار آنان را در همه جا محو مى نمودند، در حالى كه به اصطلاح پسر عموى آنها بودند!

    اين جنايت به قدرى توسعه يافت كه شعراى زمان متوكل (با آن همه محدوديت و خفقانى كه بر محيط حكومت مى كرد) زبان به مذمت بنى العباس گشودند، يكى از آنان مى گويد:

    تَاللهِ اِنْ كَانَتْ اُمَيَّةُ قَدْ أتَتْ *** قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّها مَظْلوماً

    فَلَقَدْ أتَاهُ بَنُو أبِيهِ بِمِثْلِها *** هذا لَعَمْرُكَ قَبْرُهُ مَهْدوماً

    أسِفُوا على أن لاَ يكونوا شارَ *** كوا، فِي قَتْلِهِ فَتَتَّبَعُوهُ رَمِيماً

    «به خدا سوگند اگر بنى اميّه فرزند پيغمبر خويش را مظلومانه شهيد كردند.

    عموزادگان او نيز همان اعمال را تكرار نمودند، اين قبر ويران شده او گواه اين مدعاست.

    اينها از اينكه در كشتن او شركت نكرده بودند، متأسف بودند و لذا همان معامله را با استخوانهاى پاك او نمودند!».

    بايد در برابر اين رفتار وحشيانه بنى مروان و بنى عباس، رفتار فرزندان على(عليه السلام)را قرار داد و آنها را با يكديگر مقايسه نمود و از آن، سرّ پيشرفت و توسعه «تشيّع» را دريافت.

    3. تشيّع، يك نهضت اسلامى

    خوشبختانه در پرتو تواريخ زنده اى كه امروز از آنان در دست است اين حقيقت روشن مى شود كه برخلاف نظريه پوچ عدّه اى خيالباف، آيين تشيّع «يك جنبش ايرانى» يا منتسب به عبدالله بن سبا نبود، بلكه تنها يك «نهضت اسلامى محمدى» بود كه عواطف و علايق خاص مسلمانان نسبت به پيامبر اسلام سرچشمه مى گرفت.

    براى درك اين حقيقت نظرى به تاريخ فرزندان على(عليه السلام) مى اندازيم كه در رأس آنها امام سجاد زين العابدين(عليه السلام) قرار داشت. او پس از شهادت پدرش امام حسين(عليه السلام) از دنيا و دنياپرستان در آن محيط پرغوغا كناره گيرى نمود و تنها به عبادت و تربيت اخلاق و تهذيب نفس و زهد مى پرداخت، و او بود كه اين باب را به روى جمعى از تابعين مانند حسن بصرى و طاووس يمانى و ابن سيرين و عمر بن عبيد و امثال آنها كه در وادى زهد و عرفان قدم گذاردند، گشود; در حالى كه اوضاع چنان بود كه مى توانست خداشناسى از دلهاى مردم به كلى برچيند و از نام خدا اثرى جز بر سر زبانها باقى نماند.

    پس از آن حضرت، فرزندش امام باقر(عليه السلام) و نوه اش امام صادق(عليه السلام) بر سر كار آمدند و بنى العباس شروع شد، دسته اوّل رو به زوال و اضمحلال قطعى مى رفتند و دسته دوم هنوز قدرت كافى پيدا نكرده بودند.

    اين موقعيت حساس، مجال خوبى به امام صادق(عليه السلام) داد، كابوس ظلم برچيده شد و حجاب تقيّه كنار رفت، و او توانست احكام خدا و احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كه از يك سرچشمه صاف، يعنى از پدرش او هم از جدّش اميرمؤمنان، و او هم از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، گرفته بود، همه جا منتشر سازد.

    در آن موقع آيين تشيّع به سرعت بى نظيرى انتشار يافت، و راويان حديث با شوق زيادى از آن حضرت اخذ حديث مى كردند، كه تعداد آنها از شماره بيرون بود.

    تا آنجا كه ابوالحسن وشاء به يكى از اهالى كوفه مى گفت: در همين مسجد (مسجد كوفه) چهار هزار نفر افراد بافضيلت و اهل ورع و دين ديدم كه همه مى گفتند: جعفر بن محمد براى ما چنين روايت كرد!(15)

    ما نمى خواهيم با ذكر شواهد گوناگون دامنه اين سخن را طولانى كرده و از هدف اصلى دور شويم، به خصوص اينكه مطلب روشنتر از آن است كه كسى در آن ترديد نمايد.

