صحابى ارجمندى كه چون بر رسولخدا ( ص ) در مىآمد آن حضرت او را گرامى ميداشت ، زعيم بزرگ و خطيب سخنور و هژبر شجاع در سال نهم هجرى اسلام آورد و اسلامش نيكو گشت خود او گويد : ( چون به مدينه آمدم مردم كنجكاوانه مرا مى نگريستند و ميگفتند : عدى بن حاتم ! رسولخدا ( ص ) بمن فرمود : اسلام را بپذير تا بسلامت باشى ! گفتم : من خود آئينى دارم فرمود : من به آئين تو داناتر از توام چنين پندارم كه بيسامانى مردم پيرامون من و اينكه همه را در نزد ما يكسان و يكنواخت مينگرى مانع از اسلام توست سپس گفت : حيره رفته ای ؟ گفتم : نرفته ام ولى جاى آنرا مى دانم فرمود : زود باشد كه زنى هودج نشين از حيره بيرون آيد و بى آنكه در پناه مردى باشد به مكه رود و طواف خانه خدا كند و بيگمان گنجهاى كسرى پسر هرمزه بروى ما گشوده شود گفتم : كسرى پسر هرمزه ؟ فرمود : آرى ، و چندان مال و ثروت از همه سو فرو ريزد كه هر كسى همت بدان گمارد كه گيرنده ى زكاتى بيابد عدى گويد : آندو را ديدم : آن هودج نشين را و هم گشوده شدن گنجهاى كسرى را و من خود در شمار اولين سوارانى بودم كه بر آن گنجها هجوم بردند و بخدا سوگند كه سومين نيز خواهد آمد ( 37 )

و باز گويد : با مردمى از قبيله ى خود نزد عمر آمديم ، بكارى مشغول بود و به من نمى پرداخت پيش رفتم و گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفتم : آرى ، تو همانى كه ايمان آوردى وقتى ديگران كافر شدند و شناختى وقتى ديگران انكار ورزيدند و وفا كردى وقتى ديگران خيانت نمودند و روى آوردى وقتى ديگران روى گردانيدند همانا اولين صدقه ای كه روى اصحاب رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم را سفيد كرد ، صدقه ى ( طى) بود ( 38 ) .

و گويد : از وقتى مسلمان شدم هرگز نماز بر پا نشد مگر آنكه من وضو داشتم ( 39 ) .

در جنگ صفين ( عائذ بن قيس حرمزى طای) با او بر سر پرچم منازعت كرد و در قبيله ى طى ، تيره ى حرمزى ها از تيره ى اولاد عدى ( 40 ) ( يعنى تيره ى حاتم ) بعدد افزون بودند ( عبدالله بن خليفه ى طای) در ميان جست و گفت : ( اى حرمزيان ! بر عدى مى شوريد ؟ مگر در ميان شما كسى همچون عدى هست ؟ يا در پدران شما كسى چون پدر او بوده است ؟ مگر او حامى عشيره و دفاع كننده از آب در هنگام نياز نيست ؟ مگر او فرزند صاحب ( مرباع) ( 41 ) و پسر بخشنده ى عرب نيست ؟ مگر او پسر آنكس نيست كه دارای خود را بغارت ميداد و از پناهنده ى خويش دفاع ميكرد ؟ مگر او آنكس نيست كه هرگز مكر نورزيده و فجور نكرده و نادان نبوده و بخل نورزيده و منت ننهاده و ترس نداشته است ؟ در ميان پدرانتان يكتن چون پدر او و در ميانه ى خودتان يكنفر چون او نشان دهيد ! آيا او برترين شما در اسلام نيست ؟ آيا او همانكسى نيست كه از طرف شما نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت ؟ آيا او رئيس و فرمانده شما در واقعه هاى : ( نخيله) و ( قادسيه) و ( مدائن) و در هنگامه ى ( جلولاء) و ( نهاوند) و ( شوشتر) نبوده است ؟ بنابراين شما را با او چه نسبت است ! ؟ بخدا هيچ تيره ای از تيره هاى قبيله ى شما چيزى را كه شما طلب مى كنيد ، نمى طلبد) .