    قابل توجه اينكه در همان زمان كه امويان و بنى عباس مرتباً مشغول تحكيم پايه هاى سلطنت و حكومت خود و مبارزه با دشمنان بودند، و بساط عيش و نوش گسترده و آشكارا به هر گونه لهو و لعب دست مى زدند، فرزندان على(عليه السلام)تمام توجه خود را صرف علم و عبادت و ورع و بى اعتنايى به ظواهر فريبنده زندگى مادى دنيا نموده و هيچ گونه دخالتى در امر سياست ـ همان سياستى كه آن روز به معناى دروغ و مكر و خدعه بود ـ نداشتند.

    روشن است اين تفاوت، تأثير فراوانى در گسترش مذهب تشيّع و توجه مسلمانان نسبت به خاندان پيغمبر داشت، افكار عمومى را از بنى اميّه و بنى عباس رويگردان و به اهل بيت(عليهم السلام) متوجه مى ساخت.

    اين نكته نيز بديهى است كه مردم آن زمان مانند هر زمان ديگر اگر چه غالباً نسبت به امور مادى علاقه شديدى داشتند و محبّت آنها نسبت به مال و ثروت جاى انكار نبود، ولى در عين حال معنويت و علم و روحانيّت آنها، موقعيت شايان خود را در افكار و نفوس مردم هنوز از دست نداده بود.

    به خصوص اينكه از زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) چندان دور نيافتاده بودند و آثار تعليمات آن حضرت هنوز در افكار آنها باقى بود، و اسلام هم با آن وسعت نظرى كه دارد هرگز مانع از طلب دنيا از طريق مشروع نبود.

    از طرفى مسلمانان آشكارا مى ديدند كه اسلام همان آيينى است كه درهاى خير و بركت را به روى آنها گشوده و سرچشمه هاى خوشبختى و سعادت را به سوى اجتماع آنان سرازير ساخته است; پادشاهان ايران و روم را در برابر آنان به خضوع وا داشته، و كليد خزاين شرق و غرب را به دست آنها داده است.

    خلاصه پيروزيها و افتخاراتى نصيب عرب كرد كه حتى گوشه اى از آن را هم به خواب نمى ديدند.

    آيا با اين حال ميل نداشتند از اصول و فروع تعليمات اين آيين بزرگ مطلع شوند؟

    بديهى است با كمال ميل مى خواستند بدانند اسلام چه مى گويد و برنامه آن چيست؟ لااقل مى خواستند از برنامه هاى اجتماعى و تدبير خانواده، و آنچه به پاكى نسل آنها مربوط بود و امثال آن با خبر شوند.

    از طرف ديگر هر چه جستجو مى كردند اثرى از اين علوم نزد كسانى كه پست خلافت را اشغال كرده و نام خليفة المسلمين! و امير المؤمنين! بر خود گذارده بودند، نمى يافتند.

    ولى پس از تحقيق آن را به كاملترين و عاليترين صورت، نزد اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام)مى يافتند، بنابراين جاى تعجب نبود كه به آنان ايمان بياورند و معتقد به امامت آنها گردند، و آنها را خليفه واقعى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و پاسداران اسلام و مبلغين حقيقى احكام دين بدانند، اين عامل يكى ديگر از عوامل گسترش مذهب تشيّع در آن عصر بود.

    اين عقيده دينى، و عاطفه ريشه دار معنوى، همچون شعله آتشى در كانون دلهاى عدّه اى از شيعيان بر افروخته بود، و همان بود كه آنها را به استقبال انواع خطرات و دادن قربانيها تشويق مى كرد.

    4. مردان جانباز و شعراى فداكار!

    در اينجا بايد نظرى به زندگى حجر بن عدى كندى، عمرو بن حمق خزاعى، رشيد هجرى، ميثم تمار، عبدالله بن عفيف ازدى و صدها نفر امثال آنان بيفكنيم، ببينيم چگونه براى درهم كوبيدن پايه هاى گمراهى و بيداد گرى آن قدر سرهاى خود بر آن كوبيدند و تا آنها را در هم نشكستند سرهاى آنها نشكست!

    آيا اين فداكاريها و از خودگذشتگى هايى كه اين مردان شجاع از خود نشان دادند به خاطر كسب مال و منصبى از اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام)بود؟ و يا از آنها ترس داشتند! با اينكه خود اهل بيت در آن زمان مرگبار، از خانه هاى خود آواره بودند؟!