در اين هنگام على عليه السلام فرمود : ( كافى است اى پسر خليفه ! همگى نزد من آئيد و همه ى افراد قبيله را نيز حاضر سازيد) همه نزد آنحضرت حضور يافتند آنگاه فرمود : ( در اين واقعه ها - كه عبدالله بن خليفه بر شمرد - رئيس و فرمانده شما كه بود ؟ گفتند : عدى عبدالله بن خليفه گفت : يا اميرالمؤمنين ! از ايشان بپرس آيا راضى و خشنود نيستند كه عدى رئيس و بزرگتر ايشان باشد ؟ على عليه السلام از ايشان پرسيد همه پاسخ گفتند : چرا آنگاه فرمود : ( عدى از همه ى شما براى پرچمدارى شايسته تر است پرچم را به او دهيد)( 42 ) .

در سال 51 زياد مأموران خود را فرستاد تا وى را كه در مسجد خودش در كوفه ( معروف به مسجد عدى ) بود دستگير كنند ، او را از مسجد بيرون آورده و به زندان افكندند در شهر ، هر كس از مردم يمن و از قبيله ى ربيعه و مضر بود از دستگيرى عدى به فغان در آمد مردم نزد زياد آمده و در باره ى عدى با وى مذاكره كردند و وى را بر اينكه با صحابى رسولخدا چنين كارى كرده ، نكوهش نمودند .

زياد از عدى خواست كه ( عبدالله بن خليفه ى طای) را نزد او حاضر سازد - و اين عبدالله از ياران حجر و از كسانى بود كه با مأموران زياد ( الحمراء ) سرسختى ميكرد - عدى از اينكار امتناع ورزيد و عاقبت ، زياد بدين راضى شد كه ( عبدالله) از كوفه خارج گردد( 43 ) .

روزى عدى بر معاويه در آمد و او در ديده ى معاويه بسى بزرگ و با هيبت مينمود و معاويه استقامت و استوارى او را در لغزشگاههاى فتنه آزموده و پايمردى آگاهانه ىاو را در شدائد باز شناخته و روشن بينى نافذ و تجربه هاى فراوان گذشته ى او را دانسته بود ازينرو در گفتگو با او از روش خاصى كه معمولا در مذاكره با بزرگان و سران مخالف خود داشت ، استفاده كرد و گفت : ( طرفات) كجايند اى عدى ؟ ! - منظورش از طرفات ، پسران عدى : طريف و طارف و طرفه بودند - عدى پاسخ داد : در جنگ صفين پيش روى على بن ابيطالب كشته شدند معاويه گفت : على با تو بانصاف عمل نكرد ، پسران تو را بكشتن داد و پسران خود را نگاه داشت ! عدى گفت : من با على انصاف نورزيدم كه او كشته شده و من هنوز زنده ام معاويه گفت :قطره ای از خون عثمان باقى مانده كه چيزى بجز خون يكنفر از بزرگان يمن آنرا پاك نمى سازد ! عدى گفت : بخدا اى معاويه ! همان دلهای كه در آن دشمنى تو را جاى داده بوديم هم اكنون نيز در سينه هاى ماست و همان شمشيرهای كه با آن به جنگ تو آمديم هم اكنون نيز بر روى دوش ماست ، اگر باندازه ى يك سر انگشت از راه مكر و فريب پيش آيى ما باندازه ى يك وجب از راه شر و دشمنى پيش خواهيم آمد ! و اين را هم بدان كه اگر حنجره ى ما دريده شود و جانمان بر لب رسد بر ما آسان تر از آن است كه بدگوای على را بشنويم شمشير را بكسى حواله كن كه شمشيرى بدست دارد)

در اين هنگام معاويه روى به حاضران كرد و گفت : اينها كلماتى حكمت آموز است ، آن را بنويسيد - و بدين ترتيب از برابر حمله ى عدى بشكلى محسوس گريخت - آنگاه مجددا روى به عدى كرده و از هر درى با وى سخن گفت ، تو گوای ميان ايشان آن گفتگوهاى تند مبادله نگشته است ! ( 44 ) .