    نه، اين فداكاريها هيچ انگيزه اى جز ايمان راسخ و اعتقاد به يك هدف مقدس نداشت، و همان بود كه اين صحنه ها را به وجود مى آورد!(16)

    باز نظرى به زندگى پرماجراى شعراى بزرگ قرن اوّل و دوم مى اندازيم:

    آنها با اينكه هم از نظر مادى به هيأت حاكمه وقت شديداً محتاج بودند و هم از آنان حساب مى بردند و مى ترسيدند، در عين حال نه ترس و نه طمع ـ با اينكه شعرا غالباً مادى هستند! ـ نه فشارهاى حكومت، و نه شمشيرهاى برهنه اى كه بر سر آنها سايه انداخته بود، مانع از اين نشدند كه به حمايت حق برخيزند و با طرفداران باطل مبارزه كنند و آنها را رسوا نمايند.

    از فرزدق گرفته تا كميت، و از سيّد حميرى تا دعبل خزاعى، تا ديك الجن تا ابى تمام تا بحترى تا امير ابوفراس الحمدانى صاحب قصيده معروف(17)كه در آن مى گويد:

    الدِّينُ مُخْتَرَمٌ وَالْحَقُّ مُهْتَضَمُ *** وَفَىْءُ آلِ رَسُولِ اللهِ مُقْتَسَمُ!

    پرده هاى دين را دريده، و آيين حق را زيرپا گذارده اند، و اموال خاندان پيغمبر را به يغما مى برند!

    (تا آخر قصيده كه حقايق جالبى را در آن فاش نموده است).

    آرى اينها بودند كه در آن محيط پرخفقان به يارى حق برخواستند و با اشعار كوبنده خود از خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) دفاع نمودند.

    بلكه هر يك از نوابغ شعر و ادب آن عصر چندين قصيده هيجان انگيز يا قطعات پرارزش در مدح ائمه هدى و نكوهش سلاطين و خلفاى وقت و ظلم و ستم آنها واظهار محبت نسبت به اهل بيت و ابزار تنفر از دشمنان آنها داشته اند.

    معروف است دعبل خزاعى مى گفت: چهل سال است چوبه دار خودم را بر دوش مى كشم اما هنوز كسى كه مرا به آن بياويزد نيافتم!

    همين دعبل بود كه «هارون الرشيد» و «مأمون» و «امين» و «معتصم» را در اشعار خود هجو نمود و از امام صادق و امام كاظم و امام رضا(عليهم السلام) مدح بليغ كرد كه اشعارش در كتابهاى تاريخ و ادب ضبط شده است.

    ولى نبايد فراموش كرد كه تمام اينها در موقع قدرت بنى اميّه و بنى عباس و تسلط كامل آنها بر مردم بود.

    خوب ملاحظه مى كنيد نيروى ايمان و حقيقت با دلهاى بيدار و نفوس مسلمين چه مى كند، و چگونه حق شهامت و فداكارى و از خود گذشتگى را به عاليترين صورت ادا مى نمايد؟!

    اين رشته سر دراز دارد… و همچون سيل خروشانى است كه قسمت مهمى از تاريخ اسلام را فرا گرفته، و فعلا از موضوع بحث ما خارج است.

    ما فقط مى خواهيم سرچشمه اصلى تشيّع و مبدأ بذر افشانى آن در سرزمين اسلام و علل و عوامل پيشرفت سريع آن را تشريح كنيم.

    ما اين بحث را تحت تأثير «عواطف مذهبى» دنبال نكرديم بلكه آنچه گفتيم يك تجزيه و تحليل منطقى و دور از هر گونه تعصب، به اتكاى يك سلسله حقايق و مدارك مسلّم تاريخى بود، و تصور مى كنيم بحمدالله تا اندازه اى حق اين مطلب را ادا ساختيم، حال به قول على(عليه السلام)، تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال، (فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ!).(18)

    باز اشتباه نشود، مقصود ما اين نيست كه پاره اى از خدمات خلفا و بعضى كارهاى نيك آنها را نسبت به عالم اسلام ناديده گرفته و انكار نماييم، زيرا اين گونه مطالب را تنها افراد متعصب و بى منطق انكار مى كنند و ما بحمدلله بى منطق نيستيم، و از بدگويى و بد زبانى متنفريم.

    ما از نيكيها تقدير مى كنيم و از بديها تا آنجا كه ممكن است چشم مى پوشيم، ما مى گوييم: (تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ); آنها امتى بودند كه در گذشتند، اعمال آنان، مربوط به خودشان بود و اعمال شما نيز مربوط به خود شماست».(19) اگر خداوند آنها را ببخشد با لطف و فضل خود رفتار كرده و اگر كيفر دهد با عدالتش با آنها معامله نموده است!

    يادآورى اين نكته را نيز لازم مى دانيم كه ما مايل نيستيم و حتى الامكان به قلم خود اجازه نمى دهيم اين درد دلها را بازگو كند، ولى چه مى توان كرد؟ بعضى از نويسندگان معاصر آنچنان نسبتهاى ناروا و حملات ناجوانمردانه نسبت به شيعه كرده اند كه ما را مجبور به بازگو كردن قسمتى از اين درد دلها نموده اند.

    در هر صورت منظور اصلى ما همان معرفى «بنيان گذار اصلى تشيّع» و «غرس كننده نهال اولى» آن بود، و همان طور كه از بيانات گذشته آشكار گرديد اين كار به دست كسى غير از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)صورت نگرفت.

    اين حقيقت نيز روشن شد كه عوامل اصلى گسترش و انتشار آيين تشيّع يك سلسله عوامل گوناگون و مرتبط به يكديگر بوده، كه به صورت اجتناب ناپذيرى اين اثر را به دنبال داشته است.

    ما در اين «فصل» به همين مقدار قناعت كرده و به سراغ فصل دوم مى رويم و بحث در پيرامون عقايد شيعه را در اصول و فروع آغاز مى نماييم.

    * * *

    ________________________________________

    1 . صحيح بخارى، ج 5، ص 177 ; الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 337 ; الصواعق المحرقه، ص 13 ; الامامة والسياسة، ج 1، ص 11 ; مروج الذهب، ج 2، ص 302 .

    2 . ر.ك: تاريخ طبرى، ج 3، ص 208 ; الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 325 ; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 103 ; تاريخ ابوالفداء، ج 2، ص 63 ; العقد الفريد، ج 4، ص 259 .

    3 . «ذى قار» يكى از شهرهاى نزديك «بصره» است كه على(عليه السلام) به اتّفاق لشكريانش در اثناى راه بصره هنگامى كه براى خاموش كردن فتنه «اصحاب جمل» مى رفت در آنجا منزل نمود. حضرت در اين محل خطبه كوتاه و مؤثرى ايراد فرمود و در ضمن آن تصميم قاطع خود را براى اجراى اصول حق و عدالت ـ به هر قيمت كه باشد ـ آشكار ساخت، اين خطبه امروز در نهج البلاغه (خطبه 32) از آن حضرت به يادگار مانده است، پيش از آنكه خطبه را ايراد فرمايند در خيمه مشغول دوختن و وصله كردن كفش خود بود ابن عباس اصرار داشت حضرت هر چه زودتر بيرون آيد و ايراد خطبه نمايد (گويا ابن عباس براى تحكيم پايه هاى حكومت على(عليه السلام)ايراد آن خطبه را خيلى لازم و ضرورى مى دانست).

    ولى حضرت با خونسردى از ابن عباس پرسيد: قيمت اين كفش چقدر است؟! ابن عباس گفت ارزشى ندارد! امام فرمود:

    «وَاللهِ هِيَ أحَبُّ إِلَيَّ مِنْ اِمْرَتِكُمْ إلاّ أنْ أقِيمَ حَقّاً أو أدْفَعَ باطِلاً!; به خدا سوگند اين كفش از زمامدارى و خلافت شما نزد من پرارزش تر است! مگر اينكه به وسيله اين زمامدارى حقى را برپا دارم و از باطلى جلوگيرى كنم»!… راستى هيچ كس مسأله زمامدارى و رياست را چون على(عليه السلام) نشناخته بود. او مى دانست كه اين مقام (اگر به خاطر تعقيب هدف مقدسى نباشد) فقط دورنماى فريبنده اى دارد كه جز افراد دنياپرستى كه خالى از يك نوع جنون (جنون شهرت و مقام) نيستند آن را نمى طلبند آنهايى كه براى «هيچ» تن به «همه كار»! مى دهند.

    آرى روح و فكر بلند او از اين والاتر بود كه فريفته چنين متاع بى ارزشى گردد! و به همين دليل در تمام دوران حكومت خود گرفتارلغزشى نشد وبراى تحكيم موقعيت خويش قدمى برخلاف حقوعدالت برنداشت.