پس از لحظه اى گفت : على را براى من توصيف كن ! گفت : اگر ممكن است از سر اين موضوع در گذر ، معاويه گفت : در نمى گذرم آنگاه عدى لب بسخن گشود و در توصيف على چنين گفت :

( بخدا على موجودى بى پايان و مردى نيرومند بود ، به راستى و درستى سخن مى گفت و به عدل و انصاف حكم ميكرد ، حكمت از پيرامونش مى جوشيد و دانش از كردار و گفتارش فرو مى ريخت ، از دنيا و جلوه هاى آن وحشت مى كرد و با خلوت شامگاهان انس مى ورزيد ، بخدا اشكى خروشان و فكرتى دراز داشت ، چون تنها مى شد به حساب خود ميرسد و بر گذشته تأسف ميخورد ، از پوششها ، جامه ى كوتاه و از خورشها ، خوراك درشت و خشن را مى پسنديد ، در ميان ما همچون يكنفر از ما بود : چون از او سئوالى ميكرديم پاسخ ميگفت و چون بسوى او روى مىآورديم ، به ما نزديك مى شد و ما با وجود آنهمه مهربانى و نزديكى ، از هيبت او ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم و از عظمت او تاب نگريستن به او نمىآورديم ، چون تبسم ميكرد رشته ى مرواريد دندانش نمايان ميگشت اهل دين را بزرگ ميداشت و با مستمندان دوستى ميكرد ، نيرومندان از ستم او نمى ترسيدند و ضعيفان از عدالت او نوميد نبودند ، سوگند ياد ميكنم كه شبى او را ديدم در محراب عبادتش ايستاده و شب پرده ى ظلمت فرو كشيده و روى اختران خويش را پوشيده بود ، اشك ديدگانش بر محاسنش فرو مى ريخت و او چون مار گزيده بخود مى پيچيد و گريه ای سوزناك ميكرد ، گوای اكنون دو گوشم به آواز اوست كه صدا مى زند : ( اى دنيا ! متعرض من گشته يا به من روى آورده ای ! كسى جز مرا بفريب ! هنوز آن فرصت براى تو فرا نرسيده كه مرا بفريبى ! تو را سه نوبت طلاق گفته ام كه در آن بازگشتى نيست ، همانا زندگى تو پست و منزلت تو اندك است آه از كمى توشه و درازى سفر و نداشتن مونس) .

چشمان معاويه از اشك پر شد ، با آستين آب ديدگانش را سترد و گفت : خدا رحمت كند ابوالحسن را ، همينطور بود كه گفتى حال شكيب تو از او چگونه است ؟ گفت : همچون شكيب مادرى كه طفلش را در آغوشش ذبح كنند : اشكش خشك نمى شود و آب ديده اش فرو نمى نشيند معاويه پرسيد : چقدر به ياد اوای ؟ پاسخ داد : مگر روزگار ميگذارد او را فراموش كنم) ! ( 45 )

مؤلف : عدى بن حاتم در روزگار مختار بن ابى عبيده بسال 68 هجرى ( 46 ) در 120 سالگى وفات يافت و با مرگ او روحى بزرگ كه جز در فرشتگان آفريده نمى شود و فكرى متين كه جز در حكيمى صورت نمى بندد و ايمانى راستين كه جز در اولياى خدا بهم نمى رسد ، از اين جهان رخت بر بست .

موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



[جمعه 1395-03-28] [ 05:48:00 ب.ظ ]