    4 . ر.ك: سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 72 ; تاريخ يعقوبى، ج2، ص 182; وقعة الصفين، ص 34; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 61; مختصر تاريخ دمشق، ج 19، ص 244 ; عيون اخبارالرضا، ج 1،

    ص 438; العقد الفريد، ج 4، ص 97 و ج 5، ص 92 .

    5 . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 441 ; مروج الذهب، ج 3، ص 193 ; تاريخ طبرى، ج 5، ص 214; سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 495 ; الاصابة، ج 3، ص 43 ; العقد الفريد، ج 5، ص 267 و ج 6، ص 144 .

    6 . سويق، آرد نرم، و پاره اى از غذاهاى ساده اى است كه از آرد درست مى شود.

    7 . نثر الدرر، ج 1، ص 305، و عين اين منطق را اميرمؤمنان على(عليه السلام) در نامه اى كه به فرماندار بصره (عثمان بن حنيف) نگاشت، ذكر فرمود. و راستى منطق عيجيبى است، امام مى گويد: زمامدار يك جمعيّت نبايد تنها به عناوين و نامها! قناعت كند، بلكه بايد همچون يك پدر مهربان براى حل مشكلات درو افتاده ترين افراد ملت خود بكوشد، اگر امكانات «مادى» او نتوانست جوابگوى تمام نيازمنديهاى افراد باشد از سرمايه هاى فناناپذير و غير محدود «معنوى» استفاده كند، يعنى از نظر طرز زندگى مانند محروم ترين افراد مردم زندگى نمايد تا از اين طريق فشار فقر و پريشانى را تنها بر جسم خود احساس كنند و روح آنها از شكنجه نجات يابد زيرا هنگامى كه غذا و لباس و مسكن آنها همرنگ پيشوايشان شد از وضع خود احساس حقارت و سرشكستگى نمى كنند، چون زندگى خود را يك «زندگى شاهانه» مى بينند اين سرمايه روانى و معنوى نصف بيشتر آلام روحى و ناراحتيهاى آنها را بر طرف مى سازد، اين يك سرمشق بزرگ ودرس عالى انسانى است كه على(عليه السلام)به عموم زمامداران جهان داده است.

    8 . ربيع الأبرار، ج 1، ص 90 و 92 و 708 و 835 و ج 2، ص 693 و 720 ; و ج 3، ص 77 و 80 و ج 4، ص 239 و 242 .

    9 . ربيع الأبرار، ج 1، ص 90 .

    10 . ر.ك: المناقب، ج 2، ص 351 .

    11 . ربيع الابرار، ج 1، ص 494 .

    12 . درباره حجاج سفاك ر.ك: الاخبار الطوال، ص 328 ; وفيات الاعيان، ج 2، ص 29-54 ; نهاية الارب،

    ج 21، ص 321-335 ; تتمة المنتهى، ص 2263 .

    13 . ر.ك: الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 297 ; مروج الذهب، ج 3، ص 304; العقد الفريد، ج 5، ص 155; تاريخ طبرى، ج 6، ص 140 .

    14 . «خيط باطل» كه در شعر ذكر شده از نظر ادبيات عرب به معناى شخصى غدار و فريبكار است و شايد از اين نظر باشد كه افراد غدار و خيانت پيشه مانند «ريسمان پوسيده» قابل اعتماد نيستند.

    15 . رجال نجاشى، ج 40، ص 80. در برخى منابع به جاى رقم متن نهصد شيخ محدث آمده است.

    16 . انسان هنگامى كه تاريخ پرماجرا و تكان دهنده افرادى مانند حجر بن عدى ها و ميثم تمارها و عبدالله بن عفيف ها را مخصوصاً فصل آخر زندگى آنان را مطالعه مى كند غرق حيرت مى شود كه چگونه يك «مرد خرما فروش» يا يك «پيرمرد نابينا» پايه هاى حكومت ارتجاعى بنى اميّه را به لرزه درآورد و در برابر آن همه خشونت و قساوت و قدرت جهنمى آن دستگاه تا آخرين نفس مقاومت نمود و بر قيافه مرگ لبخند زد؟ آنها در مكتبى پرورش يافته بودند كه مرگ افتخارآميز را به زندگى ننگين و در يك محيط ملالت بار و خفقان آور ترجيح مى دادند به عقيده ما وجود چنان شاگردانى يكى از بهترين مدارك براى شناسايى مكتب على(عليه السلام)است.

    17 . از قصيده ميميه ابوفراس است كه به «الشافية» معروف است.

    18 . سوره كهف، آيه 29 .

    19 . سوره بقره، آيه 134.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.